اشاره: آهنگ جاودانۀ مرا ببوس بیش ازنیم قرن است که به ترجمان لحظه های المناک مبارزان ناکام وآرمان گرا مبدل شده است که هنوز هم قداست خود را حفظ کرده است. این ترانه برای آزادی خواهان ایرانی که هنوز هم فصول دوزخی استبداد دهشت ناک برای شان پایان نگرفته است، تازه واشکریزان است. تا جایی من درزندان پلچرخی به یاد دارم، این آهنگ مؤنس نسل مبازران افغانستان نیز بوده و یاد آور سرنوشت تلخ اما نمادی از ایستادگی رشک انگیز در برابر دستگاه شکنجه وترور بوده است. پاکبازان وپیشتازانی که برای رسیدن به آرمان شهر ورؤیت بخشیدن به پاکترین آرزوهای نسل خویش در دهه های استبداد درایران وافغانستان روانۀ رزم گاه ها می شدند، وای چه بسا که آمال فردی خود را برای برآوردن ایده آل های برتر درروح خویش پس اندازمی کردند. این آهنگ برای ما تصویردنیایی ست که نسل هایی چند برای آن به قربانگاه ها رفته اند. ( رزاق مأمون)
آنچنان که در کتاب «پان ايرانيستها و پنجاه سال تاريخ» نوشتۀ «ناصر انقطاع» آمده، سرايندۀ ترانۀ «مرا ببوس»، دل در گرو مهر دختري هنرمند شعرشناس داشته که باهم در مبارزات ملي شدن نفت و نهضت مقاومت فعاليت ميکردند. دختري که الهام بخش شاعر در آفرينش آن ترانه بوده. در بخش مربوط به «داستان ترانۀ مرا ببوس» که در آن کتاب آمده، ميخوانيم:
« . . . «رقابي» روزي به نويسنده گفت: «من پيش از 28 مرداد- اسد با اين دختر پيمان بسته بودم که پس از پايان دوران دانشگاه با او پيوند زناشوئي ببندم. ولي اکنون بر سر دو راهي ايستادهام. زيرا از يکسو به پيمان خود پايبندم، و از سوي ديگر، مسئوليت بزرگ و خطرناکي را نيز پذيرفته و هماهنگ کنندۀ نهضت مقاومت ملي در دانشگاه شدهام.»
به او گفتم: عشق تو، از دست نخواهد رفت. هماکنون به ايران بينديش.
دمي خاموش ماند و سپس مرا نگريست و لبخند تلخي زد و گفت: من هم همينگونه ميانديشم.
چند روز پس از اين گفتگو، در عقرب 1332، نخستين تظاهرات ضد رژيم پس از 28 اسد در چهارراه پهلوي ـ شاهرضا، از سوي دانشجويان دانشگاه انجام شد، که بيدرنگ زد و خورد با پليس و سربازان فرماندار نظامي را به دنبال داشت و گروهي دستگير شدند و «حيدر رقابي» از معرکه جست و از آنهنگام زندگي پنهاني خود را آغاز کرد. . . »
در همان کتاب و در ادامۀ اين روايت ميخوانيم:
«. . . سرانجام تظاهرات بزرگي در روز شانزدهم آذر ماه 1332 در دانشگاه تهران رخ داد و سربازان فرماندار نظامي به خلاف مقررات، به درون دانشگاه و دانشکده فني ريختند، و به انگيزۀ تيراندازي آنان در راهروهاي اين دانشکده، سه تن دانشجو بهنامهاي «قندچي، بزرگنيا، و شريعت رضوي» کشته و شماري در خور نگرش زخمي شدند.
در شب پيش از روزي که حادثه دانشگاه رخ دهد. «رقابي» به چاپخانۀ مطمئني ميرود و اعلاميه «نهضت مقاومت» را چاپ ميکند و به دوستان خود ميرساند، تا آن را پنهاني در سراسر تهران پخش کنند. و چون حدس ميزده که فرداي آنشب، روزي توفاني خواهد بود، در ساعت دوازده شب، همراه يکي از دوستان يکدل خود که از «پانايرانيستها» بود، به ديدار دختر دلخواهش براي بدرود ميرود. زيرا ميدانست که چه بسا ديگر نتواند او را ببيند.
شبي تاريک و سرد بود، و دو تن ياد شده، در حالي که بيم دستگير شدنشان ميرفت کوچهها و کويهاي يخ زده تهران را پشت سر نهاده به سوي خانۀ مورد نظر پيش ميرفتند. پيش از رسيدن به خانۀ دلدار، رقابي دو بيت نخست ترانه «مرا ببوس» را که ميگويد: «مرا ببوس. مرا ببوس. براي آخرين بار، تو را خدا نگهدار، که ميروم بهسوي سرنوشت. . .» را ميسرايد و براي دوست همراهش ميخواند.
« . . . «رقابي» روزي به نويسنده گفت: «من پيش از 28 مرداد- اسد با اين دختر پيمان بسته بودم که پس از پايان دوران دانشگاه با او پيوند زناشوئي ببندم. ولي اکنون بر سر دو راهي ايستادهام. زيرا از يکسو به پيمان خود پايبندم، و از سوي ديگر، مسئوليت بزرگ و خطرناکي را نيز پذيرفته و هماهنگ کنندۀ نهضت مقاومت ملي در دانشگاه شدهام.»
به او گفتم: عشق تو، از دست نخواهد رفت. هماکنون به ايران بينديش.
دمي خاموش ماند و سپس مرا نگريست و لبخند تلخي زد و گفت: من هم همينگونه ميانديشم.
چند روز پس از اين گفتگو، در عقرب 1332، نخستين تظاهرات ضد رژيم پس از 28 اسد در چهارراه پهلوي ـ شاهرضا، از سوي دانشجويان دانشگاه انجام شد، که بيدرنگ زد و خورد با پليس و سربازان فرماندار نظامي را به دنبال داشت و گروهي دستگير شدند و «حيدر رقابي» از معرکه جست و از آنهنگام زندگي پنهاني خود را آغاز کرد. . . »
در همان کتاب و در ادامۀ اين روايت ميخوانيم:
«. . . سرانجام تظاهرات بزرگي در روز شانزدهم آذر ماه 1332 در دانشگاه تهران رخ داد و سربازان فرماندار نظامي به خلاف مقررات، به درون دانشگاه و دانشکده فني ريختند، و به انگيزۀ تيراندازي آنان در راهروهاي اين دانشکده، سه تن دانشجو بهنامهاي «قندچي، بزرگنيا، و شريعت رضوي» کشته و شماري در خور نگرش زخمي شدند.
در شب پيش از روزي که حادثه دانشگاه رخ دهد. «رقابي» به چاپخانۀ مطمئني ميرود و اعلاميه «نهضت مقاومت» را چاپ ميکند و به دوستان خود ميرساند، تا آن را پنهاني در سراسر تهران پخش کنند. و چون حدس ميزده که فرداي آنشب، روزي توفاني خواهد بود، در ساعت دوازده شب، همراه يکي از دوستان يکدل خود که از «پانايرانيستها» بود، به ديدار دختر دلخواهش براي بدرود ميرود. زيرا ميدانست که چه بسا ديگر نتواند او را ببيند.
شبي تاريک و سرد بود، و دو تن ياد شده، در حالي که بيم دستگير شدنشان ميرفت کوچهها و کويهاي يخ زده تهران را پشت سر نهاده به سوي خانۀ مورد نظر پيش ميرفتند. پيش از رسيدن به خانۀ دلدار، رقابي دو بيت نخست ترانه «مرا ببوس» را که ميگويد: «مرا ببوس. مرا ببوس. براي آخرين بار، تو را خدا نگهدار، که ميروم بهسوي سرنوشت. . .» را ميسرايد و براي دوست همراهش ميخواند.
«رقابي» براي نخستين بار، در حالي که هيچگاه اينگونه به ديدار دلبر خود نرفته بود، به ياري دوستش از ديوار خانه بالا ميرود و به آنسوي ميپرد. و اين کار را بهگونهاي انجام ميدهد که هيچ آوايي برنميخيزد. مبادا پدر و مادر دختر بيدار شوند. زيرا پدر و مادر دلدارش، از بيم پليس و فرماندار نظامي، قدغن کرده بود که دخترشان ديگر با «حيدر» روبه رو نشود. ولي نيروي عشق بسيار نيرومند و کوبندهتر از اين قدغنها بود.
دختر که چشم به راه او بود. سايۀ وي را در تاريکي ميشناسد و آهسته نزد او ميرود، تا واپسين لحظههاي ديدار را با ريختن اشکهايي که يک جهان سخن در خود داشتند، در سکوت سنگين نيم شب در نهايت پاکي و صداقت سپري کنند.
حيدر رقابي، بعدها به نزديکانش گفت: «پس از ده ها بار بوسيدن او، از همان راه که آمده بودم بازگشتم و بهياري دوست پان ايرانيستم که در آن سرماي جانکاه نيم شب چشم به راه من در تاريکي ايستاده بود از ديوار پايين آمده، همراه با وي به پناهگاه خود رفتم.
رقابي در راه بازگشت اين چامۀ پر احساس را ميسرايد:
دختر که چشم به راه او بود. سايۀ وي را در تاريکي ميشناسد و آهسته نزد او ميرود، تا واپسين لحظههاي ديدار را با ريختن اشکهايي که يک جهان سخن در خود داشتند، در سکوت سنگين نيم شب در نهايت پاکي و صداقت سپري کنند.
حيدر رقابي، بعدها به نزديکانش گفت: «پس از ده ها بار بوسيدن او، از همان راه که آمده بودم بازگشتم و بهياري دوست پان ايرانيستم که در آن سرماي جانکاه نيم شب چشم به راه من در تاريکي ايستاده بود از ديوار پايين آمده، همراه با وي به پناهگاه خود رفتم.
رقابي در راه بازگشت اين چامۀ پر احساس را ميسرايد:
چو يک فرشته ماهم.
نهاده ديده برهم،
ميان پرنيان غنوده بود.
به آخرين نگاهش،
نگاه بيگناهش،
سرود واپسين سروده بود
نهاده ديده برهم،
ميان پرنيان غنوده بود.
به آخرين نگاهش،
نگاه بيگناهش،
سرود واپسين سروده بود
او، پس از رسيدن به پناهگاه، ترانۀ «مرا ببوس» را تکميل ميکند و براي «مجيد وفادار» ميفرستد، و مجيد نيز تنها ظرف ده ـ پانزده دقيقه، آهنگ آن را ميسازد. ولي ديري نميگذرد که «حيدر رقابي» گرفتار پنجۀ ماموران «تيمور بختيار» ميشود.
نخستين خوانندگان اين ترانه، دانشجويان ملتگراي دانشگاه تهران بودند، که بر سر خوان هفتسين نوروز، آنرا خواندند. در حالی که سرایندۀ آن، در زندان «زاهدی» و «تیمور بختیار» بود.
«ناصر انقطاع» در دنبالۀ اين روايت، بعد از اشاره به چگونگي خارج شدن «حيدر رقابي» از ايران، و گذران دوران مختلف تحصيل او در آمريکا و آلمان، از ديداري که در ايران با اين دوست قديمي داشته داشته مينويسد:
«. . . «حيدر رقابي» پس از انقلاب به ايران آمد. در نخستين روزهاي بازگشتش به ديدار او رفتم. ديدار ما، بسيار پر احساس و جالب بود. هر دو ميگريستيم، بيآن که سخني بگوييم.
سرانجام از او پرسيدم: پس از آن نيم شب که واپسين ديدار را با دلدار خود داشتي چه روي داد؟
گفت: ده روز پس از آن شب، گرفتار شدم و مدتي دراز را در زندان گذرانيدم و با کوشش خانواده ام آزاد شدم. و دوباره دست به فعاليت زدم و باز به دام افتادم. تيمور بختيار، حاج حسن شمشيري و پدر مرا که براي آزاديام ميکوشيدند، فرا خواند و گفت: حيدر يا بايد از ايران برود، يا او را مي کشيم!
«. . . «حيدر رقابي» پس از انقلاب به ايران آمد. در نخستين روزهاي بازگشتش به ديدار او رفتم. ديدار ما، بسيار پر احساس و جالب بود. هر دو ميگريستيم، بيآن که سخني بگوييم.
سرانجام از او پرسيدم: پس از آن نيم شب که واپسين ديدار را با دلدار خود داشتي چه روي داد؟
گفت: ده روز پس از آن شب، گرفتار شدم و مدتي دراز را در زندان گذرانيدم و با کوشش خانواده ام آزاد شدم. و دوباره دست به فعاليت زدم و باز به دام افتادم. تيمور بختيار، حاج حسن شمشيري و پدر مرا که براي آزاديام ميکوشيدند، فرا خواند و گفت: حيدر يا بايد از ايران برود، يا او را مي کشيم!
دکتر رقابي افزود: در شب بدرود به معشوقم گفته بودم که اگر مرا گرفتند، هرگز به ديدنم ميا.
او سپس آهي کشيد و گفت: هنوز نميدانم در درازاي بيست و چهار سالي که در برون مرز بودم، چه بر سر او آمده، و چه بر او گذشت. آيا او را گرفتند؟ آيا در صورت گرفتاري شکنجهاش کردند؟ و آيا کشتندش؟ زيرا ديگر او را نديدم و از او خبري نيافتم تا بدانم که آيا او ميدانست که ترانۀ «مرا ببوس» را براي او ساختهام يا نه؟
او سپس آهي کشيد و گفت: هنوز نميدانم در درازاي بيست و چهار سالي که در برون مرز بودم، چه بر سر او آمده، و چه بر او گذشت. آيا او را گرفتند؟ آيا در صورت گرفتاري شکنجهاش کردند؟ و آيا کشتندش؟ زيرا ديگر او را نديدم و از او خبري نيافتم تا بدانم که آيا او ميدانست که ترانۀ «مرا ببوس» را براي او ساختهام يا نه؟
«ناصر انقطاع» اين روايت از «حيدر رقابي» را با آخرين ديداري که با او داشته به پايان ميبرد:
«. . . در سال 1367، يعني درست ده سال پس از انقلاب، در لوسآنجلس بودم که شنيدم «حيدر رقابي» در بيمارستان (UCLA) بستري است. . . از آن جوان برومند و خوش بر و بالا، جز پوستي که بر روي استخواني کشيده باشند، نديدم. او دچار بيماري سرطان طحال شده بود . . . پس از ديدن هم رزم ديرينم حيدر رقابي، با آن حالت ناراحت کننده و درد آور، باز هم در ميان اشک و اندوه او را بوسيدم و زماني دراز در حالي که برادر کوچکترش «جهانگير» نيز حضور داشت با او سخن گفتم.
«. . . در سال 1367، يعني درست ده سال پس از انقلاب، در لوسآنجلس بودم که شنيدم «حيدر رقابي» در بيمارستان (UCLA) بستري است. . . از آن جوان برومند و خوش بر و بالا، جز پوستي که بر روي استخواني کشيده باشند، نديدم. او دچار بيماري سرطان طحال شده بود . . . پس از ديدن هم رزم ديرينم حيدر رقابي، با آن حالت ناراحت کننده و درد آور، باز هم در ميان اشک و اندوه او را بوسيدم و زماني دراز در حالي که برادر کوچکترش «جهانگير» نيز حضور داشت با او سخن گفتم.
از زندگي و زناشوئي و فرزندان من پرسيد. گفتم: دو پسر دارم که در دانشگاهي که اين بيمارستان از سازمانهاي وابسته به آن است سرگرم آموختن دانش هستند.
آهي کشيد و چيزي نگفت. دانستم که هرگز زناشوئي نکرده، و مهر آن دختر را از دل بيرون نرانده است و . . . چندي پس از آن واپسين ديدار، در روز نوزدهم آذر ماه 1367، درگذشت.
او، پيش از مرگ، از برادرش «جهانگير رقابي» خواست که هر چه زودتر وي را به ايران برساند تا در خاک ميهن چشم از جهان بپوشد و . . . اين کار انجام شد.
آهي کشيد و چيزي نگفت. دانستم که هرگز زناشوئي نکرده، و مهر آن دختر را از دل بيرون نرانده است و . . . چندي پس از آن واپسين ديدار، در روز نوزدهم آذر ماه 1367، درگذشت.
او، پيش از مرگ، از برادرش «جهانگير رقابي» خواست که هر چه زودتر وي را به ايران برساند تا در خاک ميهن چشم از جهان بپوشد و . . . اين کار انجام شد.