
عبدالشهید ثاقب- خبرگزاری جمهور
کتاب «بگذار نفس بکشم»، نوشته عزیز رویش را خواندم. تبلیغات برخی از دوستان حاکی از این بود که این اثر، یکی از ماندگارترین خاطره نویسیهای چنددهه پسین کشور بوده و ناگفته هایی را روایت میکند که در آرشیف های حزبی و تنظیمی نمیگنجد و خاطراتی را بازگو مینماید که حاکی از درد همه مردم افغانستان میباشد.
کشور ما یکی از سرزمینهایی است که با وجود ابتلا به فاجعه، با کمبود خاطره مواجه بوده و از نبود حافظه رنج میبرد. تاریخهایی را که مورخان درباری مانند عبدالحی حبیبی، سمسور افغان، حسن کاکر و … نگاشته اند، نه تنها نمیتوانند این خلأ را جبران نمایند، بل در حقیقت برای تعمیق این فراموشی و تحکیم آن نگاشته شده و در واقع، همین پروسه خاطره زدایی را دنبال میکنند. پروسه خاطره زدایی در افغانستان اگر چه واقعیتی است که شواهد کافی برای آن وجود دارد، اما مهمترین گواه در این مورد، سخنان حفیظ الله امین میباشد.
میگویند وقتی حفیظ الله امین، در فردای روز کودتای ۷ ثور، یکی از شخصیتهای ملی را کشته و نزد نورمحمد ترکی آمد و داستان قتل او را بیان کرد، ترکی عصبانی شد و گفت: «از تاریخ نمیترسی، تاریخ در برابر مان چه قضاوت خواهد کرد؟» حفیظ الله امین در پاسخ وی گفت: «تاریخ را ما مینویسیم و به نفع مان مینویسیم».
این سخنان امین چیزی را که به نمایش میگذارد، همانا رسم تحریف تاریخ در این سرزمین میباشد. شما اگر کتب تاریخ کشور را مطالعه کنید، خواهید دید که همه شان بر اساس روایت فاتحان و ستمگران نگاشته شده و از درد و رنج قربانیان در آن هیچ خبری نیست.
بنابراین، ما اگر بخواهیم بر اساس این کتب تاریخ، پروسه عدالت انتقالی را تطبیق کنیم این در حالی است که به گفته ایوان کلیما، وظیفه و رسالت یک مورخ و نویسنده، مبارزه با فراموشی میباشد: «ما مینوشتیم تا واقعیتی را که به نظر میآمد در حال فرو رفتن و غرق شدنی ابدی در یک فراموشی تحمیلی است، در حافظه هامان زنده نگهداریم». او در مورد اهمیت تاریخ، این جمله میلان کوندرا در کتاب «خنده و فراموشی» را نقل میکند: «ملتها این گونه نابود میشوندکه نخست حافظه شان را از آنها میدزدند، کتابهای شان را تباه میکنند، و تاریخ شان را نیز. و بعد کسی دیگر میآید و کتابهای دیگری می نویسد، و دانش و آموزش دیگری به آن ها میدهد، و تاریخ دیگری را جعل میکند».
کلیما میگوید که یک ادیب باید در برابر این فرایند، مقاومت کند و از طریق پاسداری از حقیقت، صدای مظلومان و ستمدیدگان را فریاد نماید. پاسداری از حقیقت و مبارزه علیه فراموشی، در حقیقت مبارزه برای زندگی است. حقیقت این است که ما از طریق ثبت خاطرات جمعی و تاریخی، علیه دروغ و مرگ تحمیلی مبارزه میکنیم و صاحب حافظه جمعی میشویم.
ذهنیت توتالیتر
بنابراین، وقتی شنیدم که «بگذار نفس بکشم» به نشر رسیده است، احساس کردم که شاید این اثر، همان اثر آرمانی من باشد که در جستجویش بودم، اما چنین نبود بل، سرتا پا مملو از تقدستراشی، دشمنتراشی و عقده و کینه بود.
والدمار گوریان، توصیفی بسیار زیبا از توتالیتاریسم و ذهنیت توتالیتر و رهبرپرست دارد. او میگوید در جوامع توتالیتر: «نهضتهای توتالیتر جای خداوند و نهادهای دینی را میگیرند؛ رهبران شان به مرتبه خدایی رسانده میشوند؛ تظاهرات توده گیری که ترتیب میدهند، آیین های مقدس به شمار میروند؛ تاریخ نهضت، به تاریخ قدسی رستگاری مبدل میگردد و تبلیغ میشود که دشمنان و خائنان همانگونه که شیطان میکوشد خاندان مدینه الهی را نابود کند، هیچگاه از مانع تراشی در راه رسیدن به هدف موعود باز نمی ایستند.»
اگر ویژگیهای جوامع توتالیتر و رهبرپرست، همینهایی باشد که والدمار گوریان برمی شمارد، من فکر میکنم علایم و نشانه های این بیماری در کتاب «بگذار نفس بکشم» نیز دیده میشود.
این علایم و نشانهها عبارتند:
۱ – مقام قدسی رهبر: یکی از چیزهایی که عزیز رویش به دنبال آن است تا او را در میان جامعه هزاره ترویج کند، اعتقاد به مقام نیمه خدایی رهبر می باشد. او این کار را میخواهد با آوردن داستانهایی از فداکاری مردم در دوران جنگهای تنظیمی انجام دهد. او می نویسد: «در یکی از روزهای بعد از بیست و سوم سنبله، جنازه سنگرداری را که در گذرگاه به قتل رسیده بود، از کوچه منزل مزاری عبور میدادند. شش – هفت نفر بیش نبودند. یکی از آنان پدر پیری بود که پا به پای دیگران جنازه پسرش را همراهی میکرد. وقتی نزدیک دروازه منزل مزاری رسید، با صدای بلند فریاد زد: «استادمزاری! ای چهارمین بچیمه که در راه تو شهید شده. ایسته باش که ما خودم هم د سنگر موروم. جان خوره فدای تو مونوم». چیزی که در این داستان به صراحت روی آن تاکید گردیده است، مبارزات نه به خاطر اهداف مقدس، بل صرف برای خشنودی خاطر مزاری بود. یا وقتی داستان صادق سیاه و نصیر سَووز و خسر کاکای خود را ذکر میکند، او در حقیقت، میخواهد همه مبارزات غرب کابل را به انگیزه دفاع از مزاری نسبت دهد.
۲ – لقب بابه: یکی از چیزهای دیگری که در این کتاب بسیار روی آن تاکید صورت میگیرد، ترویج لقب بابا در میان هزاره ها میباشد. او این موضوع را در چند جای کتاب خود ذکر کرده و حتی یکی از عنوانهای وی را بدین موضوع اختصاص داده است.
آدمی وقتی تلاشهای نویسنده این کتاب را برای ترویج ذهنیت رهبرپرستی در میان هزاره ها میبیند به یاد نظامهای توتالیتر گذشته میافتد. البته باید به این قاعده معروف کلامی توجه داشت که می گویند: “در مَثَل مناقشه نیست”. بر همین مبنا مثالی از نظام های توتالیتر ذکر می کنم: در نظامهای توتالیتر ایتالیا و آلمان نازی، از موسولینی و هیتلر با القابی چون «دوچه» و «فوهرر» یاد میشد که همان معنای «پیشوا» را میدهند.
میگویند در گردهماییهای نورمبرگ، نازی ها همواره شعار میدادند: «آدولف هیتلر یعنی آلمان، و آلمان یعنی هیتلر».
مشهور است که نازی ها به خاطر ارجگذاری به مقام والای پیشوا، تصمیم داشتند قصر جدیدی را برای وی، پی افکنند با عظمتی ۷۰ برابر بزرگتر از ساختمان بزرگی که نازی ها در اواخر سال ۱۹۳۰ ساخته بودند؛ کاخی با وسعتی ۱۵۰ برابر بزرگتر از کاخ بیسمارک. افزون بر این، در نظر داشتند یک بنا با گنبدی به ارتفاع ۳۵۰ متر با گنجایش صدهزار چوکی برای استقرار حامیان هیتلر، سالن کنفرانسی برای شصت هزار نفر، استادیوم ورزشی برای پنجصدهزار تماشاچی، زمین رژه ای برای یک میلیون ارتشی، و خیابانی برای برگزاری جشن و سرور در مرکز شهر با پهنایی سه برابر پهنای خیابان شانزه لیزه در پاریس، ایجاد کنند.
نازیها همه این کارها را برای آن انجام میدادند تا عظمت پیشوا را به نمایش بگذارند.
در نظامهای توتالیتر، تصویری که از رهبر ترسیم میشود، چهره ی یک مرد دایرة المعارفی میباشد که به همه علوم و فنون مسلط بوده و در هر عرصه متخصص میباشد.
یکی از شعارهای معروف در ایتالیای فاشیستی این بود که: «موسولینی همواره درست میگوید».
همچنین حزب دموکراتیک خلق افغانستان نیز به مثابه یک حزب توتالیتر، هنگامی که به قدرت رسید نورمحمد ترکی را رهبر کبیر و نابغه شرق خواند.
۳ -تاریخ قدسی: یکی از پدیدههای دیگری که در این کتاب بسیار به چشم میخورد، همانا مقدس انگاری تاریخ حزب وحدت میباشد. رویش در این کتاب، حزب وحدت را سراپا یک حزب مقدس شمرده و به استثنای حزب اسلامی گلبدین حکمتیار و جنبش ملی اسلامی عبدالرشید دوستم که در کنار حزب وحدت بوده اند، دیگر احزاب جهادی را احزابی شرور میخواند که به دنبال توطئه علیه جامعه هزاره بودهاند. این در حالی است که اگر اندکی دقت کنیم، هیچ تنظیمی نمیتواند در جنگهای داخلی، خود را بیگناه ثابت ساخته و دیگران را متهم بکند.
۴ – دشمنتراشی: یکی از مسایلی که بیش از همه توده ها را افسون می کند و به هیجان می آورد، تعصبات قومی و مذهبی است. فریدریش فون هایک در این باره سخن زیبایی دارد. هایک می گوید که یکی از قوانین حاکم بر سرشت آدمی این است که بیشتر روی برنامه های منفی توافق می کند تا برنامه های مثبت. یکی از این برنامه های منفی، دشمن تراشی است. جنبشهای توتالیتر، در سراسر دنیا برای آنکه بتوانند به قدرت برسند به همین شیوه متوسل می شوند. همانگونه که هیتلر و حزب نازی آمدند یهودی ها را دشمن معرفی کردند و استالین کمونیست شوروی گولاک ها را. در هندوستان نیز برای آنکه حزب بی جی پی ( حزب ملی گرای هندو) بتواند اکثریت آرای هندوها را کمایی کند به دشمنی علیه مسلمانان متوسل شده اند.
در افغانستان نیز نخستین کسی که تلاش کرد به این استراتژی متوسل شود امیرعبدالرحمن خان بود. عبدالرحمن خان هنگامی که توانست به کمک انگلیسها بر اریکه قدرت تکیه زند به فکر براندازی نظام ملوک الطوایفی و تأسیس دولت نیرومند و مقتدر مرکزی افتاد. به همین منظور، به سمت هزاره جات لشکرکشی نموده و به سرکوب قوم هزاره و مردم تشیع پرداخت. عبدالرحمن خان برای آنکه بتواند سپاهیان فراوانی برای این لشکرکشی اش فراهم نماید به تکفیر اهل تشیع و قوم هزاره پرداخته و جهاد علیه آنان را فرض اعلام نمود.
این استراتژی در کتاب «بگذار نفس بکشم» نیز به صراحت دیده میشود. در این کتاب از زبان مزاری نقل میشود که تاجیکها قابل اعتماد نیستند. او میگوید: مزاری در این مراسم سخنرانی کرد و ضمن آن که پیروزی مجاهدان را برای کابل و هزارهها سرآغاز فاجعه قلمداد کرد، معلم عزیز از زبان آقای مزاری از سه باوری سخن گفت که فاجعه افشار، آنها را تغییر داد: به نظر آقای مزاری این سه باور غلط تاریخی عبارت بودند از: باور به دوستی طبیعی تاجیکها با هزارهها، باور به دشمنی تاریخی پشتون ها با هزارهها، باور به اینکه صد سال بعد از جنگهای امیر عبدالرحمن، هزاره ها به آن هوشیاری سیاسی رسیده اند که کسی از میان آن ها به خود آنها خیانت نمیکند».
همچنین در این کتاب، همه مشکلات جامعه هزاره به عهده آقای محسنی و دیگر سادات انداخته شده و آنها مقصر معرفی میگردند. در این کتاب، در چند جای، نامه تبریکی آقای بلیغ به انوری، به عنوان شاهد دشمنی سادات ذکر میگردد در حالیکه در صحت این نامه تردید وجود دارد و در ثانی، فردی به نام بلیغ، آدم مهمی نیست که نامه فرضی چنین شخصی، به یک فرد و مجموعه کلان، تسرّی داده شود.
محاکمه ناخواسته پدر
همزمان با سرنگونی رژیم واپسگرا و قرون وسطایی طالبان و استقرار اداره موقت و انتقالی، کمیسیون مستقل حقوق بشر هم در افغانستان تأسیس شد.
در کنار برخی وظایف فرعی دیگر، مهمترین وظیفه این نهاد، تطبیق پروسه عدالت انتقالی در کشور خوانده شده بود. بر اساس این پروسه، کمیسیون مستقل حقوق بشر وظیفه داشت که مسئولان کشتارهای دسته جمعی و عاملان چند دهه جنگ و جنایت در کشور را شناسایی و به مراجع عدلی و قضایی معرفی کند.
در آن زمان، امیدواری این بود که این نهاد، همانند کمیسیون حقیقت و آشتی در افریقای جنوبی عمل کند و بتواند بر دردها، رنجها و آلام تاریخی مردم مرهم بگذارد، اما اکنون که از آن زمان یک دهه میگذرد، همه آن امیدواریها به یأس انجامیده و هیچ چیزی هم عملی نگردیده است.
ناکامی پروسه عدالت انتقالی و عدم تطبیق آن دلایل متعددی دارد که من در یکی دیگر از مقالاتم گنجانده ام، اما مهمترین علت آن دفاع هر کس از تنظیمهای قومی خود میباشد. طوری که دیده شده است در افغانستان هر کسی تلاش میکند تا تنظیم و حزب خود را قدسی جلوه داده و دیگران را متهم به خیانت کند.
من فکر میکنم این امر یکی از مهمترین علل ناکامی پروسه عدالت انتقالی می باشد. ما اگر خواهان عدالت انتقالی هستیم، باید با همه، حتی با پدرمان یکسان برخورد نماییم
خشونت، خوب و بد ندارد. وقتی بیاییم راکتهای گلبدین را ناجی مردم هزاره معرفی نموده و راکتهای سیاف را تقبیح کنیم در حقیقت علیه پروسه عدالت انتقالی موضع گرفته ایم؛ دقیقا آنچه آقای رویش در کتاب خود نگاشته است.
عزیز رویش در این کتاب، دقیقاً همین ذهنیت را تقویت میکند. او در جایی در مورد خصایل نیک و محاسن مزاری مینویسد: «گفته میشود که قبل از صحبت با مزاری، صادقی نیلی حاضر به پیوستن به وحدت نبود و تلاش سایر رهبران شیعی برای قناعت دادن او به نتیجه نرسیده بود.
مزاری نیز برای جلب نظر او وارد صحبت طولانی و خسته کننده ای می شود اما وقتی می بیند که صادقی حاضر به پذیرفتن طرح وحدت نیست، تفنگچه اش را بیرون می کشد و آخرین گزینه را در اختیار صادقی قرار می دهد . مزاری می گوید که هر دو بیرون بروند و به دور از دخالت هر کس دیگری با هم می جنگند تا یکی در این میان کشته شود و دیگری زنده بماند. گفته می شود که بعد از این التیماتوم جدی، صادقی نیلی دست از مخالفت می کشد و تعهد می کند که با تمام قدرت، داخل وحدت شود و از خواست آن حمایت کند».
من میخواهم از آقای رویش بپرسم که آیا تفنگچه کشیدن هم فضیلت است؟ آیا این چیزی را که شما فضیلت میگویید نام دیگرش حذف فیزیکی رقیبان نیست؟
مزاری نیز برای جلب نظر او وارد صحبت طولانی و خسته کننده ای می شود اما وقتی می بیند که صادقی حاضر به پذیرفتن طرح وحدت نیست، تفنگچه اش را بیرون می کشد و آخرین گزینه را در اختیار صادقی قرار می دهد . مزاری می گوید که هر دو بیرون بروند و به دور از دخالت هر کس دیگری با هم می جنگند تا یکی در این میان کشته شود و دیگری زنده بماند. گفته می شود که بعد از این التیماتوم جدی، صادقی نیلی دست از مخالفت می کشد و تعهد می کند که با تمام قدرت، داخل وحدت شود و از خواست آن حمایت کند».
من میخواهم از آقای رویش بپرسم که آیا تفنگچه کشیدن هم فضیلت است؟ آیا این چیزی را که شما فضیلت میگویید نام دیگرش حذف فیزیکی رقیبان نیست؟
آقای معلم عزیز میخواهد بگوید که آقای مزاری آن میزان از توانمندی را نداشت که طرف مقابل خود را با منطق، قناعت بدهد و لذا دست به اسلحه می برد.
با توجه بدین موضوعات، باید گفت که این کتاب نمیتواند چندان دردهای مردم را دوا نموده و کمبود خاطره در این سرزمین را جبران کند. به باور شخص من، این کتاب، مغرضانه نگاشته شده و جانبدارانه به رشته تحریر درآمده است.
با توجه بدین موضوعات، باید گفت که این کتاب نمیتواند چندان دردهای مردم را دوا نموده و کمبود خاطره در این سرزمین را جبران کند. به باور شخص من، این کتاب، مغرضانه نگاشته شده و جانبدارانه به رشته تحریر درآمده است.
آیا هزارهها، به بابا ضرورت دارند؟
یکی از مقاله های کتاب «بگذار نفس بکشم» با عنوان: «مزاری؛ بابای قوم» میباشد. نویسنده، در این مقاله تلاش میکند که شهید عبدالعلی مزاری، رهبر پیشین حزب وحدت اسلامی، را به عنوان بابای قوم هزاره معرفی نموده و همه موفقیت های سیاسی و نظامی مردم هزاره را مرهون مبارزات او معرفی کند. در این شکی نیست که مرحوم عبدالعلی مزاری، یکی از شخصیتهای مهم سیاسی – نظامی چند دهه پسین کشور میباشد که نقش بسزایی در مبارزات رهایی بخش کشور داشته است، اما من فکر میکنم که رهبرتراشی و ترویج فرهنگ رهبرپرستی در میان هزارهها به مراتب خطرناکتر از بی رهبری و مهلکتر از بی بابگی می باشد.
من عزیز رویش را ملامت نمی کنم و می دانم که او این کار را به تقلید از سایرین نموده است، اما نباید فراموش کرد که هر رسمی، قابل تقلید نبوده و ترویج هر مدی مفید نمی باشد.
من برای آن که جامعه هزاره کشور را از خطر این امر آگاه بسازم، چند سطر زیر را به نگارش درآورده و آن را در معرض داوری فرهیختگان گرامی قرار خواهم داد.
یکی از بیماری هایی که به تازگی گریبانگیر جامعه روشنفکری هزاره های کشور گردیده است، جنون رهبرپرستی می باشد.
رهبرپرستی، عبارت از بیماری است که مبتنی بر آن، اصل مساوات و برابری انسانها انکار گردیده و جوامع انسانی، نیازمند یک رهبر عالی و دارای بینش وسیع که از اقتدار بی چون و چرای سیاسی برخوردار باشد، معرفی میگردد.
این در حالی است که بشر امروز در عصری زندگی می کند که گفتمان غالب در آن «دموکراسی» است.
دانشمندان بدین عقیده اند که نظامهای دموکراتیک نیازی به قهرمان و رهبر و بابا و پیشوا ندارد، قهرمان نظام دموکراتیک، انسان خودساخته است.
بنابراین، در نظامهای دموکراتیک کسی به اوج ثروت و قدرت و شهرت عروج میکند که اعتماد به نفس داشته و متکی به دیگران نباشد.
درست به همین دلیل است که هربرت اسپنسر، فیلسوف و نظریه پرداز برجسته ی لیبرال دموکراسی، مخالف کمک و همکاری با گداها میباشد.
میگویند هربرت اسپنسر در میهمانی بزرگی که توسط تنی چند از مشاوران مالی نیورکی به افتخار او برگزار شده بود، درباره گناه ابلهانه انداختن حتی یک سکه ده سِنتی در ظرف گدا سخنرانی کرد. او افزود: شگفت آنجا است که گدا همان سکه ده سِنتی را هم نه صرف جستو جوی کار، بل صرف خرید آبجو و تنباکو میکند. او میگفت: کمک به گدا تأثیر ندارد مگر تداوم بخشیدن به وجود و ازدیاد کسانی که باپیشرفت ناسازگار اند.
دیل کارنگی هم بدین عقیده بود که به جایی کمک مالی به گداها باید کتابخانه عمومی ساخت. او میگفت: ایجاد کتابخانه عمومی بهترین شیوه کمک کردن با گداها است.
میگویند روزی آقای دولی، طنزپرداز ایرلندی تبار شیکاگویی، پیشخدمت کارنگی را فرستاد تا به او بگوید که ولگردی دم در است و لیوانی شیر و تکه ای نان میخواهد. کارنگی در پاسخ گفته بود: «نه، آن بینوا را بینواتر نکن. کتابخانه ای به او بده.»
خوداتکایی و پیشرفت
میگویند که شعار سرمایه داری دموکراتیک این است که «برای همه در اوج جا است.» اما اقبال لاهوری بدین عقیده است که «انسان متکی به نفس خود» بیشتر از همه، شانسی برای رسیدن به اوج دارد؛ چون اعتماد به نفس، باعث شکوفایی استعدادهای آدمی گردیده و وی را از ابتلا به بیماری تنبلی نجات میدهد.
اقبال لاهوری در کلیات شعری خود، حکایت جوانی را ذکر میکند که از مرو نزد سید هجویری میرود و در محضر وی از تنهایی و محصور بودن در میان دشمنان شکوه میکند و رمز زندگی کردن در میان دشمنان را میپرسد.
سید هجویر، ضمن میمون و مبارک خواندن تنهایی، خطاب به او میگوید:
گفت ای نامحرم از راز حیات
غافل از انجام و آغاز حیات
فارغ از اندیشه ی اغیار شو
قوت خوابیده ای بیدار شو
سنگ چون بر خود گمان شیشه کرد
شیشه گردید و شکستن پیشه کرد
ناتوان خود را اگر رهرو شمرد
نقد جان خویش با رهزن سپرد
تا کجا خود را شماری ماء و طین
از گل خود شعله ی طور آفرین
با عزیزان سرگران بودن چرا
شکوه سنج دشمنان بودن چرا
راست می گویم عدو هم یار تست
هستی او رونق بازار تست
هر که دانای مقامات خودی است
فضل حق داند اگر دشمن قوی است
کشت انسان را عدو باشد سحاب
ممکناتش را برانگیزد ز خواب
سنگ ره آبست اگر همت قویست
سیل را پست و بلند جاده چیست؟
سنگ ره گردد فسان تیغ عزم
قطع منزل امتحان تیغ عزم
گریز از آزادی
ژان فرانسوا رول، در جایی مینویسد که: «هر جامعه ای مرکب از افراد و اشخاصی است که در گفتار و کردار دیکتاتوری میخواهند: یعنی میخواهند یا خودشان دیکتاتور باشند یا حیرت انگیزتر اینکه تابع دیکتاتور باشند و به او تسلیم شوند. از این رو، دموکراسی همیشه با خطر روبرو است».
بنابراین، ما اگر می بینیم که اشخاصی مانند عزیز رویش، در صدد رهبرتراشی و ترویج فرهنگ رهبرپرستی در جامعه مان میباشد، نباید از کنار آنها بیتفاوت بیگذریم. اشخاصی مانند رویش، ذهنیت بردگی دارند و به قول جبران خلیل جبران، حتا آزادی را در خواب هم نمیبینند. آزادی، به تعبیر جرج برنارد شاو، عبارت از مسئولیت است. کسانی که با آزادی مخالفت میکنند، در حقیقت انسانهای تنبلی اند که از پذیرفتن مسئولیت زندگی شان هراس دارند. فریدریش فون هایک میگوید: «آزادی نه تنها بدین معنی است که فرد هم فرصت انتخاب دارد و هم بار آن را بر دوش میکشد، بلکه به علاوه چنین معنا میدهد که باید پیامدهای عمل خویش را تحمل کند و با ستایش و نکوهش روبرو شود. آزادی و مسئولیت از یکدیگر جداییناپذیرند».
او در پایان چنین نتیجهگیری میکند: «بدون شک، چون فرصت بناکردن زندگی خویش همچنین به معنای تکلیفی پایانناپذیر و مستلزم انضباطی است که شخص، اگر بخواهد به هدف برسد، بر خود تحمیل کند، بسیاری مردم از آزادی میترسند».
این درست است که معلم عزیز و اشخاص دیگری که رهبرتراشی میکنند انگشت شمارند، اما باور من این است که اگر این ذهنیت مجالی برای تبلیغ پیدا کند، بسیار زود فراگیر خواهد شد. چون افغانستان یک کشور قبیله ای است. یکی از ویژگیهای اساسی نظام قبیله سالار این است که انسانها به تبع طرز نگرش شان نسبت به جهان رویدادها، بحرانها، نهادها و نظامهای اجتماعی را غیر قابل مهار و اصلاح ناپذیر میدانند و تغییر در نظم امور اجتماعی را خارج از محدوده توانایی شان میپندارند.
نگرش انسان قبیله ای نسبت به امور اجتماعی، نگرش بسته و جادو محور است. بر اساس این نگرش، حاکمیت اصلی در جوامع به دست نیروهای مرموز و افسانه ای بوده و سرنوشت همه چیز، حتا پدیده های طبیعی به دست آنان رقم میخورد.
از این نیروها، در فرهنگهای گوناگون، در ادوار مختلف تعبیرهای گوناگون میشود. در میان قبایلی که بُت پرستی رواج دارد، این نیروها، بُتهای شان است و در فرهنگهایی دیگر جن و پری. انسانهایی که در چنین جوامعی – چه جوامع قبیله ای از نوع کهن و چه از نوع مدرن- زندگی میکنند، همانگونه ای که برای خودشان در آفرینش رویدادها نقش قایل نیستند در تأثیرگذاری بر رویدادها نیز خود را ناتوان میپندارند.
این انسانها معمولاً به منجی ضرورت دارند و بنابراین، بسیار زود شکار تفکرهای رهبرگرایانه و منجیپرستانه میشوند.
نگرش انسان قبیله ای نسبت به امور اجتماعی، نگرش بسته و جادو محور است. بر اساس این نگرش، حاکمیت اصلی در جوامع به دست نیروهای مرموز و افسانه ای بوده و سرنوشت همه چیز، حتا پدیده های طبیعی به دست آنان رقم میخورد.
از این نیروها، در فرهنگهای گوناگون، در ادوار مختلف تعبیرهای گوناگون میشود. در میان قبایلی که بُت پرستی رواج دارد، این نیروها، بُتهای شان است و در فرهنگهایی دیگر جن و پری. انسانهایی که در چنین جوامعی – چه جوامع قبیله ای از نوع کهن و چه از نوع مدرن- زندگی میکنند، همانگونه ای که برای خودشان در آفرینش رویدادها نقش قایل نیستند در تأثیرگذاری بر رویدادها نیز خود را ناتوان میپندارند.
این انسانها معمولاً به منجی ضرورت دارند و بنابراین، بسیار زود شکار تفکرهای رهبرگرایانه و منجیپرستانه میشوند.
نتیجه گیری
با توجه به این موضوعات، پیشنهاد من برای مردم افغانستان، به ویژه جامعه روشنفکری هزاره، این است که از رهبرپرستی و رهبرتراشی هایی که امروزه معمول است، دوری جسته و تلاش کنند که هر کدام خود، رهبر زندگی خود گردیده و زندگی شان را سر و سامان دهند.
رهبرتراشی های بیمورد، نه تنها منافی با روح دموکراسی و مردمسالاری می باشد، افزون بر آن پیامدهای مهلکی برای جامعه نیز می داشته باشد. یکی از این پیامدها، برگشت استبداد و حکومتهای توتالیتر خواهد بود. رهبران تلاش خواهند کرد که با استفاده از محبویبت شان حکومتهای قومی و خانوادگی بسازند و آهسته آهسته خودشان را مافوق قانون اعلام نمایند.
این درست است که امروزه مردم افغانستان، بیشتر از رهبرانی تجلیل میکنند که از دنیا رحلت نموده اند و خطری از ناحیه آنها متوجه دموکراسی نیست، اما باید گفت خود این کار، مروج فرهنگ رهبرپرستی خواهد شد و زمینه را برای سوء استفاده های دیگران مساعد ساخت.
شهروندان یک نظام دموکراتیک باید همواره اصل احتیاط را مراعات کنند. شهروندان یونان باستان چنین میکردند. آتنیها برای آنکه از ترویج رهبرپرستی جلوگیری نمایند، کسانی را که به اوج شهرت و محبوبیت میرسیدند، تبعید میکردند. اصل تبعید یا نفی بلد در یونان باستان، به قول پوپر، برای جلوگیری از به وجودآمدن جباران محبوب استفاده میشد.
ادامه دارد…