همایون چه بزرگمردی بود که همه چیز را در مورد سرنوشتش میدانست و هیچ چیز را جدی نمیگرفت.
پرویز کاوه
گاهی فکر میکنی و فکر میکنی و به نتیجه نمیرسی. میخواهی
بنویسی، اما نمیتوانی. واژهها و عبارتها با تو جور نمیآیند و گاهی هم خاطرهها
در ذهنت پراکنده میشوند و چیزی بهدست نمیآوری. وقتی به فکر چیزی که باید بنویسی
میافتی، سرخورده میشوی و پریشان.
دقیق به یادم نمیآید، اما سالهای
طالبان بود و ما از وطن کوچیده بودیم. غربتکدهی پیشاور مکانی بود که جمع کلانی
از افغانها بهشمول فرهنگیان در آن گرد آمده بودند و بیشترشان هم آنقدر ناامید
که راه برگشت دوباره به وطن را بسیار تاریک میدیدند. در این میان، اما جوان رسایی
بود که دوست داشت همواره در دنیای موزیکال خودش بهسر ببرد و دردهای خودش و دردهای
جمع کلانی از اطرافیانش را دوا کند. بار اول او را در مرکز تعاون افغانستان دیدم. مرکز
تعاون افغانستان مکانی بود که در آن استاد واصف باختری، حسین فخری، خالده فروغ،
وحید وارسته، کاظم فاضل و شمار زیادی از فرهنگیان جمع شده بودند. در این میان گاهی
جوانی دیده میشد که همواره لبخند بر لب داشت و در اولین دیدارش هرچه فاصله و
دیوار را، برمیداشت: همایون فخری، که بعد همایون هنر شد. همایون فرزند حسین فخری
بود. وقتی راهش به هنر بازتر شد، هنر شد؛ هنر هنرمند و کمال یک انسان قابل احترام
و دوستداشتنی.
اما همایون چه بزرگمردی بود که همه چیز را در مورد
سرنوشتش میدانست و هیچ چیز را جدی نمیگرفت.
سالها سپری شدند و
همایون دستهای سحرانگیزش را با کلیدهای اکاردیون آشناتر ساخت. گیتار را هم خوب مینواخت
و در اکثر مجالس شعر که در انجمن قلم افغانستان برگزار میشد، شعرهای شاعران با
میلودی اکاردیون یا گیتار همایون زیباتر میشدند و دلانگیزتر. وقتی کابل برگشت،
وارد دانشگاه کابل شد و ادبیات خواند، اما عشقش به موسیقی همچنان بیشتر و بیشتر
میشد.
کمکم نام همایون فراتر از کابل بر سر زبانها شد. شعرهای شاعران را ضبط میکرد و برایشان البوم صوتی میساخت. جلسههای شعر را موسیقی میبخشید. آواز میخواند و چه زیبا میخواند. پشتکار، نامش را در صدر اکاردیوننوازهای افغانستان قرار داد. صاحب شهرت شد، اما با وقار زندگی کرد. بهدنبال کسب نان از نام و هنرش نشد. برای دوستانش، هر دیدار با همایون یک خاطره بود. یادم میآید شاید پنج سال پیش از امروز بود که یک شب صدای اکاردیونش را ضبط کردم و آن موسیقی سحرآمیز تا چند سال آهنگ تلفنم شد. دوست داشتم همیشه بشنومش. بعدها همایون البوم «گل مریم» مرا که منتخبی از شعرها بود، ضبط کرد.
بعدها خبر رسید که همایون مریض شده است. مدتی در بیمارستان امنیت در شهر کابل بستری بود. حالش خوب شد و به جمع خانواده و دوستانش برگشت. اما مریضی فریبش داده بود و پس از مدتی دوباره به جانش ریخت. مریضیاش جدی شد و باید بیرون از کشور میرفت. چه روزهای دشوار و طولانی را در بستر مریضی در دهلی جدید سپری کرد. یک دوره طولانی درمان را پشت سر گذاشت. همین نزدیک به دو ماه پیش وقتی سفری به دهلی داشتم، نشانیاش را از خودش گرفتم و یک شام با باری سلام و پرویز شمال به دیدارش رفتیم. شامی که برایم این امید را میداد که همایون را باز خواهم دید.
آن روز همایون را در بخش مراقبتهای ویژه دیدم. در آن دیدار از همایون اجازه گرفتم تا عکسی از او بردارم. اجازه داد و عکس برداشتم و سپس آن عکس را با مژده سلامتی همایون در فیسبوک نشر کردم. پس از آن، روزی برایم نوشت: تلیفونت راستی که خوب عکس میگیرد. این رفیقانهترین واکنشش از آن دیدار بود. وقتی ترکش کردم، در دهلیز خواهرش را دیدم که با صدای گرفته گفت: برایش دعا کنید…
اما همایون چه بزرگمردی بود که همه چیز را در مورد سرنوشتش میدانست و هیچ چیز را جدی نمیگرفت. میدانست که فرصت اندکی برای زندگی دارد، اما به روی خودش نمیآورد. چه دل بزرگی داشت این همایونمان.
باری برایش زنگ زدم. گفت که حال از بیمارستان خارج شده است و در خانه بهسر میبرد. اما هنوز در دهلی جدید بود و باید زیر مراقبت میبود.
من انتظار برگشت همایون را داشتم. میخواستم زود به کابل برگردد و باز هم اکاردیون را به گردن بیاویزد و عاشقانه بنوازد. انتظار برگشت همایون را داشتم تا یکبار دیگر گیتار به دست ببینمش. انتظار داشتم یکبار دیگر آهنگهای احمدظاهر را با صدای رسایش بشنوم و یکبار دیگر– حداقل یکبار دیگر– ببینم که روی صحنه میآید و مینوازد و میخواند.
صبح یکشنبه بود که برادرم برایم گفت، همایون هنر رفت. جدی نگرفتم و گفتم کسی با تو شوخی کرده. گفت که این خبر را از یکی از بچهها شنیده و بهنظر جدی میرسد. به محسن حسینی زنگ زدم و انتظار داشتم با خنده برایم بگوید که این خبر دروغ است، اما صدایش را گرفته یافتم. دیگر همه چیز تمام شد و لحظاتی بعد متوجه شدم که با انگشتانم از گوشههای چشمم اشکهایم را میچینم.
کمکم نام همایون فراتر از کابل بر سر زبانها شد. شعرهای شاعران را ضبط میکرد و برایشان البوم صوتی میساخت. جلسههای شعر را موسیقی میبخشید. آواز میخواند و چه زیبا میخواند. پشتکار، نامش را در صدر اکاردیوننوازهای افغانستان قرار داد. صاحب شهرت شد، اما با وقار زندگی کرد. بهدنبال کسب نان از نام و هنرش نشد. برای دوستانش، هر دیدار با همایون یک خاطره بود. یادم میآید شاید پنج سال پیش از امروز بود که یک شب صدای اکاردیونش را ضبط کردم و آن موسیقی سحرآمیز تا چند سال آهنگ تلفنم شد. دوست داشتم همیشه بشنومش. بعدها همایون البوم «گل مریم» مرا که منتخبی از شعرها بود، ضبط کرد.
بعدها خبر رسید که همایون مریض شده است. مدتی در بیمارستان امنیت در شهر کابل بستری بود. حالش خوب شد و به جمع خانواده و دوستانش برگشت. اما مریضی فریبش داده بود و پس از مدتی دوباره به جانش ریخت. مریضیاش جدی شد و باید بیرون از کشور میرفت. چه روزهای دشوار و طولانی را در بستر مریضی در دهلی جدید سپری کرد. یک دوره طولانی درمان را پشت سر گذاشت. همین نزدیک به دو ماه پیش وقتی سفری به دهلی داشتم، نشانیاش را از خودش گرفتم و یک شام با باری سلام و پرویز شمال به دیدارش رفتیم. شامی که برایم این امید را میداد که همایون را باز خواهم دید.
آن روز همایون را در بخش مراقبتهای ویژه دیدم. در آن دیدار از همایون اجازه گرفتم تا عکسی از او بردارم. اجازه داد و عکس برداشتم و سپس آن عکس را با مژده سلامتی همایون در فیسبوک نشر کردم. پس از آن، روزی برایم نوشت: تلیفونت راستی که خوب عکس میگیرد. این رفیقانهترین واکنشش از آن دیدار بود. وقتی ترکش کردم، در دهلیز خواهرش را دیدم که با صدای گرفته گفت: برایش دعا کنید…
اما همایون چه بزرگمردی بود که همه چیز را در مورد سرنوشتش میدانست و هیچ چیز را جدی نمیگرفت. میدانست که فرصت اندکی برای زندگی دارد، اما به روی خودش نمیآورد. چه دل بزرگی داشت این همایونمان.
باری برایش زنگ زدم. گفت که حال از بیمارستان خارج شده است و در خانه بهسر میبرد. اما هنوز در دهلی جدید بود و باید زیر مراقبت میبود.
من انتظار برگشت همایون را داشتم. میخواستم زود به کابل برگردد و باز هم اکاردیون را به گردن بیاویزد و عاشقانه بنوازد. انتظار برگشت همایون را داشتم تا یکبار دیگر گیتار به دست ببینمش. انتظار داشتم یکبار دیگر آهنگهای احمدظاهر را با صدای رسایش بشنوم و یکبار دیگر– حداقل یکبار دیگر– ببینم که روی صحنه میآید و مینوازد و میخواند.
صبح یکشنبه بود که برادرم برایم گفت، همایون هنر رفت. جدی نگرفتم و گفتم کسی با تو شوخی کرده. گفت که این خبر را از یکی از بچهها شنیده و بهنظر جدی میرسد. به محسن حسینی زنگ زدم و انتظار داشتم با خنده برایم بگوید که این خبر دروغ است، اما صدایش را گرفته یافتم. دیگر همه چیز تمام شد و لحظاتی بعد متوجه شدم که با انگشتانم از گوشههای چشمم اشکهایم را میچینم.