پیمان آزاد
مولوی
چگونه مولوی شد؟ مولوی هم مثل من و شما در اسارت بود. در اسارت گذشته ، در اسارت غرور عصبی ، در اسارت خود
نمایی ، در اسارت منیت و نفس، در اسارت عقده ها ، در اسارت اثبات خود ، در اسارت
کینه و نفرت ، در اسارت غیبت ، در اسارت رقابت با فرقه های دیگر ، در اسارت خرافات
و خرق عادت ها ، در اسارت مقایسه با این و آن ، در اسارت ذهن شرطی وبرنامه ریزی
شده ، در اسارت رویاهای خیالی ، در اسارت مریدانی که از او یک بت ساخته بودند ، در
اسارت ارضاء نفسانیات خود ، در اسارت بازی ها و بازیچه ها و در اسارت زندان هایی
که ساخته و پرداخته ذهن خود او بود که ناگهان شمس از راه رسید و به او گفت تو چرا
خودت را اسیر این بازی ها کرده ای ؟ بیا این تیشه را بگیر و مولوی گرفت ، تیشه
بیداری و روشن بینی ، تا اوبتواند دیوار این زندان ها را بشکند و خود را خلاص کند و از آن ها رهایی یابد. و بدین ترتیب بود که مولوی بازی ها و
بازیچه را رها کرد، مبارزه با این و آن را رها کرد، مرید بازی را رها کرد و براثر
آن پرده ها و حجاب ها از برابر دیدگانش کنار رفتند و حقیقت بر او متجلی شد.
مولوی آماده دگرگونی بود، ولی قدری معطل می کرد.
شرایط نمی گذاشت که قدم اول و آخر را بردارد. فقط یک مانع کوچک مانده بود که
چشمانش به حقیقت باز شود و این مانع را شمس برداشت! همین ، اتفاق دیگری برای مولوی
نیفتاد. این زندان ها خودساخته هستند. در این زندان های درون، ما هم زندانی هستیم
و هم زندان بان. بنابراین کلید رهایی در دست خود ماست. تنها کافی است قدری بیداری
بشویم . بیداری نسبت به توهم باوری . آیا ما هم می توانیم همچون مولوی این حجاب ها
را کنار بزنیم تا راحت بشویم ، درد و رنج کمتری تحمل کنیم و سبک و آزاد زندگی کنیم؟