کاوه «جبران»
آمده بودم تا نفرتم را از خواصی ابراز کنم، اما اتفاقی افتاد که ذهنم را به جایی دیگر کشید. جایی که یکسر مرا به گذشتهام برد، به روزگار فقر و فلاکت. به روزگاری که بزرگترین آرزو، شکمی پر و غذاهای رنگارنگ تلقی میشد. تمامش یک حادثه بود، مردی افتاده در کوچهیی خلوت. با ارتعاشات و تشنجهای بیشمار که اندام نحیفش را در بر گرفته بود. زبان سفیدرنگش زیر دندانهای پوسیدهاش، سفتشده و ریش جوگندمیاش آلوده بهخاک. سالهاست که این مناظر دیگر برایم کششی نداشتهاند. هر از گاهی، نعش کودکی را دیدهام که میان تخممرغهای پراکنده و یا دیگی مشنگ دستوپا میزند، کلاهم را تا سر عینکهایم کشیدهام و راهم را ادامه دادهام. سرمایهداری به من آموختهاست که این افتادهگی، نوعی ادا است، نوعی شغل است. باید خلاق باشی و حس ترحم خلق کنی تا پولی به دست بیاوری. اما اینبار کوچۀ خلوت و دراز، تیوری سرمایهداری را منتفی کرد. حسی نبود که ترحمش بهدر آید. تنها مردی بود که از پشت درِ خانۀ برادرش، مایوس برگشته بود. دلِ شکستهیی بود که عصب را دچار ارتعاش کرده بود و روزگار غریبی که میتواند آدمی را اینقدر ستمگر و وحشی سازد. سدهها قبل هابز گرگ صفتی آدمی را بر شمرده بود. اما این گرگ صفتی مهمترین ویژهگی روزگار ماست. این روزگار، روزگار غیبت ترحم است، ما گرگ همدیگر هستیم، گرگ هستیم در چهرۀ خواصی که لحظهیی از فکر جنگ و جهاد و آدمکشی فارغ نمیشویم، گرگ هستیم در چهرۀ یک رهگذر، که سالهاست فقر مجسم را نوعی شغل میپنداریم و بالاخره گرگ هستیم که حس ترحم را خود کشتهایم. ما جانوران وحشییی استیم که از آدم، فقط هیأت آن در ما باقی ماندهاست.