مدتی بعد از مرگ میشل فوکو در 25 ژوئن 1984 در پاریس
حقیقت آشکار شد. میشل فوکو، پروفسور تاریخ نظامهای تفکر در دانشگاه معروف کولژ
دوفرانس بر اثر ایدز مرد. همجنس گرایی او چیزی نبود که کسی از آن خبر نداشته باشد،
اما حتی دانیل دفرت[1] که مدتها شریک جنسی او بود هم اطلاعی از این بیماری او نداشت. نگاهی به عقب
نشان میداد که تابستان قبل او سرفههای ناجوری میکرده اما این باعث نشده که
زندگی عمومیاش در پاییز سال قبل در آمریکا مختل شود. او به تدریس در برکلی ادامه
میداد و در سالنهای خودآزاری-دیگر آزاری[2] و حمامخانههای سانفرانسیسکو حضور مییافت. گمنامی در این مکانها به او
اجازه میداد تا دنبال وحشیانهترین و بی عاطفهترین نوع سکس برود.
اما همانطور که خودش آشکارا اعتراف میکند،
نوشتههای او بازتاب دهنده زندگی و ترجیحات جنسی او هستند چون او به عنوان یک
نویسنده همهی خودش را در این نوشتهها جا داده است. این آثار دغدغههای او در
مورد جنون، قدرت، نظم، تنبیه و سکس را بازتاب میدهند. با اطمینان میتوان گفت که
او متفکری بود که سبک زندگیاش با تفکرش همخوانی داشت و احتمالا رفتار خودش را –به قول نیچه- «فراسوی نیک و بد» میدید.
روزهای دانشجویی او با افسردگی نابود شدند که
احتمالا احساس گناه از نیازهای شدید جنسی خودآزارانه- دیگرآزارانه در کنار بیماریهای
مکرر و فزاینده روان تنی[3] عامل این افسردگی بوده است. او یک بار با تیغ صورت تراشی سینهاش را بریده بود
و احتمالا یک بار هم در سال 1948 با مصرف بیش از حد مواد مخدر سعی کرده بود خودکشی
کند. در روزهای پس از جنگ او خیلی بیش از حد رایج مواد و الکل مصرف میکرد و بعضی
وقتها به سرش میزد و باید کسی پیدا میشد و جلو او را میگرفت. در عین حال به
نظر میرسید که او یک رویکرد تنشی و پرخاشگرانه به بحث پیدا کرده است. به همین
دلیل، همکلاسیهایش سعی میکردند دور و بر او نپلکند. پدر فوکو مشاورهای با ژان
دلات که یک روانشناس برجسته در هوپیتال سنت آنه بود ترتیب داد و در نتیجه آن به
فوکو یک اتاق اختصاصی در آسایشگاه اکول نرمال سوپریور دادند تا بدون مزاحمت از سوی
هم اتاقیها وقت بیشتری برای مطالعه داشته باشد.
یکی از استادانش هم در همان آسایشگاه بود. لویی
آلتوسر از اسکیزوفرنیا و بیماریهای روانی جنون-افسردگی رنج میبرد. آلتوسر که مدت
زیادی در این آسایشگاه بود با فوکو دوست شد و به او در مورد بدیهای بستری شدن گفت
و او را تشویق کرد که به حزب کمونیست فرانسه بپیوندد. آلتوسر خودش سی سال دیگر به
تدریس در اکول نرمال سوپریور ادامه داد و رویکرد خودش به مارکسیسم را تبلیغ میکرد
تا اینکه در نوامبر 1980 زنش هلن را خفه کرد. او به خاطر قتل (نه به خاطر اصرار بر
مارکسیسم) دهه آخر عمرش را در یک واحد امن برای بیماران روانی سپری کرد. او یکی
دیگر از فیلسوفانی بود که بی منطقی به طرز غم انگیزی بر رفتارش غالب بود.
در این زمان فوکو وارد یک رابطه پرتنش جنسی با
آهنگ نویسی به نام ژان باراک[4] شد که عمیقا در مشروب و نیچه غرق شده بود. زندگی آنها پر از سکس
خودآزارانه-دیگرآزارانه، مشروب و بحث بود. این رابطه تنها دو سال ادامه یافت و
باراک که به قول زندگینامه نویس فوکو جیمز میلر از دست «تئاتر شهوانی وحشیگری»
به تنگ آمده بود رابطه را تمام کرد تا به قول خودش دیگر زیر بار این «خفت» نرود.
احتمالا منظور او از «خفت» میل خودآزاری-دیگرآزاری در فوکو بود. اما در کریسمس 1954
که روابط باراک و فوکو قطع شد، فوکو به تازگی تدریس در سوئد را آغاز کرده بود.
او از سال 1954 تا 1958 در دانشگاه اوپسالا زبان
فرانسه تدریس میکرد اما طوری درسهایش را تنظیم میکرد که اهداف خاصی را تامین
کند. مثلا عنوان یکی از درسهای او «عشق در ادبیات فرانسه؛ از مارکی دوساد تا ژان
ژنه» بود. وقتی در اوپسالا بود روی رابطه جامعه و جنون کار میکرد و هنوز نشانههایی
از علاقه به خودکشی و مرگ از خود بروز میداد. او احساس میکرد وقتی انسان خودش را
دار میزند دررفتن جان از بدن لذتی ناگفتنی دارد. اما او به زرق و برق هم بی علاقه
نبود و یک جگوار خرید و از تند رفتن، گاهی مست، لذت میبرد. همیشه هم دور و بر او
دوستپسرهایی بودند. البته در این زمان هنوز خیلی مانده بود وجهه دانشگاهی او
تثبیت شود و به همین دلیل بخشی از مخارج این سبک زندگی او را خانوادهاش تامین میکردند.
بعد از اوپسالا، یک سال به عنوان مدیر یک مرکز زبان فرانسه در یک دانشگاه در ورشو
کار کرد. در آنجا او زبان فرانسه درس میداد و مدتی بعد وابسته فرهنگی سفارت شد.
البته معلوم شد مرد جوانی که فوکو به او علاقهمند شده بود مخبر پلیس بوده و پلیس
از او خواست بلافاصله لهستان را ترک کند. آخرین پست خارجی او در انستیتو فرانسه در
هامبورگ بود که او در آنجا فرانسه درس میداد و سخنرانیهایی به زبان فرانسه ارائه
میکرد و با امکانات تفریحی این شهر خوش میگذراند.
در ابتدای دهه 1960 فوکو با دانیل دفرت آشنا شد
و برای بقیه عمرش شریک جنسی او شد. فوکو به او علاقه زیادی داشت اما این علاقه از
نوعی نبود که انحصار جنسی ایجاد کند. دفرت که از فوکو جوانتر بود یک فعال سیاسی
بود و این باعث شد که علائق سیاسی فوکو تحت تاثیر قرار بگیرد و تقویت شود.
دانیل دفرت برای اینکه زیر بار دو سال خدمت
سربازی نرود، قبول کرد برای تدریس به تونس برود. فوکو در سال 1966 دنبال او به
تونس رفت و به تدریس در دانشگاه تونس مشغول شد. او که از خوشیهای آرامش بخش شمال
آفریقا لذت میبرد بیش از پیش به لحاظ سیاسی آگاه و فعال میشد.
بعد از تظاهراتهایی علیه حکومت، خیزش دانشجویی
و رویاروییهای گسترده میان دانشجویان و پلیس در سال 1968، فوکو در یک فضای مسموم
از تندروی سیاسی به پاریس برگشت و یک پست استادی در دانشگاه تازه تاسیس وینسنس
گرفت و به عنوان مدیر گروه فلسفه به کار مشغول شد. دفرت هم دنبال او از راه رسید و
به تدریس جامعه شناسی مشغول شد. دانشگاه یک فضای تند چپ گرایانه داشت و در پیشانی
حرکات دانشجویی قرار داشت. فوکو بعدها ادعا کرد که خیزش دانشجویان در سال 1968 او
را تکان داده و از علاقه به مطالعه گفتمان جدا کرده و به سمت فعالیت در مسائل
سیاسی و اجتماعی رانده است.
در نتیجه، او در برخی کارزارهای سیاسی که برجستهترین
آنها جنبش اصلاحی کار در زندان بود درگیر شد. به زودی وینسنس هم صحنه تظاهرات و
درگیری با پلیس شد. مدیر گروه فلسفه سنگ میانداخت و سنگر درست میکرد. به هر حال،
تظاهر کنندگان زورشان به پلیس نرسید و فوکو و دفرت به همراه حدود دویست نفر دیگر
که بر اثر گاز اشک آور اشک میریختند دستگیر شدند.
حالا دیگر فوکو یک تصویر کاملا متفاوت داشت و
تبدیل به یک استاد تندرو شده بود که قهرمان آرمان خواهی سیاسی بود. این عنوان به
او میآمد: او که چهل دو سال داشت و هر روز بیشتر تاس میشد، دست پیش را گرفت و
کلهاش را از ته تراشید. تصویر و لباسهای غیر رسمیاش او را از یک آدم دانشگاهی
معمولی متمایز میکرد. برخی ادعا میکردند که او آگاهانه واقعیت خود را بر میساخت
تا به یک روش کاملا نیچهای خودش را تایید کند؛ گروه دیگری ممکن بود بگویند او فقط
دنبال مد بود و سعی میکرد بهترین ظاهر را برای وضعیت کنونیاش انتخاب کند.
اما موقعیت جدید فوکو تندروی او را مهار نکرد.
او در مناظرهای با فیلسوف و فعال سیاسی آمریکایی نوآم چامسکی که در تلویزیون
آلمان در سال 1971 پخش شد آشکارا اعلام کرد که حاضر است از خیر همه اصول عدالت بگذرد.
چامسکی استدلال کرد که گاهی باید دولت را به چالش کشید و با آن مخالفت کرد اما
برای انجام دادن این کار آدم باید خودش اصولی برای عدالت داشته باشد. فوکو که تحت
فشار قرار گرفته بود اصرار داشت که در تضاد طبقاتی هدف بردن است، نه اخلاق، و وقتی
که پرولتاریا به قدرت دست پیدا کند این قدرت را با روشهای خونین و خشونت بار علیه
شکست خوردگان اعمال خواهد کرد و این هیچ اشکالی هم ندارد. چامسکی که شوکه شده بود
به این نتیجه رسید که دارد با کسی صحبت میکند که حتی با او در یک جهان اخلاقی
زندگی نمیکند. سال بعد فوکو پا را از این هم فراتر گذاشت و با اشاره به قتل عام
سپتامبر 1792 از «عدالت عوام» در برابر نظام قضایی هواداری کرد. در این حادثه که
یکی از خونینترین سرفصلهای انقلاب فرانسه بوده بیش از هزار نفر از جمله تعدادی
کشیش، اشراف، و کسانی که مشکوک به خیانت بودند، به وسیله مردم پاریس کشته شدند.
آشکار بود که برای فوکو پذیرش وحشیگری مرزی نداشت: او طرفدار این بود که به جای
اقدام از مجاری قانونی به مردم اطلاعات داده شود تا نیاز عوام به انتقام کشی و
تلافی ارضاء شود. به نظر میرسید که او در شرایط فشار دوست دارد مردم را شوکه کند
تا احتمالا نیاز جنسیاش به طغیان گری را پاسخ دهد.
در سال 1975 او در برکلی در کالیفرنیا تدریس میکرد
و باز هم مدام در حمامخانهها و مهمانیهای خودآزاری-دیگرآزاری سان فرانسیسکو ول
میچرخید. از میانه دهه 1970 در کالیفرنیا همه فعالیتهای جنسی میان بزرگسالان به
شرط رضایت طرفین قانونی شد و جامعه همجنس بازان کالیفرنیا در حال رشد بود. میخانههای
همجنس بازان، کلوپهای همجنس بازان و حتی گروههای همجنس بازان درست شدند. برخی
حمامخانهها اتاقهای عیش داشتند که همزمان چند مرد غریبه میتوانستند در آن در
هم بلولند و از هم لذت ببرند. فوکو در اینجا میتوانست به مدد آزادی حاصل از
گمنامی همه لذتهای جنسی را با ارتباط جنسی با غریبهها ببرد. او همچنین از صحنههایی
که همه در آن لباس چرمی میپوشیدند لذت میبرد و از شوق سکس بی رودربایستی و مواد
مخدر سر از پا نمیشناخت. او اصطلاح «غیرجنسی کردن لذت» را ارائه داد و به امکان
برانگیخته شدن جنسی و کسب لذت فیزیکی از طریق استفاده از کل بدن و نه فقط اندامهای
جنسی فکر میکرد. او که از نگرانی در مورد آشکار شدن هویت واقعیاش رها شده بود،
به این فکر میکرد که چطور میشود در سطح فیزیکی به یک نفر لذت داد و از او لذت
مستقیم و غیر شخصی برد. او میگفت که وقتی ال اس دی مصرف کرده بود و از بالا بر
فراز دره مرگ در کالیفرنیا پرواز میکرد تجربهای به غایت عالی کسب کرده بود. در
واقع، فوکو آنچنان از اثر توهم آور مواد مخدر خوشش آمده بود که گفت «تنها چیزی که
میتوانم لذتش را با این کار مقایسه کنم، سکس با یک غریبه است». آدم اصلا انتظار
ندارد چنین حرفی را از دهان یک استاد کولژ دوفرانس بشنود!
فوکو متهم است که در اواخر عمر با علم به
اینکه ایدز دارد، ده ها نفر را در خانه های حمامی آمریکا به ایدز مبتلا کرده است.
خود او هرگز این واقعیت را انکار نکرد. برخی از نزدیکان او معتقد بودند فوکو با
ادعای اینکه زندگی بورژوازی زندگی ای مزخرف است، دلیلی نمی دید کسی را به ایدز
مبتلا نکند یا در این مورد احتیاط کند.