پیش از هر چیز، باید بگویم که من نه به روشنفکری ناپوشالی افغانستانی باور دارم و نه به روشنفکری پوشالیاش.
دو سه دوست فاضل نه که فضول، پیام گذاشتهاند و نالیدهاند که چرا خاموشی. گفتهاند مگر بدتر از این هم میشود. نکوهش کردهاند که بالاخره چه زمانی صدای ما «روشنفکران پوشالی» بیرون خواهد شد. خوش دارم پاسخشان را اینجا بنویسم. حرفی اگر داشتند، میخواهم همینجا بنویسند.
پیش از هر چیز، باید بگویم که من نه به روشنفکری ناپوشالی افغانستانی باور دارم و نه به روشنفکری پوشالیاش. تا جایی که میدانم آنقدر از گردهی این کلمهی مادرمرده کار کشیدهاند که دیگر محال است بتوانیم کارکرد درست آن را از کارکرد نادرستش بازشناسیم. یک عده هم، این آخرها، با پررویی تمام، هر چیز گند و سطحی را به آن نسبت دادهاند و، از این راه، عاملش را تحقیر کردهاند. در کشوری که حرف اول را ملا و ارباب و قوماندان و بانکدار و سیاستمدار کارکشتهی چپاولگر میزند، حرف زدن از روشنفکری قصهی مفت است. ما دیدهایم و میدانیم. این درد را همین اقلیت بدنام میشناسد.
با این حال، نه در هیأت روشنفکر که در هر هیأت دیگر، باور نمیکنم که خاموشی گزیده باشیم. حرف زدهام و حرف زدهایم، عمل هم کردهایم. تفاوت در چهگونگیاش بوده است: به گریبان این و آن چنگ زدن و یا دنبال راه تازه بودن؟ خود را باور کردن و یا انفعال محض در حضور دیگری که صاحب همهچیز است؟ پاسخ من همیشه این بوده است: گسستن از این دو راه، بیرون شدن از این دو وضعیت، راه سوم، خطی که نه این بتواند بخواند و نه آن دیگری. اگر قرار باشد در این کشور هویتی شکل بگیرد، راهش از همینجا میگذرد. به ریش چنین امکانی میخندند: ما و قدرت؟ راه من با پرسیدن همین سؤال از آنها جدا میشود چون حوصلهی تبلیغ و تهییج ندارم؛ بیهودهاش میپندارم.
ما هم سؤالهای بسیاری داریم که همینها، همین خودنبینان نقنقی، باید جواب دهند. پیش از این هم طرحشان کردهایم و پاسخ ندادهاند. نتوانستهاند پاسخ دهند. از سیاسیسازی همگانی گفتیم، نالیدند که: شاعر و نویسنده مگر نمیتوانند سیاسی باشند؟ گفتیم چرا از آن مقدمه این نتیجه را میگیرند. پاسخی در کار نبود. از نومیدی گفتیم، با قید وضعیت. گفتند سنجیدن همهچیز با سنجهی کافکا. کافکا را نخوانده بودند. از خواندن هم گفتیم، از بیماری کمسوادی و تظاهر به سواد. گفتند کتابزدگی به جایی نمیرسد. چیزی نداشتیم بگوییم.
حالا چرا صدایمان بیرون نمیشود؟ نمیخواهیم از آنگونه بیرون شود که آنها میخواهند. این اقلیت را همین اقلیت بودن بسنده است. کتاب مینویسد و خوانده نمیشود: نمیخوانند یا نمیتوانند بخوانند. حرف میزند و شنیده نمیشود: نمیشنوند یا نمیتوانند بشنوند. عمل میکند و دیده نمیشود: نمیبینند یا نمیتوانند ببینند. پس چرا خواستار صدا برآوردن ما هستند؟ چرا من، من نویسندهی بدبخت بیادعای افغانستانی، باید به خیابان بریزم و گریبان بدرم؟ حتا اگر روشنفکرانه و شیک و اریستوکراتگونه بنماید، روش من، روش ما، همین است. آگاهی تاریخی داریم البته، بیشتر از مدعیانش. آگاهی تاریخی به ما میگوید که: نه، اینطوری نه. میگوید چکش کج به میخ نمیخورد. چکش نزدن ما از همینجا میآید. کاری اگر کنیم راست کردن چکش کج است، نه فرود آوردن آن بر میخ به هر طریقی.
پیش از هر چیز، باید بگویم که من نه به روشنفکری ناپوشالی افغانستانی باور دارم و نه به روشنفکری پوشالیاش. تا جایی که میدانم آنقدر از گردهی این کلمهی مادرمرده کار کشیدهاند که دیگر محال است بتوانیم کارکرد درست آن را از کارکرد نادرستش بازشناسیم. یک عده هم، این آخرها، با پررویی تمام، هر چیز گند و سطحی را به آن نسبت دادهاند و، از این راه، عاملش را تحقیر کردهاند. در کشوری که حرف اول را ملا و ارباب و قوماندان و بانکدار و سیاستمدار کارکشتهی چپاولگر میزند، حرف زدن از روشنفکری قصهی مفت است. ما دیدهایم و میدانیم. این درد را همین اقلیت بدنام میشناسد.
با این حال، نه در هیأت روشنفکر که در هر هیأت دیگر، باور نمیکنم که خاموشی گزیده باشیم. حرف زدهام و حرف زدهایم، عمل هم کردهایم. تفاوت در چهگونگیاش بوده است: به گریبان این و آن چنگ زدن و یا دنبال راه تازه بودن؟ خود را باور کردن و یا انفعال محض در حضور دیگری که صاحب همهچیز است؟ پاسخ من همیشه این بوده است: گسستن از این دو راه، بیرون شدن از این دو وضعیت، راه سوم، خطی که نه این بتواند بخواند و نه آن دیگری. اگر قرار باشد در این کشور هویتی شکل بگیرد، راهش از همینجا میگذرد. به ریش چنین امکانی میخندند: ما و قدرت؟ راه من با پرسیدن همین سؤال از آنها جدا میشود چون حوصلهی تبلیغ و تهییج ندارم؛ بیهودهاش میپندارم.
ما هم سؤالهای بسیاری داریم که همینها، همین خودنبینان نقنقی، باید جواب دهند. پیش از این هم طرحشان کردهایم و پاسخ ندادهاند. نتوانستهاند پاسخ دهند. از سیاسیسازی همگانی گفتیم، نالیدند که: شاعر و نویسنده مگر نمیتوانند سیاسی باشند؟ گفتیم چرا از آن مقدمه این نتیجه را میگیرند. پاسخی در کار نبود. از نومیدی گفتیم، با قید وضعیت. گفتند سنجیدن همهچیز با سنجهی کافکا. کافکا را نخوانده بودند. از خواندن هم گفتیم، از بیماری کمسوادی و تظاهر به سواد. گفتند کتابزدگی به جایی نمیرسد. چیزی نداشتیم بگوییم.
حالا چرا صدایمان بیرون نمیشود؟ نمیخواهیم از آنگونه بیرون شود که آنها میخواهند. این اقلیت را همین اقلیت بودن بسنده است. کتاب مینویسد و خوانده نمیشود: نمیخوانند یا نمیتوانند بخوانند. حرف میزند و شنیده نمیشود: نمیشنوند یا نمیتوانند بشنوند. عمل میکند و دیده نمیشود: نمیبینند یا نمیتوانند ببینند. پس چرا خواستار صدا برآوردن ما هستند؟ چرا من، من نویسندهی بدبخت بیادعای افغانستانی، باید به خیابان بریزم و گریبان بدرم؟ حتا اگر روشنفکرانه و شیک و اریستوکراتگونه بنماید، روش من، روش ما، همین است. آگاهی تاریخی داریم البته، بیشتر از مدعیانش. آگاهی تاریخی به ما میگوید که: نه، اینطوری نه. میگوید چکش کج به میخ نمیخورد. چکش نزدن ما از همینجا میآید. کاری اگر کنیم راست کردن چکش کج است، نه فرود آوردن آن بر میخ به هر طریقی.