نویسنده: طارق عظیم
با عجله نک تایی خود را بست و گفت:
«کمربندم کجاست او زنکه؟ بوت هایمه رنگ کدی؟ بیا ای پدر لعنت دختر ته آرام کو. جیغ زده دیوانیم کد».
صدای زن از آشپزخانه:
«صبحانه آماده میکنم. چوشکشه بده آرام میشه. یک لحظه صبحانه آماده شوه بوتته رنگ میکنم».
مرد:
«کدام وقت شده که یک کاری ره به وقتش کدهباشی؟ زود شو که سرم ناوقت شد. راستی بکس جیبیم کجاست؟ د ای خانه آدم دیوانه میشه، هیچچیز سر جایش نیست. تو پدر لعنت هم شش ساعت ره د آشپزخانه تیر میکنی. بیایم د جانت؟».
زن:
«چی کار کنم، دو تا دست دارم و دو تا پا...».
مرد:
«تو آدم نمیشی. زبان بازی هم میکنی؟ حالی حقته میتم...»
دو ساعت بعد؛
مرد میان کف زدن حاضران پشت میز سخنرانی قرار میگیرد و میگوید:
«... دوست دارم سخنانم را با این جملهٔ معروف اقبال لاهوری ختم کنم که گفتهاست:
زن کانون پرفروغ خانواده، مرکز مهر، مظهر عشق، نمایشگر پاکی، نمونهٔ عطوفت و چشمهٔ عنایت است».
حاضران کف میزنند و یک زن همچنان در کنج آشپزخانه گریه میکند...