زمانی در دوشنبه شاعرهای پیدا شد، هر روز در موسسههای فرهنگی شهر میگشت و میگفت و میخنداند. چند بار به نشریات"یرفان"، "ماریف"، “انسیکلوپدیة ساویتی تاجیک” نیز، که همه در یک بنا در کیلومتر 9-ام پایتخت تاجیکستان واقع بودند، آمده بود. هنر او بداهتاً بیت گفتن بود. مثلاً، یکی را مینمودند، که برای او بیتی بگوی. این شاعر، بان و نیز نام آن شخص را میپرسید و فی البداهه بیتی طنزآمیز میسرود و یا رویش و مویش، یا چشمش و گوشش...- را به باد تمسخر میگرفت... خوب، نهایت عبدالله قادری (شاعر شادروان) او را با عبدالله دوست (نیز شاعر شادروان) شناس کرد و با میانجیگری بورینیسا بیردییوه (روزنامهنگار ملّیگراي معروف تاجیک در زمان شوروی ، یکی از مبتکران احیای نوروز) طویچهای ( محفل) برگزار کردند و شاعربان و را به شاعر دادند...
یک هفته نگذشته بود، که شاعره باز در "یرفان" پیدا شد... از او حال عبدالله دوست را پرسیدند. گفت: جدا شدیم. با حیرت پرسیدند: چرا، آخر، هنوز یک هفته، که پُر نشده است؟! گفت: شب اوّل، عبدالله دوست شعر خواند، شب دوّم من شعرهایم را خواندم، شب سوّم و چهارم عبدالله دوست "دریانام"-را خواند، شب پنجم من شعرهایم را خواندم. شب ششم دیگر شعری نماند، که بخوانیم، جدا شدیم...