نوشته اى از یما ناشر يكمنش
پاسخ کوتاه احمد ظاهر به استاد ننگیالی، با طعم ظریف فلسفی: آدم که شوم به دو پول سیاه نخواهم ارزید!
پاسخ کوتاه احمد ظاهر به استاد ننگیالی، با طعم ظریف فلسفی: آدم که شوم به دو پول سیاه نخواهم ارزید!
چهرهٔ خندان احمدظاهر
روزی احمدظاهر با دوست خود احمدشاه علم به قصد تفریح پغمان میرفتند. عبدالله اعتمادی از زبان علم قصه میکند که در شهر، جائیکه که منع توقف بوده موتر را پارک میکنند. احمدشاه علم مصروف خریدن میوه بوده که پولیس ترافیک میآید و با غالمغال از احمدظاهر که در داخل موتر است، تقاضا میکند، موتر را در جای ممنوع پارک نکند. احمدظاهر برای آنکه خود را از جنجال پولیس ترافیک نجات دهد، وانمود میسازد که گنگ است و قادر به حرف زدن نیست. صدای اعتراض پولیس ترافیک که بلند میشود، احمد شاه علم که از خریدن میوه برگشته، میپرسد، چه گپ است؟ پولیس ترافیک که حیران مانده میگوید:
حالی ای همو پدرنالت نیس که دَ رادیو میخانه؟ خَی ای کیس؟
احمدظاهر را خنده میگیرد و پولیس ترافیک را در آغوش میکشد.
احمدظاهر را فقط یک بار دیده بودم. نمیدانم کدام سال بود که برای اجرای کنسرت به ولایت قندوز آمده بود. در یگانه تیاتر شهر تمام ردیف اول را اعضای خانوادۀ ما گرفته بودند؛ چون چوکی ها پر شده بودند، برای دو سه نفرما که هنوز پشت لب سیاه نکرده بودیم، چوکیهای اضافه گذاشته بودند. یادم است وقتی پرده باز شد، بدون هیچ مقدمهٔ شروع کرد به خواندن. تمام آهنگ هایش آشنا بود. کستهای او به کندز میرسیدند. یک بار دختران کاکایم زودتر از ما کست جدید او را از کابل خریده بودند. برای شنیدن آن یا باید خانۀ کاکا میرفتیم یا منتظر میماندیم که بعد از چند روز برای چند ساعتی آن را برای ما قرض بدهند.
تکتهای کنسرت او بیشتر برای مامورین دولت، کارمندان شرکت سپینزر و جمعی از واسطهداران رسیده بود. آن جمعیت به آرامی و متانت خاص که از تقاضاهای اصلی بزرگان خانوادهها میبود، به کنسرت گوش میدادند. حتماً روز پیش از کنسرت چندین بار شنیده بودند: سنگ در جای خود سنگین است. از سنگ صدا میبرآمد و از آنها نه. مثلیکه شعار همه یک باره این بیت معروف شده بود که:
ز دیگ پخته گان ناید صدایی/ خروش از مردمان خام خیزد
آن روزگار در قندوز کس چه میدانست که در کنسرتهای احمدظاهر در کابل، شور استثنایی ایجاد میشد و از هیجان مردم، تالار میجنبید. اما در قندوز دوستداشتنی: زمین جُنبد، نجنبد گل محمد!
همان بود که احمدظاهر فردایش فوراً از سرزمینی که در گذشته در باره اش میگفتند، مرگ میخواهی، قندوز برو، به سوی شهر عاشقان و عارفان رخت سفر بربست. تبصرۀ او بر چگونگی کنسرتش در کندز کوتاه ولی جانانه بود: هیچگاه دیگر در آن شهر کنسرت نخواهم داد زیرا مردم آن مثل کلوخهای چشمدار هستند!
او با ظرافت، ما مردمی را که حین شنیدن موسیقیِ پر از هیجان و شور او با ژستِ به فاتحه رفتهها نشسته بودیم، توصیف کرده و از عکسالعمل ما یک تصویر مضحک به دست داده بود.
بسیار پسان ترها بود که فهمیدم، این اولین باری بوده که با شوخطبعی احمدظاهر برخورده بودم. به روایت بسیاری از شرکت کنندگان، فضای کنسرتهای او، جدا از فضای کنسرتهای آن روزگار بود. ایجاد انرژی سرشار و خلق شور و شادی بسیار، کنسرتهای او را متفاوت میساخت. در فضای رسمی و سنتی آن وقتها برای آواز خوان صاحب نامی، برازنده نبود که بر روی استیژ قاهقاه بخندد. او اما صیاد ماهر موقعیتهای خنده آفرین بود. در یکی از شبهای جشن که فرمایشهای اشتراک کنندگان بدون وقفه فرستاده میشد، ناگهان احمدظاهر با خواندن یک فرمایشی، پُخ زد و از خنده به سرفه کردن افتاد: "کسی آهنگ بوت آهو را فرمایش داده". همه خندیدند. اعلان بوت آهو از جمله سه اعلان بازرگانی بود که او با موسیقی آن را اجرا کردهبود.
نمیدانم میان موسیقی و شوخطبعی چه رابطۀ برقرار است ولی میدانم بسیاری از هنرمندان موسیقی ما کسانی هستند که طبع شوخ دارند و مطایبه و بذله گویی از خصوصیتهای شان به شمار میرود. مجید سپند در مصاحبه با شبکه موسیقی گفت که در جریان ثبت موسیقی، در تفریحها احمدظاهر همیشه برای دیگران فکاهی میگفته است. تقریباً تمام آنهای که با او نشستوبرخاست داشتهاند به این نکته اشاره میکنند که او بسیار فکاهی یاد داشته و بسیار هم فکاهی میگفته است. عبدالله اعتمادی در ضمن اشاره به همین عادت او اضافه میکند که احمدظاهر یک آدم مجلسآرا بود. ظاهراً او کسی بوده که با آوردن لبخند بر لبهای دیگران میتوانسته آسانتر و راحتتر با آنها رابطه برقرار کند. در میان اهل موسیقی، ظرافتها، نکته سنجیها، مزاح و شوخیهای احمدظاهر مشهور است.
تعدادی از شوخیهای او که دهن به دهن و سینه به سینه نقل میشوند، حاکی از استعداد حاضر جوابی او است و قصد آنها بیشتر تولید خنده و ایجاد فضای شاد است. اینها یادگارهای هنرمندی هستند که شادی میآفرید و فضای خوشآیند خلق میکرد:
در تفریح یکی از کنسرتها استاد ننگیالی مرحوم، ترومپت نواز صاحب نام، دست بر شکم احمد ظاهر میکشد و میگوید: ظاهر جان! چه خوب دُهلی داری! احمدظاهر که کمی چاق و گوشتالو بود فوراً جواب میدهد: استاد! یک وجب پایینتر که بیایید، ترومپت خود را هم پیدا میکنید. این به اصطلاح پُرزه یا مطایبهٔ بود که خنده ایجاد میکرد و قصد آن بیشتر تغییر حالت و خودمانی ساختن هر چه بیشتر فضا میان دوستان بود. ولی برخی شوخطبعیهای او تأمل برانگیز اند و به نظر من حرف و پیامی در آنها نهفته هستند.
در جشن عروسی او، محمدظاهر شاه سابق شرکت کرده بود. او پیشاپیش از زن خود میخواهد دست شاه را نبوسد، همانگونه که در میان متمولین زمان معمول بود. فقط باید با شاه دست بدهد و بس. خانم او این کار را میکند ولی احمدظاهر چه میکند؟ خود را بر پاهای شاه میافگند. این عمل او تناقض عجیبی میان رفتار دو انسان را، مقابل شاه نشان میدهد که هر دو در جای درست خود قرار نمیگیرند. اصولاً احمدظاهر که مرد است و در جامعۀ افغانی در موقعیت برتر جنسیتی قرار دارد و از نظر اجتماعی هم لااقل در میان شهرنشینان دارای موقف مهم اجتماعی است باید با شاه طور دیگری رفتار میکرد. از طرف دیگر خانم او هم که از نظر موقعیت جنسیتی در جامعۀ افغانی در مقام پایینتر جا دارد و به ظاهر، یگانه اهمیت اجتماعی او این است که زن احمدظاهر است، باید به گونۀ دیگر با شاۀ وقت روبرو میشد. هر دو مبالغهآمیز عمل میکنند. سناریوی این کار توسط احمدظاهر ساخته شده، مثل آنکه میخواسته بگوید، این رابطهها همه مضحک هستند و باید با آنها برخورد تمسخرآمیز و ریشخندآمیز کرد. اینجا خوب است به یاد بیاوریم که اصولاً شوخطبعی ساختارهای موجود قدرت را زیر سوال میبرد. از همین زاویه میتوان به این عمل سمبولیک او توجه کرد.
آنگونه که دیده میشود، احمدظاهر هنگام شوخی کردنهای خود مراعات بزرگی مقام را نمیکرده و بیمی از پیامدهای شوخیهای خود نداشته است. پدر او در بلندترین مقامات حکومتی کار کرده و او به دلیل موقعیت پدر امکان مراوده و معاشرت با نامآوران و مقامات بلند حکومتی را داشته و چه بسا که شاهد شوخیهای شخصی میان آنها بوده باشد. این موقعیت استثنایی، تا اندازهٔ او را کمک میکرده که هنگام شوخی با بزرگان، ترسی را که آدم در چنین فرصتها به صورت طبیعی باید میداشت، نداشته باشد.
عبدالله اعتمادی برایم گفت که در زمان حکومت حزب دموکراتیک خلق، بسیاری شبهای جمعه در تالار وزارت خارجه محافل شبنشینی میبود که هنرمندان موسیقی هم در آن اشتراک میکردند. یکی از شبها وزیر اطلاعات و فرهنگ، بارق شفیعی به احمدظاهر گفته بود که خواندن اول خود را در تلویزیون مثل لُچکها خوانده، با چنان لباسی نباید میخوانده است. احمدظاهر گفته بود که:
من هنرمندم، آزادم هر گونه که بخواهم لباس بپوشم. وزیر نیستم که نکتایی بزنم.
من هنرمندم، آزادم هر گونه که بخواهم لباس بپوشم. وزیر نیستم که نکتایی بزنم.
هر دو از این شوخی خندیده بودند. همانجا بارق شفیعی شعری برایش داد که با موسیقی آن را اجرا کند. احمدظاهر شعر را خواند، کاغذ را به وزیر مسترد کرد و گفت، این شعر با احساس و آواز من سازگاری ندارد. بارق از آنها دور شد و همه دیدند که رنجیده است. حامد حسینی که همانجا حاضر بود با دیدن این حرکت احمدظاهر از شوخی او با امیر عباس هویدا قصه کرد. شوخی او با صدراعظم ایران در زمان رضا شاه از جنس همان شوخی است که با شاه افغانستان کرده بود. حامد حسینی که در سفر هنرمندان موسیقی به ایران رئیس هیأت بوده، بیان کرد، در یک برنامه خوانندگان افغان در حضور شاه ایران و صدراعظم امیر عباس هویدا اجرای موسیقی داشته اند. پس از آنکه احمدظاهر خواند، هویدا که از موسیقی او خوشش آمده بود، احمدظاهر را تشویق کرد که بسیار خوب میخواند و به رسم امتنان برایش گفت: مرسی! احمدظاهر در جواب او گفت: تنکیو، وری مچ! در مقابل تعجب و پرسش صدراعظم که چرا با او انگلیسی صحبت میکند، جواب داده بود: برای آنکه شما هم با من به فرانسوی گپ زدید.
در این شوخی او میتوان، تردید طنزآمیز ادعای برتری فارسی ایران بر فارسی افغانستان را دید. این شوخی احمدظاهر حدوداً در همان روزگاری بوده که یکی از استادان در ایران از واصف باختری پرسیده بوده که در کجا فارسی را بدان خوبی فرا گرفته است.
صفیالله ثبات دوست او در مصاحبه با تلویزیون میوند قصه کرد که روزی صبح وقت با احمدظاهر در بند قرغه برای آببازی رفته بودند. وقتی از آب برآمده و میخواستند خانه بروند، متوجه شدند موتری از مقابل میآید و به آنها با چراغ اشاره میدهد. میبینند که موسی شفیق، آخرین صدراعظم در حکومت ظاهرشاه داخل موتر است. شفیق به احمدظاهر میگوید، ظاهر جان! در این صبح وقت در قرغه چه میکنی، مگر کار دیگری نداری؟ احمدظاهر جواب میدهد، شفیق صاحب! من آوازخوان هستم. از طبیعت الهام میگیرم. باید اینجا میآمدم. اما شما که صدراعظم هستید، در این وقت صبح باید پشت میز کار خود میبودید، شما اینجا چه میکنید؟
ظاهره عزیز، خواهر احمدظاهر سال ها پیش در یک مصاحبه با محیالدین عالمپور عکاس و ژورنالیست تاجیک که از بی بی بی سی نشر شده، گفته بود که احمدظاهر، مزاق خوب را خوش داشت؛ به جزئیات حرکات و رفتار همه دقت میکرد و بعد آنها را یا قصه یا تمثیل مینمود؛ مثلاً ده دقیقه به حیث آصفظاهرـ برادر احمدظاهرـ آنها را میخنداند. احسان واصل از همصنفیهای صنف دوازدۀ او در فیسبوک مینویسد که به دلیل کمبود کتابهای درسی، بچهها چند چند نفر گرد هم جمع میشدند تا درس معلم را تعقیب کرده بتوانند؛ واضح بود که این نزدیک نشستنها همراه میبود با شوخی و مزاح کردن و خندیدن. یک بار غوث الدین خان معلم برای آرام کردن شاگردها اولین آنها را که از همه به او نزدیکتر بود، با سیلی زده بود که آن شاگرد کسی دیگری نبود جز احمدظاهر خود ما. با آنکه بینی او خون شده بود اما او هنوز هم میخندید. شاید بچهها یکی از همان پُرزهها و ظرافتهای که او آنها را خوش داشت، و خواهر او به این خاصیت او اشاره کرده، با هم رد و بدل کرده بودند. بلقیس ظاهر خواهر دیگر او در مصاحبه با زلمی رزمی به همین استعداد احمدظاهر اشاره کرده است:
«حالا اگر زنده میبود، دو تا زلمی آرا میداشتیم.»
«حالا اگر زنده میبود، دو تا زلمی آرا میداشتیم.»
به روایت او، احمدظاهر حتی تقلید صدای پدر و مادر خود را میکرده و باعث خندۀ همۀ اعضای خانواده میشده است. احمدشاه علم در فیسبوک خود خاطرۀ را مینویسد که چطور در زمان ریاست جمهوری داوود خان، میخواستند احمدظاهر را با امر نظامی و خلاف میل خودش وادار به اشتراک در کنسرتی کنند که در 1976 میلادی به افتخار ذوالفقار علی بوتو صدراعظم همان وقت پاکستان در کابل قرار بود اجرا شود. احمدظاهر که وسیلۀ دیگری برای دفاع از خواست خود نداشته، برای علم، صدای داوود خان و بوتو را تقلید میکند و به خنده آفرینی میپردازد. تقلید صدای رهبران مملکت از ظاهرشاه تا حفیظالله امین از کار های مورد علاقه او بوده که برخی نمونههای آنها را میتوان در ثبتهای خصوصی شنید. جدا از این، دوست او احمدشاه علم میگوید که احمدظاهر کاریکاتور ظاهرشاه را هم رسم میکرده است. عبدالله اعتمادی نیز میگوید که احمدظاهر با یک خط تصویر ظاهر شاه و داوود خان را میکشید. در مورد این توانایی او بدبختانه بیشتر نمیدانیم.
از خاطرههای که از احمدظاهر ذکر میکنند چنین برمیآید که طبع شوخ او چندان حدود سنتهای موجود جامعه را مراعات نمیکند. وقتی در یک محفل عروسی داخل شد، به مجرد آمدن او پدرش محمدظاهر که زمانی صدراعظم بود، از جا برخاسته محفل را ترک کرد. مامایم اشرف گردیزی از او پرسید که ظاهر جان، صدراعظم صاحب کجا رفتند؟ او با انگشت به سوی خود اشاره کرده جواب داد: جای که این ظاهر باشد، آن ظاهر را صبر است. وقتی هم که موتر نو خرید، به صمد رفیق خود که مشهور به صمد داردار است گفته بود، موتر نو خریده و پهلوی موتر داکتر ظاهر ایستاده کردهام. میان پدرِ صدراعظم و پسرِ هنرمند ولی احترام متقابل وجود داشت. از ظاهر هویدا شنیدهام، در دعوتی که در باغ شکر دره، هویدا و خانم او مهمان احمدظاهر بودند، وقتی پدر خواست به مجلس آنها بپیوندد، اول کسی را فرستاد و از احمدظاهر اجازۀ شرکت در مجلس خصوصی آنها را طلبید بعد که اجازه داده شد به آنها پیوست.
وقتی احمدظاهر تقلید لهجۀ لغمانیها را میکرد و در مورد آنها فکاهی میگفت، پدرش با او یکجا میخندید و طوریکه خواهرش یاد کرده، میگفت، بهترین شوخی آن است که آدم در مورد خود شوخی کند. روزهای که تازه تلویزیون به افغانستان آمده بود، باری احمدظاهر را میبینند که با دقت تمام به قسمتی از فلم حیوانات که در آن شادی را نمایش میدادند، نگاه میکند. میپرسند، چه را به چنین دقت میبینی؟ با چهرۀ جدی میگوید، بگذارید ببینم که وطندار هایم چه میکنند!
از خاطرههای که دوستان و آشنایان و نزدیکان او بیان میکنند، دیده میشود که او از دوران نوجوانی آدم خوشطبعی بوده است. یکی از شوخیهای دوران مکتب او را همصنفی او داکتر داود نظار در تلویزیون زرین به یادآورد. گفت، به منظور درس خواندن هفته سه بار با او به خانه آنها میرفته است. یک روز مادر احمدظاهر چای و پنیر آورده بوده و رو به داکتر نظار کرده که بخور، بچیم. داکتر نظار با خجالت گفته که خاله جان، شما خودتان هم بخورید. مادر احمدظاهر گفته، بخور بچیم، ما هر وقت میخوریم. احمدظاهر فوراً رو به مادر کرده که: مادر جان! کجا ما هر وقت میخوریم؟
یکی دیگر از خوشطبعیهای نوجوانیهای احمدظاهر را انیسه لطیف درانی در گفتوگو با فرهاد فرامرز در صفحهٔ ماندگار قصه کرده است. در لیسه زرغونه کنسرتی به مناسبت روز زن برگزار شده بود که انیسه لطیف مجری برنامه بوده است. هنگامی که او اعلام کرد که اینک احمدظاهر میخواند، احمدظاهر پیش از قرار گرفتن مقابل میکروفون در گوشش گفت: « یک ذره تف خو قرض بتی!» او بر روی صحنه از شنیدن این گپ غافلگیر شده و بعداً به خنده افتاده بود.
باری برای عبدالله اعتمادی گفته بود که گپ دو نفر را که بسیار به سرعت حرف میزنند، هیچ نمیفهمد. یکی از خانم یکی از دوستان را و دیگر از عزیز مشهور به گاوزنبور را. اضافه کرده بود، عزیز فقط یک جملهٔ خود را کاملاً واضح و فهما میگوید: احمدظاهر جان! یک صدی داری؟
در مصاحبه با تلویزیون زرین، کارگردان تئاتر احمدشاه علم خاطرهٔ روزی را بیان کرد که هر دو با دوازده هزار افغانی به قصد پرداختن حقالعضویت یکسالهٔ حوض کانتیننتال از خانه میخواستند بیرون شوند. در همین اثنأ یک نفر برای گرفتن کمک از احمدظاهر مقابل خانه او آمده و گفت که زن او حامله است و در زایشگاه برایش جا نداده اند. هر سه یکجا به زایشگاه واقع کلولهپشته رفتند و در اثر خواهش احمدظاهر اتاقی برای زن حامله داده شد. بدون در جریان گذاشتن احمدشاه علم، پول حقالعضویت را احمدظاهر زیر بالشت زن حامله در اتاق شفاخانه گذاشت و دستخالی دوباره به خانه آمد. در خانه برای آنکه از عصبانیت احمدشاه علم کاسته باشد، نیکر آببازی را پوشید و روی بهدل بر روی قالین طوری دستها را حرکت میداد که گویی قالین، حوض است و او در آن آببازی میکند و میخندید.
ظاهراً خوشطبعی از ویژگیهای شخصیتی احمدظاهر به شمار میرود. او با دیگران از این دریچه به مفاهمه میپردازد زیرا هم در تولید شوخطبعی ورزیده است و بر شیوهٔ شوخطبعانهٔ مفاهمه تسلط دارد، هم طبیعتاً شیوهٔ دید شوخطبعانه دارد. احمدظاهر برای موجه نشان دادن اینکه چرا تمام پول را به زن حامله داده، فکر نمیکند که به یک استدلال کردن طولانی ضرورت باشد. با یک ادای کمیک گلم قضیه را جمع میکند. مفاهمهٔ خندان برای او راهٔ پسندیدهتر به نظر میرسد. او از انیسه لطیف درانی چند بار تقاضا کرده با او دوگانه بخواند. انیسه لطیف اما همیشه این تقاضاها را رد کرده است. بار آخری که میخواهد از تغییر احتمالی نظر او در مورد دوگانهخوانی با خود بداند، چنین میپرسد: « انیسه، هنوز هم روزه داری؟» نمیپرسد، مثلاً، آیا هنوز هم حاضر نیستی که با هم دوگانه بخوانیم؟ هنگامی که خالده، زن دوم احمدظاهر بالای او صدا میکند، چون عریضه کرده، حکومت احمدظاهر را مجبور میسازد که او را نکاح کند. در این نکاح، اسماعیل محشور به عنوان یکی از نمایندگان حکومت حضور دارد. چند ماه بعد که خالده به قتل میرسد، اسماعیل محشور به حیث ولسوال پغمان مؤظف میشود احمدظاهر را که در پغمان برای هواخوری آمده، زندانی ساخته به کابل بفرستد. محشور بین سرک ایستاده و موتر احمدظاهر را دست میدهد. احمدظاهر که محشور را از جریان تحقیق و روز نکاح به یاد دارد، سر را از کلکین موتر بیرون کرده بلند میگوید: حالی باز کی را برایم نکاح میکنید که نمیمانید بروم؟!
او میتوانست غیر از این جمله، جملهٔ دیگری بگوید. اما نمیگوید. شیوهٔ دید احمدظاهر همینگونه است. یکی هم از همین دریچه شوخطبعی است که او به محیط خود نگاه میکند و با آن در مفاهمه میآید. شوخزبانی او یکی هم به دلیل شیوهٔ نگرش شوخطبعانه او به جهان است که آگاهانه و ناآگاهانه، همراه و همسفر او است.
شوخطبعی احمدظاهر مانند شوخطبعی هر آدم حرفهای و غیر حرفهای دیگر، یکدست نیست. گاهی بسیار ظریفانه است، گاهی هم ساده اما بکر و گاهی همراه با دشنام. اما آنچه بسیاری از آنها با هم مشترک دارند، بی پروا بودن آنها است. آن مرزهای را که ما عادت به مراعات کردن آنها داریم، برای او خیلی کمرنگتر است. او یا این مرزها را نمیبیند یا میبیند و میشکند.
عبدالله اعتمادی از زبان احمدظاهر قصه کرد که او شبی با یک دوست خود در شهرنو کابل در کبابی نشسته بودند که احمدظاهر متوجه شد دوستش صمد مشهور به داردار قصد داخل شدن به رستوران را دارد. چون صمد بدزبان بود احمدظاهر نمیخواست در خلوت آنشب شان هوای مجلس با دشنامهای او خراب شود. فوراً خود را به او رسانده خواهش کرد داخل نیاید. صمد در بدل گرفتن صد افغانی حاضر شده بود از داخل شدن به رستوران و اشتراک در محفل آنها صرفنظر کند.
خواهر جوانتر او در مصاحبه با زلمی رزمی قصه میکند که وقتی پدرشان صدراعظم بوده، چند سرباز در خانه آنها خدمت میکردهاند. برای آنکه شبها در حین وظیفه خوابشان نبرد، قرآن را با آواز بلند قرائت میکردند. چون آواز شان بد و بی سُر بوده، احمدظاهر نزدشان میرفته و میگفته، اینگونه که شما میخوانید، خداوند را عصبانی میسازید؛ عوض ثواب، گناه میکنید. این کار او شعر معروف سعدی را به یاد آدم میآورد:
گر تو قرآن بدین نمط خوانی/ ببری رونق مسلمانی.
بعد خودش شروع میکرد به قرائت کردن کلام خدا. مادرش برایش میگفته که خودت گنهکار میشوی که کتاب خدا را وضو ناکرده میخوانی. میخندید و میگفت، نه مادر! رقمی که آنها میخوانند، خداوند بالایشان قهر میشود. بگذار من یادشان بدهم.
در فاتحهٔ یکی از خویشاوندان احمدشاه علم در مسجد شاه دوشمشیره وقتی قاری بدآواز قرائت میکند، احمدظاهر در گوش عبدالله اعتمادی که پهلویش نشسته، آهسته میگوید، چقدر بیسُر میخواند. اعتمادی را خنده میگیرد. برای آنکه دیگران خندهٔ او را نبینند، ناخنهای خود را می جود. از مسجد که بیرون میشوند، کسی با احمدظاهر سلاموعلیک کرده با آواز بلند میپرسد: احمدظاهر جان، اینجا چه میکنی؟ احمدظاهر که این پرسش بیمورد خوشش نیامده، جواب میدهد: هیچ! آمدم، چند تا نهال شاندم. حالی دگه پس خانه میرم. عبدالله اعتمادی میگوید، احمدظاهر همیشه سوالهای را که به نظرش عجیب میآمدند، پاسخ شوخطبعانه میداد. روزی در فروشگاه موزیکسنتر بودند. شخصی با احمدظاهر شروع به گپ زدن کرد و در ضمن چیزی پرسید که چندان نشان از هوشیاری کامل او نمیداد و به نظر احمدظاهر احمقانه آمده بود. احمدظاهر اما با چهرهٔ کاملاً جدی شروع کرد به جواب دادن. در جملات خود با خونسردی کلمهها و لغتهای را استفاده میکرد که اصلاً وجود ندارند و او همان لحظه آنها را اختراع مینمود.
او در یک محفل عروسی که بدون دعوت رفته و قصد خواندن دارد صاف و ساده میگوید: مه خو اینجه به کنفرانس دادن نیامدیم! به سادگی خودش از خودش دعوت به اجرا میکند. نقش شوخی در اینجا آب کردن یخهای شرم صاحبان محفل است که میخواستهاند او بخواند اما شرم مانع بیان این آرزو میشده است.
از عبدالله اعتمادی شنیدهام که میگفت، باری در روزهای جشن، احمدظاهر در رستوران گلزار و احمدولی در رستوران زنبق آبی که متعلق به احمدشاه علم بود کنسرت داشتند. زنبق آبی درست پشت سر استیزی قرار داشت که احمدظاهر آنشب بالای آن برنامه اجرا میکرد. او جدا از لودسپیکرهای که برای شنوندههای کنسرت خود فرمایش داده بود، یک لودسپیکر اضافه هم پشت استیژ گذاشته بود، طوریکه روی آن به طرف زنبق آبی باشد. چون کنسرت در فضای باز اجرا میشد، با پخش موسیقی به سوی زنبق آبی، برای یک شب، احمدولی نتوانست اصلاً کنسرت اجرا کند، زیرا نوازندههایش نمیتوانستند موسیقی نواختهشده خود را بشنوند. یک معادل برای مزاح کردن و شوخی کردن در فارسی افغانستان، آزار دادن است. برای این نوع شوخی بسیار معمول در افغانستان، اگر بشود نام آن را شوخی گذاشت، شاید آزار دادن مناسبتر از شوخی کردن باشد.
نسخهٔ دوم همین قصه را احمدشاه علم در فیسبوک خود مینویسد. باری تاریخ کنسرت احمدظاهر تازه تعیین شده بود که در جوار همان سالون، قرار شد در همان شب، کنسرتی از احمد ولی هم برگزار شود. هر قدر برگزار کنندۀ کنسرت احمدظاهر تلاش کرد که کنسرت احمد ولی در شبی دیگری اجرا شود، مورد قبول واقع نشد و همان شب هر دو کنسرت در دو سالونی که جوار هم قرار داشتند آغاز شد. احمدظاهر کنسرت خود را ثبت کرد و در زمانی که میخواست کنسرت را خاتمه داد. اما از مسوول دستگاه ثبت تقاضا کرد که کست کنسرت را مقابل میکروفون قرار دهد و پخش کند و بگذارد که با صدای بلند از بیرون هم شنیده شود. احمد ولی این را سالها بعد قصه کرده که چُرت برگزار کنندۀ کنسرت او که آدم خیلی عصبانی هم بوده، آنشب خیلی خراب بوده است. هر چند لحظه میآمده و میگفته، ادامه بده که احمدظاهر هنوز کنسرت را ختم نکرده. ساعتهای سه و نیم شب آنها متوجه شوخی احمدظاهر میشوند و به کنسرت خود پایان میبخشند.
مطایبه و خوشطبعی او گاهی اطرافیان و دوستان را که توان نداشتند به او جواب مطایبهآمیز بدهند بی حوصله و شاید حسود میساخت. روزی بعد از کنسرت، مرحوم استاد ننگیالی با دیدن خندههای بلند و پی در پی او برایش گفته بود: او ظاهر! تو چه وقت آدم میشوی؟! پاسخ احمدظاهر یک طنز کوتاه فلسفی بود:« هیچگاه! آدم که شوم به دو پول سیاه نخواهم ارزید.» در این پاسخ کوتاه هم اعتراض بر آدمهای به ظاهر آدم جامعۀ او نهفته است و هم اعتراض بر تمام نوع بشر در مجموع.
در جوزای سال 1351 خورشیدی در مصاحبه با مجلۀ پشتون ژغ از چهار هنرمند سینما که مورد علاقه او هستند، همچنان نام یک کمیدین مشهور را ذکر میکند: پتر سلرز، بازیگر انگلیسی که مانند خود او که صدای اشخاص را تقلید میکرد، میتوانست لهجههای مختلف را تقلید کند.
در همانجا جملات نغز و پرمغزی میگوید:
«من عمر کم و تجارب و خاطرات زیادی دارم ... سالهای زیادی از عمرم را در سفر گذشتاندهام... متوجه گشتهام که انسان در هر کجایی که باشد و در هر موقعیتی که قرار گیرد و در هر شرایطی که به سر ببرد، نمیتواند از غم بیگانه باشد. نمیتواند خوشبختی را به مفهوم واقعی آن درک کند.» اگر چه ظاهراً پرادوکس به نظر میرسد اما از نظر من، این طرز دید او تا اندازۀ به ما میگوید که شاید شوخطبعیهای او همیشه فقط از سر تفنن و بی هیچ پسمنظری نبوده اند. فکر میکنم او انسانی حساس و فطرتاً خوشطبعی بوده که کوشش کرده گاه محیط اطراف و روابط محیط خود را شوخطبعانه انعکاس دهد. این اعتقاد که انسان از درک خوشبختی واقعی عاجز است، شاید او را بیشتر به سوی واکنشهای خندان کشانده باشد. زیرا شوخطبعی نوعی قابلیت است برای فاصله گرفتن از یک مسأله به منظور غالب شدن بر آن.
برخی از خاطرههای شوخطبعانهٔ احمدظاهر را که یاد کردیم، ممکن با تصویر و تصوری که تعدادی از ما از او داریم، همخوانی نداشته باشد. شخصیت انسانها اما پیچیدهتر از آن است که بتوان همیشه برای آن چارچوبی معیین کرد. در این میان، پیچیدگی شخصیت هنرمندان شاید که مضاعف باشد. هنرمند، گاه با هنر و گاه با شخصیت خود چارچوبها میشکناند و یا نادیده میگیرد.
آنچه در اینجا شوخطبعانه انگاشتهشده، شاید با برداشت بسیاریهای دیگر اصلاً شوخطبعانه نباشد. رسم روزگار امروز اما همین است که برای نزدیک شدن به شناخت یک هنرمند، انگارههای گوناگون خود را با دیگران در میان بگذاریم.
امروز که سالها از مرگ او میگذرند، میبینیم که جای بسیار آدمها و بسیار چیزها در موزیمها و در کتابهای تاریخ است. احمدظاهر اما تا هنوز به حافظۀ تاریخ سپرده نشده. برای او نمایشگاهی درازمدت دایر شده که پر است از آثار کهنه و اما تا هنوز تازه.