اشاره: کسی که درزمان لوی درستیزی، به خاطر ۱۰۰ دالر پیش کرزی می رفت که عیدی بگیرد، به کس دیگری چاپگرمی خرد؟ کسی که دیپو های بیمارستان وزارت دفاع را مکمل شبانه تخلیه کرد و فروخت، به دیگران لحاظی دارد؟ هیهات! من دردهلی بودم، فرزند بسم الله موترلندکروزر را با طیاره به دهلی می آورد؛ یک میز شام را ۵۰ هزار کلدار ریزرف می کرد؛ تنها کمالی که داشت، خوردن گلوله های چرس در سه وعده غذا بود. او به یک جوان مگر یاری می رساند؟
تذکر: من این متن را از برگه آغامیر امیری برداشتم. درپایان متن هذا نام محمد ایوب نسیمی نوشته شده. به درستی نفهمیدم که این جوان رعنا و نیک منش که عکسش را می بینید؛ کدام یکی ازین دو نام است!؟
خاطره
تا اکنون بیش از هفت بار با وزیر صاحب بسم الله خان دیدار و گفتوگو داشته ام. هدفِ این دیدار ها بسیار روشن است. چون بیکار بودم از ایشان خواستم که برای دریافت یک وظیفهی خوب همکاریام کنند. ایشان نیز برای انجام این کار، صمیمانه اعلام آمادهگی کردند اما در عمل هرگز نتیجهی مثبتی بهدست نیامد؛ اینکه چرا در ادامه مینویسم و با دقت بخوانید:
خزان ۱۳۹۴ بود و من مسوول رادیو دنیا در پروان بودم. در همین فصلِ سال، پدر بزرگوارم را از دست دادم. وزیر صاحب بسم الله خان با آمدن در فاتحهی پدرم، از اقارب من خواسته بود که پسر بزرگِ این زنده یاد را نزد من بفرستید تا برایش وظیفهی خوبی تدارک نمایم. من در کمالِ تشکر از جناب وزیر به اقارب خود گفتم که اکنون صاحبِ وظیفهی کارآمدی هستم و هر زمانی که نیاز شد، مزاحم وزیر صاحب خواهم شد. مدت ها گذشت و من به دلایلی ناگزیر به دادن استعفا در رادیو دنیا شدم. استعفای من همزمان با مسئولیت سنگینی بود که در خانواده داشتم و باید جای پدرم را پُر میکردم. دوستان و نزدیکان که از بیکاری من به تنگ آمده بودند بارها از من خواستند تا نزد وزیر صاحب بروم و به همکاریِ ایشان وظیفهای بگیرم. من نیز چنین کردم و پس از روزها تلاش نزد وزیر صاحب در روستای شان (شیخان-شهرستان رخهی پنجشیر) رفتم. البته باید یادآور شوم که من و وزیر صاحب از یک منطقه استیم. در اولین دیدار، وزیر صاحب را انسان خوش رفتار، با دانش و دنیادیده یافتم. من که میدانستم وزیر صاحب از تلاشِ جوانان برای رفتن به بخشهای نظامی و جنگی به شدت نفرت داشته و میگوید که چرا باید تمام پنجشیریها در بخشهای نظامی کار کنند با اعتماد به نفسِ بسیار بالا و اطمینان جالبی از ایشان خواستم که من را برای شامل شدن در یکی از رسانههای مرکز، یاری رسانند. ایشان هم از اینکه من در این زمینه، تجربه دارم و از معدود-جوانانِ پنجشیر استم که فکر و باور متفاوت دارم بسیار خوشحال شد و فوقالعاده اعلام همکاری کرد و از من خواست که به کابل بیایم و آنجا به رییسِ همان تلویزیون تماس گرفته و من را معرفی خواهد کرد. پس از روزها تلاش موفق شدم تا بار دیگر ایشان را در کابل ببینم. برایم گفت که " تو برو و در این رسانه در امتحان اشتراک کن، بقیه کار ها را من حل میکنم." من نیز چنین کردم و پس از مصاحبهی کاری به یاور ایشان تماس گرفتم و گفتم که وزیر صاحب را بگو تا لطف نموده به رییس تلویزیون تماس بگیرد. یاور شان اطمینان دادند که مشکل حل است و هر زمانی که از تلویزیون برایت تماس گرفتند برو و کارت را شروع کن. دو روز بعد تماسی از تلویزیون دریافت کردم که میگفت "شما متاسفانه در بخش گردانندگی برنامه های سیاسی به دلایل پنهانی پذیرفته نشدید"؛ در حالیکه من واجد شرایط بودم و به تمام معنی آمادگی و تجربهی این کار را نیز داشتم. دلیل رد شدن من احتمالن تماس نگرفتن وزیر صاحب بود چون اگر تماس میگرفت اصلن ممکن نبود که رد شوم. منِ ناآگاه و خوشباور مجددن نزد وزیر صاحب به پنجشیر رفتم و در جای دیگری که بخش "سخنگویی مقام ولایت پنجشیر" بود همکاری شان را خواستم. ایشان نیز وعده دادند که این کار شدنی است و با والی پنجشیر صحبت میکند. بار دیگر نزد شان به کابل رفتم تا نتیجه را بپرسم. گفتند که در آنجا کسی دیگر معرفی شده و من نمیتوانم تو را معرفی کنم. دوباره از ایشان خواستم که من را در بخش شناسنامه های برقی وزارت داخله که تازه روند استخدام آن آغاز شده بود همکاری کنند. وزیر صاحب گفت که تو لیسانس نیستی و در آنجا هم ممکن نیست. بار دیگر نزد شان آمدم و گفتم که اگر ممکن باشد من را در بخش "رسانه های وزارت دفاع" معرفی کنند. باز هم اطمینان دادند و بعد ها به دلایل مختلفی از جمله لیسانس نبودن این کار را نکردند. در نهایت به عنوان آخرین بار پیش شان رفتم و به بسیار دشواری و دل و نادل در حضور شماری دیگر از وطنداران گفتم: من اکنون در اوج مشکلات اقتصادی به سر میبرم و هیچ راهی ندارم جز اینکه یک دکانِ سمینار و پایان نامه نویسی باز کنم و در این زمینه دانشجویان را یاری رسانم. وزیر صاحب گفت که من چه کاری کرده میتوانم. گفتم که من در این دکان حد اقل به یک پرینتر و کمپیوتر نیاز دارم. شما هم که از چهره های متمول و غنی این سرزمین استید؛ اگر ممکن باشد "سی هزار افغانی" را برای خرید این جنس ها به عنوان بدهی (قرض) برایم بدهید. مطمئن باشید که در مدت دو ماه این پول را دوباره برای تان میپردازم و آمادهی دادن هرنوع تضمین نیز هستم. وزیر صاحب که در صحن یک باغ سبز و قشنگ در "شیرپورِ" شهر کابل در پشت یک میز عالی و زیبا نشسته و نوشابهی سرد نوش جان میکرد، برآشفته شده و از جایش بلند شد. دستهایش را بالای میز گذاشته و با خم کردن کمر و خیره شدن به من گفت: مگر من تاجرم که برای تو پول بدهم؟ مگر تو نمی دانی که من سالهاست بیکارم. با کدام پول تو را کمک کنم؟. این را گفت و سوی خیمهای که برای خوابیدنِ شب در صحن باغ نصب میکردند رفت تا فرمایش دهد که آن را چگونه و در کجا نصب کنند. من نیز در جایم لال شده و از فرطِ شرمندگی و ضایع شدن زیر آبِ عرق شده بودم که چگونه این بی آبرو شدن و بی آب شدن در حضور همه را تحمل و توجیه کنم. از جایم بلند شدم و در حالیکه سنگینی این شرمندگی توان را از وجود و قوت را از پاهایم ربوده بود از خانه اش بیرون شده و دوباره به پنجشیر رفتم و دیگر هرگز نزد شان نرفتم و خودم با کمک خدای بزرگ و با همکاری شماری از برادرانِ به جان برابرم، مشکلاتم را برطرف کردم.
البته خدمت تان عرض کنم که من بالای وزیر صاحب نه کدام حق قانونی داشتم و نه هم اخلاقی؛ اما مفهوم و پیام اصلی من از رهگذر این داستان را انسان های با درک و با دانش میفهمند.
باید یادآور شوم که هر بار رفتن پیش وزیر صاحب بسانِ گذشتن از هفت خوان رستم بود. ده ها تماس میگرفتم اما کسی جواب نمیداد. بار ها از پشت دروازه جواب می دادند در حالیکه در داخل حضور میداشت. و برای دیدن هربارش باید هفته ها منتظر میبودی. بار ها بخاطر یک تماس تو را از پنجشیر به کابل یا از کابل به پنجشیر میخواست. اینکه در آن زمانِ بی پولی و دست تنگی چقدر پولِ کریدت، کرایهی راه و وقت مان ضایع شد در جایش بماند. پول هایی که با هزاران درد سر از مردم قرض میکردم.
من از این داستانِ زندگی خویش درس های فراوانی آموختهام و همین درس ها من را ساخته اند. امیدوارم هیچ انسان روی زمین با این حالت روبهرو نشود.
پی نوشت: شما نیز برداشت های تان از این خاطرهی تلخ را بیان کنید.
(محمد ایوب نسیمی)