دین برای مارکس «آگاهی واژگونه نسبت به جهان» است و چهرهای دوگانه دارد: از یکسو توجیهگر و تثبیتکنندهی فلاکت مناسبات اجتماعی موجود است و از دیگرسو اعتراضی به این مناسبات.
شهاب شباهنگ
برای کارل مارکس اهمیت نقد دین محرز بود. او تاکید کرده بود که: «نقد دین، پیششرط همهی نقدهاست».
مارکس دربارۀ دین مینویسد: «آدمی دین را میسازد، دین آدمی را نمیسازد. در حقیقت دین خودآگاهی و خودیابی آدمی است که یا هنوز خود را درنیافته، یا اینکه دگرباره از دست داده است. اما آدمی موجودی انتزاعی نیست که در بیرون جهان چمباتمه زده باشد. آدمی، یعنی جهان آدمی، یعنی حکومت و جامعه. و این حکومت و جامعه هستند که دین را چونان آگاهی واژگونه نسبت به جهان تولید میکنند، زیرا خود جهانی واژگونهاند. دین، نظریهی عمومی چنین جهانی است، خلاصهی دانشنامهای آن، منطق آن به شکلی مردمپسند، شرف معنوی شدۀ آن، شور و اشتیاق آن، تقدیس اخلاقی آن، مکمل تشریفاتی آن و دلیل تسلی عمومی و توجیه آن است. دین، تحقق پندارگونۀ سرشت آدمی است، زیرا سرشت آدمی دارای واقعیتی حقیقی نیست. بنابراین پیکار با دین، پیکار باواسطه با جهانی است، که دین رایحۀ روحانی آن است. فلاکت دینی از یکسو جلوهی فلاکت واقعی است و از دیگرسو اعتراضی به این فلاکت واقعی است. دین، آه مخلوق به تنگنا افتاده است، جان جهانی بیرحم و روح اوضاعی بیروح است. دین، تریاک مردم است».
مارکس دربارۀ دین مینویسد: «آدمی دین را میسازد، دین آدمی را نمیسازد. در حقیقت دین خودآگاهی و خودیابی آدمی است که یا هنوز خود را درنیافته، یا اینکه دگرباره از دست داده است. اما آدمی موجودی انتزاعی نیست که در بیرون جهان چمباتمه زده باشد. آدمی، یعنی جهان آدمی، یعنی حکومت و جامعه. و این حکومت و جامعه هستند که دین را چونان آگاهی واژگونه نسبت به جهان تولید میکنند، زیرا خود جهانی واژگونهاند. دین، نظریهی عمومی چنین جهانی است، خلاصهی دانشنامهای آن، منطق آن به شکلی مردمپسند، شرف معنوی شدۀ آن، شور و اشتیاق آن، تقدیس اخلاقی آن، مکمل تشریفاتی آن و دلیل تسلی عمومی و توجیه آن است. دین، تحقق پندارگونۀ سرشت آدمی است، زیرا سرشت آدمی دارای واقعیتی حقیقی نیست. بنابراین پیکار با دین، پیکار باواسطه با جهانی است، که دین رایحۀ روحانی آن است. فلاکت دینی از یکسو جلوهی فلاکت واقعی است و از دیگرسو اعتراضی به این فلاکت واقعی است. دین، آه مخلوق به تنگنا افتاده است، جان جهانی بیرحم و روح اوضاعی بیروح است. دین، تریاک مردم است».
پس دین برای مارکس «آگاهی واژگونه نسبت به جهان» است و چهرهای دوگانه دارد: از یکسو توجیهگر و تثبیتکنندهی فلاکت مناسبات اجتماعی موجود است و از دیگرسو اعتراضی به این مناسبات. ولی این اعتراض بیتاثیر و بیرمق است، چرا که دین آدمی را از این جهان و تلاش برای تغییر آن رویگردان میکند و با حواله دادن او به «آن جهان»، به تسلی خاطر او میپردازد. از این رو، دین نهایتا نقشی مخدر و آرامبخش و مآلا فلجکننده دارد و «خوشبختی پندارگونه» را جانشین «خوشبختی واقعی» میکند؛ و از این منظر است که «دین، تریاک مردم است».
هدف ما در این نوشته اما معرفی دیدگاههای مارکس و انگلس دربارهی دین به طور اعم نیست، بلکه میخواهیم ببینیم آن دو بطور اخص دربارهی دین اسلام چه گفتهاند. بدوا باید گفت که آن دو به طور مشخص دربارهی اسلام پژوهش نکردهاند. اما در مجموعهی آثار آنان اینجا و آنجا دیدگاههایی دربارهی اسلام یا کشورهای اسلامی و بویژه امپراتوری عثمانی وجود دارد که توجه جلب میکند.
برای نمونه، در نامهای که فریدریش انگلس، همفکر و همرزم مارکس در تاریخ ۲۶ مه ۱۸۵۳ برای او نوشت، تاسیس اسلام توسط محمد را «کلاهبرداری دینی» خواند. انگلس معتقد است که یکتاپرستی در نزد یهودیان و اعراب اولیه، از سنتی دیرینه برخوردار بوده که بعدها در میان اعراب جای خود را به بتپرستی داده است و در واقع محمد با تبلیغ یکتاپرستی و تاسیس اسلام، نوآوری نکرده، بلکه دوباره وضعیت اولیه را برقرار کرده است.
انگلس نوشت: «در آنچه به کلاهبرداری دینی مربوط است، به نظر میرسد اگر سنگ نوشتههای قدیمی در جنوب را مبنا بگیریم که در آنها سنتهای کهن عربی دربارهی یکتاپرستی مسلط بود (همان طور که نزد سرخپوستان آمریکایی هم وجود داشت) و یکتاپرستی عبرانیان فقط بخش کوچکی از آن به شمار میرود، باید گفت که انقلاب دینی محمد، مانند هر جنبش دینی به گونهی صوری واکنشی بود برای بازگشت به اصل، یعنی امر قدیمی و ساده».
مارکس در تاریخ ۲ ژوئن ۱۸۵۳ به این نامهی انگلس پاسخ داد و از جمله نوشت: «آنچه در رابطه با عبرانیان و اعراب در نامهات گفتی برایم خیلی جالب بود. فقط میخواستم سه نکته بر آن بیفزایم:
۱ـ مناسبات عمومی نزد همهی قبایل شرق، ساکن بودن بخشی و ادامهی چادرنشینی در بخش دیگر را از زمانی که تاریخ آغاز شده، ثابت میکند.
۲ـ در زمان محمد راه تجارت از اروپا به آسیا شدیدا محدود شده بود و شهرهای عربستان که در تجارت با هند سهم بزرگی داشتند، از نظر اقتصادی در حال فروپاشی بودند و همین باعث تاسیس اسلام شد.
۳ـ در آنچه به دین مربوط است باید برای این مساله عمومی پاسخی یافت که چرا تاریخ شرق، به عنوان تاریخ ادیان ظهور میکند؟»
همان گونه که از سخنان مارکس برمیآید، او میان اقوام چادرنشین و شهرنشین ثنویتی برقرار میکند. برای او چادرنشینان اقوامی بدوی اما جنگجو هستند. بر عکس شهرنشینان ثروتمندند اما به تجملات و انحطاط گرایش دارند. ثروتی که در شهرها وجود دارد، برای چادرنشینان جذاب است و اگر شهرها از بنیهی دفاعی خوبی برخوردار نباشند، مورد تاخت و تاز چادرنشینان قرار میگیرند و به تسخیر آنان درمیآیند. بدین سان چادرنشینان در شهر قدرت را به دست میگیرند و دودمان تازهای ایجاد میکنند که معمولا چند نسل ادامه مییابد، اما نهایتا خود نیز دچار انحطاط میشود و سرانجام حکومت آنان با یورش چادرنشینان دیگری فرومیپاشد و دودمان تازهای پدید میآید. بربرها (آمازیغها)، سلجوقها و مغولها نمونههایی برای اقوام چادرنشین هستند.
مارکس همچنین معتقد است که در آستانهی تاسیس اسلام، شبهجزیرهی عربستان بر اثر جنگهای فرسایشی میان امپراتوری ساسانی و امپراتوری بیزانس در آستانهی فروپاشی بود. مکه به عنوان یک مادرشهر تجاری جایگاه خود را از دست داده بود. قبیلهی قریش که از متنفذترین قبایل عربستان بود، با تنشهای اجتماعی مداوم روبرو بود. مارکس، محمد و تاسیس اسلام را آغاز جنبشی فرجامشناختی برای بازگردان جایگاه مکه و احیای موقعیت قبلی آن میداند. به نظر او، اسلام در نطفههای آغازینش حرکت اجتماعی قشرهای محروم بود و سپس با آداب و رسوم اولیهی مکه و قبایل بیابانگرد تلفیق شد و با جنگ گسترش یافت تا بر مشکلات اقتصادی غلبه کند.
کمی بعد از این نامهنگاری، هنگامی که در سال ۱۸۵۴ جنگی بر سر شبهجزیرهی کریمه میان روسیه تزاری و امپراتوری عثمانی در جریان بود، مارکس مقالهای دربارهی این جنگ نوشت که عنوان آن «اعلام جنگ ـ دربارهی تاریخ مسالهی شرق» بود. او در این مقاله مشخصتر به سرشت تجاوزگر اسلام اشاره کرد و نوشت: «قرآن و قوانین شرعی مسلمانان که بر آن استوار است، جغرافیا و قومشناسی خلقهای گوناگون را به سادگی و آسانی به «مؤمنان و کافران» بخشبندی میکند. در این بخشبندی، کافر «حربی»، یعنی دشمن است. اسلام از ملتهای کافر بیزار است و وضعیتی برای دشمنی پایدار میان مسلمانان و غیرمسلمانان ایجاد میکند».
مارکس همان جا دربارهی وضعیت مسیحیان در یک امپراتوری اسلامی تصریح کرد: «قوانین اسلامی میگوید وقتی شهری [مسیحی] تسلیم مسلمانان میشود و ساکنان آن موافقت میکنند که با حفظ اعتقادات دینی خود جزو فرمانبران یک حکومت اسلامی باشند، باید «خراج» بپردازند. آنان از این طریق با مسلمانان به آتشبس دست مییابند و دیگر هیچکس حق ندارد اموال آنان را مصادره یا خانههایشان را اشغال کند. در این صورت کلیساهای قدیمی آنان بخشی از داراییهای آنان باقی میماند و آنان اجازه دارند در آنجا مراسم عبادی برگزار کنند. اما اجازه ندارند کلیساهای تازهای بنا کنند. بلکه فقط این حق را دارند که کلیساهای قدیمی و بخشهای خراب آن را مرمت کنند».
هم مارکس و هم انگلس شرق را بدوی و عقبمانده میدانستند و دیدگاههایشان شبیه بیشتر پژوهشگران آن زمان اروپایی بود. برای آنان هم تنها فرهنگ پیشرو و واقعی، فرهنگ غربی بود. مارکس در مقالهای که در تاریخ ۷ آوریل ۱۸۵۳ در نشریهی «دیلی تریبون» چاپ نیویورک منتشر شد، تبعیضی را که ترکان مسلمان نسبت به اقلیتهای قومی و مذهبی در امپراتوری عثمانی اعمال میکردند، یادآور شد و نوشت: «ما به دشواری میتوانیم ترکان را طبقهی حاکم در ترکیه بدانیم، زیرا مناسبات طبقات مختلف اجتماعی همانگونه آشفته است که مناسبات نژادهای مختلف. ترک بنا به وضعیت یا محل میتواند کارگر، کشاورز، مستاجر، تاجر، زمیندار فئودال ـ در پستترین و بربرمنشانهترین مرحلهی فئودالیسم ـ، کارمند غیرنظامی یا سرباز باشد؛ اما هر موقعیت اجتماعی هم داشته باشد، به دین و ملت ممتاز تعلق دارد و این حق را دارد که سلاح حمل کند و حتی مسیحی برخوردار از جایگاه اجتماعی بالاتر وقتی به یک مسلمان با پایینترین مقام میرسد، باید راه را برای او باز کند».
مارکس همانجا تصریح کرد: «قدرت اصلی جمعیت ترکان در اروپا، مستقل از نیروی ذخیرهای که همواره از آسیا میرسد، در مردم عامی قسطنطنیه و چند شهر بزرگ دیگر است که عمدتا تبار ترکی دارند و اگر چه درآمدهای خود را عمدتا از طریق کار کردن برای سرمایهداران مسیحی به دست میآورند، اما حسادتورزانه به تصور باطل برتری خود نسبت به مسیحیان چسبیدهاند و در پناه تبعیضی که اسلام به مسیحیان اعمال میکند، از مجازات واقعی برای همهی خشونتورزیهای خود میگریزند».
دیدگاه انگلس هم در این زمینه خواندنی است. او در مقالهای تحت عنوان «مسالهی ترکیه» دربارهی امپراتوری عثمانی نوشت: «تاجران ترکیه چه کسانی هستند؟ حتما ترکان نیستند! زمانی که آنان در وضعیت اولیهی چادرنشینی زندگی میکردند، روش تجارتشان غارت کاروانها بود. و امروز که کمی متمدنتر شدهاند، روش آنان مالیاتگیریهای خودسرانه و زورگویانه است. یونانیها، ارمنیها، اسلاوها و فرانکها که در بنادر بزرگ موقعیت تثبیتشدهای دارند، همهی تجارت را در دست دارند و حتی دلیلی هم ندارند که از بگها و پاشاهای ترک از این بابت تشکر کنند که چنین موقعیتی را برایشان ممکن ساختهاند. حتی اگر همهی ترکان را از اروپا دور کنیم، تجارت هیچ آسیبی نخواهد دید. و پیشرفت در تمدن عمومی چطور؟ چه کسی امروزه پیشرفت را در تمام بخشهای اروپایی ترکیه گسترش میدهد؟ ترکان این کار را نمیکنند، زیرا هم شمارشان اندک است و هم پراکنده هستند. به سختی میتوان گفت که ترکان در جاهای دیگری بجز قسطنطنیه و دو یا سه بخش کوچک دیگر ساکن شدهاند. این بورژوازی یونانی و اسلاو است که در همهی شهرها و مراکز تجاری، تکیهگاه واقعی هرگونه تمدنی است که بطور جدی در کشور پیاده میشود. همین بخش از جمعیت هم هست که پیوسته ثروتمندتر و متنفذتر میشود و ترکان هر چه بیشتر به حاشیه رانده خواهند شد. اگر ترکان انحصار دولت و نیروی نظامی را نداشتند، به زودی از صحنه رانده میشدند. اما چنین انحصاری برای آینده ناممکن شده است و قدرت آنان به ضعف خواهد گرایید. بجز در مواردی که برای پیشرفت مانعی ایجاد کنند».
به گفتهی انگلس در امپراتوری عثمانی، خود ترکان مسلمان، هنوز خوی چادرنشینی را کنار نگذاشتهاند و نه تنها در ساختن اقتصاد مدرن و تمدن نقشی ندارند، بلکه به مانعی برای پیشرفت و نوسازی جامعه تبدیل شدهاند. موتور پیشرفت در ترکیهی عثمانی بورژوازی اقلیتهای قومی است که همگی از سنت مسیحی میآیند و در واقع نبض اقتصادی جامعه را در دست دارند و بدون ترکان، اقتصاد هیچ آسیبی نمیبیند. انگلس به انحصاری بودن قدرت سیاسی و نظامی ترکان اشاره میکند و آیندهی آن را تیره میبیند. گذشت زمان درستی ارزیابی او را نشان داد و امپراتوری عثمانی در جنگ جهانی اول از هم فروپاشید.