عزیزالله آریافر
هیچ شعری، داستانی، فیلمی؛ هیچ زبانی، نمیتواند آن نکبت را بنمایاند!
در آن روزهای سیاه؛ در آن محشر آتشزاد، وقتی صدها هزار از باشندگان باغ خدا به کوهها پناه بردیم؛ به کوهایی که ما را دوست دارند، شعر «صهیون دیگر» را نوشتم، اما به خاطر باغ خدا (شمالی)، شعر «باغ خدا» را به این مناسبت، شریک میکنم:
باغ خدا
آنک ! قبیلهی شب
فرا میرسد از راه
با تفنگ و دشنه و داس.
کینهی روشنی در دل
و حربهی تاریکی برکف؛
اینک سپاه شب
بر آستانهی در است؛
و بیگانهصدایی باز
در دره میپیچد :
«هجوم ! هجوم !!
برتاکستان
آتش ! آتش !!
بر باغ
برباغبان»
- مگر باغ خدا را
چه سرنوشتی درپیش است ؟ -
رگان تاک را بریدند
عشق،
قطره، قطره
برخاک
نشست
و شعر، اندوه جانکاهی را
به قافیه بست.
بزم ها سرد خواهند شد و
پیالهها خالی
اما خاک؛ شعلهیی از خشم.
باغبانا! تدبیری
ریشههامان هنوز در اعماق
زندگی را جسجو میکنند
زبان آتش درکام دود رقصیدن گرفت:
« بسوزید ! بسوزید !!
آشیانه ها را بسوزید
وهرچه قامت برافراخته است؛
زمینی هموار میخواهم
و تلی از خاک
از خاکستر.»
چوچگان مرغی دیرینسال
مرگ را درمیان آتش
آزمودند
و عقابی از اوج
قاتل شان را شناخت.
اینک لشکر شب؛
نامردان آزمند
مرگ ماهیان کار یز را
جشن گرفتند
و مرگ آب را
و کوچ کبوتران سپیدبال دهکده را
پیروزی قلمداد کردند.
باغ خدا؛
زمینی عطش آلود و
بیابانی تشنه.
بیا! که جاری شویم
جاری شویم
زندگی را
و ماندن را
جاری شویم.
بگذار! فاجعهی باغ
آزمونی باشد
یادی باشد
« برای
روز
انتقام»
پنجشیر- ٢١عقرب ١٣٨٨