هشدار های زنده گی من!
نوشته ی محمد عثمان نجیب
بخش دهم:
در بخش نهم خواندید که آخر کار همه به شمول مشاور و هدایت او تصمیم به نفع رفیق رزاق تصمیم رییس صاحب اداره اتخاذ و من جای دیگری گماشته شدم که مداخله و شاید تضرع بیش از حد رفیق رزاق برای مشاور که بیشتر از همه صلاحیت داشت در آن تصمیم کاملن ملموس بود.
وقتی برای ترتیب علم و زیر ذرهبین پاسبانان مسلح وارد اداره شدم و ماجرایی که خواندید دیدم, به آغاز طی مراحل قانونی علم و خبر اقدام کردم.
باید به همه ادارات زیر مجموعه ی ریاست مربوط سری می زدم و از عدم مسئولیت خود اطمینان رسمی می گرفتم و در عین حال با همکاران گرامی خود خداحافظی می کردم.
در چهار دفتر با چهار برخورد برخورد مواجه شدم.
۱ _ دفتر معاون سیاسی محترم نوران شاه سنگر شوهر همشیره ی شادروان داکتر صاحب نجیب که به جای محترم دکتر شریف کریم زاده مقرر شده بودند. نه می دانم حالا کجا تشریف دارند؟
ضمن امضاء کردن علم و خبر گفتن (... رفیق عثمان می فامی که مه خو نو آمدیم ولی یک گپه ده باری تو نه فامیدم..).
پرسیدم کدام گپ؟
گفتند(... از روزی که تو به بار دوم بندی شدی کله گی زن و مرد ( وش و وای، اصطلاح عام مردم) می کنند که چرا علیه عثمان نجیب ظلم شده؟ ولی هیچ کس یک حرکت دسته جمعی نه کد که به ما هم دست آویز می شد و از تو دفاع می کدیم...).
من گفتم خوب، هر کس مجبوریت خود ره داره. امضای شان را کردند و برامدیم.
۲ _ معتمد جنسی بسم الله خان که اصلن از ولایت میدان وردک بودند و آدم خوش برخورد و صمیمی،
کتاب های خود را مرور کرده و پس جست و جو گفتند (... نجیب خان ۱۵ تخته توشک ( دوشک ) اسفنجی فاضل هستی و کمتر از او چند تخته روجایی و قرطاسیه که هنوز تاریخ انقضای شان تکمیل نه شده از جمله چند دانه سنجاق دانی و هم چند تا پنجه هم باقی هستی... ). دست بند به بودم و خندیدیم گفتم برو یکی سه ده دگیش مجرا کو. عذر آورد که نه می شود، باید پیش رییس صاحب برویم. برگشتیم نزد سیدکاظم آقا صاحب، کاکا بسم الله خان جریان را گفتند که متأسفانه رییس صاحب دریغ کرده و گفتند باید همه چیز کامل شود.
در گذشته برخی ادارات دولتی اجناس شان را برای یکی از کارمندان می سپردند تا بعد حسابی بدهند.
( در نظامی که همه او را ملامت می کنند توجه به حفظ و نگهداری اموال بیت المال این چنین بود ). حالا بببیند که از رولاغنی تا ملاغنی چی نیست که بر سر آن نیاورده اند.
ناچار به هم کاران مراجعه کردم بزرگ وار گرامی عبدالله نورستانی با ما مقابل و از جریان آگاه و بدون تاخیر گفتند من این اجناس در جمع خود می گیرم. و چنان شد.
آقای عبدالله نورستانی در دانایی و آگاهی مسلکی حتا بیشتر از شخص داکتر صاحب نجیب بودند. اما بی واسطه.
از حساب دهی مالی و جنسی فارغ شدم.
۳ - باید سلاح کمری خود را برای رفیق ناصر خان معتمد اسلحه می سپردم.
وقتی برایش گفتم که سلاح کمری من در خانه است. خندید و گفت اعتبار تو پیش مه بسیار بالاتر از یک سلاح کمری است. علم و خبر را امضاء کرد. گفتم تو لطف کدی. اما روز آخر من در اداره است و نه می دانم که چی خواهد شد؟
باید اسلحه را برایت بسپارم.
۴ _ فیصله شد که چون پس از ختم کار علم و خبر مرا تحت الحفظ برای خدا حافظی به خانه می برند، در برگشت سلاح کمری را هم می آورم و تسلیم می کنم.
روز گذشت و ناوقت های عصر پاسبانان قطعه ی ۱۰۱ این بار تحت فرماندهی رفیق عبدالوهاب نورستانی از افسران آن قطعه در یک اراده جیپ من را به منزل ما واقع دهمزنگ کابل بردند تا با مادرم و فامیل خدا حافظی کنم. پدرم که به ایران تشریف داشتند تا رزق اولاد را کمایی کنند.
حویلی کوچک و محقری داشتیم. اما فضای آن پر از غرور و صلابت انسانی مادر و پدر ما بود که با فقر اما با همت زنده گی کردند و به ما آموختند تا بمیریم و کار کنیم، اما منت کسی را نه کشیم.
وقتی وارد منزل شدیم، دیدم مادرکم در حویلی ایستاده اند.
چون موتر مقابل منزل مامایم و در کوچه ی عمومی ایستاد کرد و من با دستبند توسط افراد مسلح همراهی می شدم، همه گی همسایه ها که بیشتر مهربان بودند متوجه شدند.
در این میان فامیل نامهربان مامایم هم بودند که پدرم در همان فقر زمین ملکیت خود را برای او داده بود تا سرپناهی داشته باشد.
همه فامیل مامایم برای نظاره بالای بام خانه ی شان آمدند که متصل دیوار حویلی محقر ما بود.
مادرم آن کوه دامنی ستبر و آن کوه بلند غرور و مناعت و یل مردانه ی مقابله با روزگار، با آن که پدر و اجداد پدری و مادری شان صاحبان سر بزرگ زمین های محله ی شان بودند، فروتنانه به زنده گی در فقر همسرش را می گذراند.
وقتی من را با دستبند و در احاطه ی پاسبانان مسلح دید، گویی در جایش میخ کوب شد. دانستم که با موج ویران گر درد و عاطفه ی مادری در کشمکش خاموش است. کمی گریست و بعد به همان ژست مادرانه گفت ( ...خدایا بد بچی مه ده بد گرفتار کو...). از پاسبانان دعوت کرد تا چای بنوشند. اما فرصت اندک بود.
غم زندانی و بی سرنوشت شدن من کمر مادرم که تنها دو سال قبل فرزند رشید و نو جوان خود محمد لطیف ۱۶ ساله را از دست داده بود خمیده ساخت اما از ایستاده گی در مقابله با ناملایمات روزگار بازش داشته نه توانست.
من رفتم و محل اسلحه را برای گروه محافظ خود نشان دادم.
با اضطراب و دلهره ی فامیل و زخم جدید از تیر غلط روزگار و اشک و آه مادر و برادران خرد و ریزه، آینده ی ناروشن، پدر مسافر و زیاد پرس و جو های دگر ذهنی و با توکل به خداوند متعال پس از انجام تشریفات اسلامی که مادرکم گرفت و سه بار از زیر قرآن کریم گذراندم و کوزه آبی به دنبال من پاشید راهی سرنوشت جدید شدم و ناوقت های شب به زندان برگشتم تا فردای آن به سربازی سوق شوم.
دو روز دیگر منتظر ماندم که دلیل را نه دانستم. روز سوم با تکرار همان دستبند زدن من را ابتدا به کمیساری نظامی کابل و بعد از سوق، به محل تجمع فرستادند. و به این سان من قربانی سوم دسیسه ی ژنرال محفوظ پس از ادریس و عارف کابل زاد بودم که با امنیت ملی وداع کردم تا به خواست ژنرال محفوظ در کدام باطلاقی از عقب تیر زده شوم. اما ارادهی خدای من و خدای محفوظ خان چیزی دیگری بود...
ادامه دارد...