داستان واقعی هشتاد و هفت سال قبل که به حال امروز نیز میخواند:
«دوران شاهی امیرحبیبالله خادم دین رسولالله»۰۰۰۰۰۰ در چهارسوق مسگری در زاویهی کوچه یی که به طرف مندوی خربوزه فروشی و باغ علی مردان میرفت، دکان نانوائی بود. یک نفر از محمدزائیهای باغ علیمردان هر روز به دکان مذکور آمده از تنگدستی و حالت پریشان خود شکایت میکرد، نانوا که شخص نیک مرد و خیر رسان بود، دلش بهحال او سوخته اظهار داشت که:
"سردارصاحب من هم چندان ثروتمند نیستم و بغیر از همین دکان نانوائی که روز چلانی میشود و یک لب نان دستگیری میکند، عاید و درآمد دیگری ندارم، بنابران من همینقدر میتوانم که روز پنج قرص نان برای شما بدهم".
سردار بی اندازه خوشحال شده امتنان و دعاگوئی زیاد نموده گفت:"خلیفه جان با پنج قرص نان زندگی مارا خریدی، خداوند برایت خیر دهد و به دوکانت برکتهای وافر ارزانی نماید. خدای مهربان برای من نیز توفیق بخشد که این نیکی تر ادا نمایم".
به این ترتیب سردار هر روز آمده، پنج قرص نان را میبرد و یک عالم سپاسگذاری میکرد. چون سوقیات نادرشاه از طرف سمت جنوبی شدت یافته روزبهروز پیشقدمی میکرد، یک اندازه امیدواری پیدا شد که حکومت "سقاوی" سقوط خواهد کرد، لهذا سردار که هر روز برای گرفتن نان میآمد یک ساعت یا بیشتر به دکان نشسته با مسرت زیاد حرف زده میگفت:
"خدا مهربان است؛ امید میرود که به زودی یک گشایش خیر فراهم شده ازین مصیبت خلاص شویم".
نانوا را مخاطب ساخته میگفت: "او خلیفه خدا روزش را بیارد که این نیکیهای ترا ادا نمایم".
نان بای(نانوا) عالی جنابی کرده اظهار میداشت که:
"سردار صاحب! این سخنها را هیچگاه به دل خود راه ندهید، پنج قرص نان چه اهمیت دارد که با تذکر آن هر روز مرا خجالت میدهید".
اما سردار به جواب میگفت: "نی خلیفه صاحب در ظرف این چند ماه کمک و معاونتیکه تو به ما کردی؛ درین وقت برادر به برادر نمیکند، صفا بگویم که تو حیات من و اولادهای مرا خریدی، خو خدای بزرگ لطف فرموده مرا به یک چوکی و رتبه برساند، آنگاه خواهی دید که چه قدردانیها از شما خواهم کرد، از پول و پیسه، از تحفه و تارتق* بی شمار برایت تقدیم خواهم نمود".
* تارتق به معنی پیشکش یا هدیه است.
سردار صاحب ازین وعدهها و سخنان پُر طمطراق بسیار گفت و هر روز که قوای نادر خان به طرف کابل نزدیک تر میشد، سردار به نانوائی آمده با شور و شعف همان لافها را تکرار میکرد و میگفت:
"خلیفه جان همان روزی که میگفتم انشأالله نزدیک شد.
بالاخره نادرشاه کابل را "فتح " کرده برتخت سلطنت نشست و سردار هم حاکم لوگر مقرر شد. یک روز قبل از عزیمت بهصوب ماموریت به دکان خلیفهٔ نانبای(نانوا) جهت خدا حافظی آمده و گفت: "خلیفه جان همینکه پایم به لوگر رسید، يك هفته سپری نخواهد شد که تحفه و پیغامم برایت خواهد رسید و تو هم تیار باشی که به زودی نزدم بیائی"۰
سردار رفت و خلیفه نان بای(نانوا) به انتظار نشست و مخصوصاً بعد از یک هفته بیصبرانه منتظر پیغام سردار بود، اما یک و دو هفته و چندین هفته گذشت خبری و پیامی از سردار نرسید. بعد از چند ماه خلیفه نانبای(نانوا) مصمم شد بر اینکه خودش به لوگر رفته خود را از حال و احوال سردار واقف سازد. خلیفه به حکومتی آنجا رفته و با اطاق حاکم صاحب داخل شد؛ چون حاکم با یک نفر خان بزرگ لوگر مشغول صحبت بود«نانوا» از دور رسم تعظیم به جا آورده در کنار دروازه به انتظار ایستاد، دید که سردار صاحب برای خان مذکور قصهٔ مشکلات ایام زندگی خودرا در دوران"سقاوی" بیان مینمود و میگفت:
او خان صاحب در آن ۹ ماه حکومت "سقاوی" هرچه دار ونداری که داشتیم فروختیم و بسیار بیچاره و پریشان شدیم و پیش هر کس و نا کس دست ما دراز شد، وضع احتیاج و بیچارگی ما به اندازه یی رسید که حتی آدم های دیـــــوث برای مـــــا نان میـداد « حاکم با دست اشاره به طرف نان بای( نانوا) میکرد».
رونوشت: برگزیده از برگههای ۱۷۹ـ۱۸۱کتاب ظهور مشروطیت و قربانیان استبداد در افغانستان جلد دوم ـ نویسنده سید مسعود پوهنیار از قول داکتر عبدالرحمن محمودی.
محمد ایوب عظیمی