پردۀ چهارم و پنجم
افشین، به «سرداردارالخلافه» معروف است؛ سرداری که درعمل، غلام بچۀ خلیفۀ بغداد است تا به خاطر خواهی خلیفۀ عربی، مردم خودش را زیر سُم ستوران ستم خرد و خمیر کند. همو، بابک خرم را به بارگاه خلیفه، تحفه می آورد و ....
پردۀ چهارم
صحنه اول
اتاق خواب افشين. پرده هاي خاكستري كلكين ها را فرو پوشانيده و روشنايي سرخ رنگ كرانۀ خاور، نشانۀ پايان شب است. افشين روي تخت خواب دراز افتاده است. در باز مي شود و خاش پا به داخل مي گذارد. افشين آشكارا سراسيمه گشته و روي تخت مي نشيند.
افشين: چي گونه شد كه درين پگاهي آمدي؟
خاش: (نفس زنان) سيل ويرانگري به سوي كاخ تو نزديك مي شود!
افشين: زبان شومت را ببند. از چه سخن مي گويي؟
خاش: از ميدان هاي جنگ و خون، از خواري سپاهيان مازيار و سرداران ترسو و خاين طبرستان!
افشين: آه! بازهم اژدهاي پليد خيانت دندان هاي زهرآگينش را نشان داده است؟
خاش: قارن برادر زادۀ مازيار همان ديوار بي بنياد، با فرمانده لشكر خليفه بند و بست به وجود آورد. آن قله بي باوري، بهترين سرداران مازيار را با تني چند از جنگاوران بي باكش به حيان بن جبله سپرد. بدين سان در كوهستان هاي شروين بي آن كه تيري از كمان و شمشيري از نيام بيرون آيد، شكست پيش از جنگ، پيروزي آن ها را بلعيده است.
افشين: خموش! مگر كوهيار را فراموش كرده اي كه چون كوهي استوار در برابر آل خليفه در نبرد است؟
خاش: به باد چنگ انداخته اي افشين!
افشين: (شمشيري از زير تخت بيرون مي آورد) سوگند به جوهر اين شمشير اگر پيام روشني از تو نشنوم، سر فتنه جوي ترا پيش پايم افگنم.
خاش: پردۀ سياه را از روي چشمان درونت كنار بكش افشين! كوهيار خودش را به سپاهيان خليفه سپرده است!
افشين: اوه چشمانم تيره گشت... سرم گيج مي رود.
شمشير از دستش به زمين مي افتد.
خاش: سالار من، جنگ در مرو تا هنوز پايان نگرفته است.
افشين: گفتم خموش باش... به سوالم پاسخ بده... آيا پيك من از پيش مازيار برنگشته است؟
خاش: چي گونه مي تواند از شراره هاي آتش گذشته اينجا بيايد؟
افشين: پس مازيار در هم شكسته است؟
خاش: شكست همچون گند است. بی آن كه آوازي ازخود برون دهد، بوي بد آن به دماغ مي زند!
افشين: پس سپاه عرب به سوي طبرستان سرگرم پيشروي است؟
خاش: از پيشينۀ خيانت سرداران مازيار آشكار است كه در ميدان هاي جنگ چي مي گذرد!
افشين: شك نيست كه كوهيار در نمايش خيانت برنده شده است!
خاش: مازيار ديوانه اگر هوش و خرد خود را همانند سگ به دندان نمي گزيد؛ شاه مار خطر و شرمساري يك باره سر بر نمي آورد!
افشين: شايد چنين باشد. مازيار جرقۀ آتش است، زود خموشي مي گيرد. او سقف را روي خود فرو ريزانده است. دربندكشيدن بيست هزار مسلمان عربي وطبرستانی، چي هوده يي داشت؟ آيا ويران كردن نيايشگاه هاي مسلمانان، بدترين اشتباه مازيار نگون بخت نيست؟ چون است كه اين سردار بلند پرواز، همانند درختي از دست خودش تبر مي خورد؟ برايش پيام دادم كه ديوار ايستاده گي خود را سينه به سينۀ لشكر عبدالله طاهر نامرد استواري بخشد؛ اما وي بي پروا به گفتةهای من، شأن خود را درين نشان داد كه باج يك ساله را در دو ماه به زور دستي از مردم و استاند. خون مردم طبرستان را با جفا كاري ها و كوته انديشي هايش خشكانده است. اكنون چي كسي از وي پاسداري مي كند؟ بايد كاري بكنيم. برو گزارش هاي درست جبهه جنگ را بياور!
خاش بيرون مي رود
افشين: (با خود) آخ... سوز آتش درون را چه چاره آورم؟ وزن اين درد پايان، بر روح بي قناعت و ناشكيباي من، بالاتر از سنگيني كوه هاست. با گذشت هر روز احساس مي كنم كه خورۀ خيانت و بد بيني، سيب تازۀ آرمان هايم را از درون مي پوساند. اين منم كه در گنداب شكست و تنهايي مي تپم؟ سالاري چون من كه مهرۀ پشت لشكريان روم را شكسته و مردان بابك شير دل را از كوهستان هاي آذربايجان براندم و خودش را اسير مرگ ساختم، چي گونه ممكن است در برابر طوفاني در هم شكنم كه همچون خشم مار زخمي از اندرونم سر بر مي كشد و هماي مغرور آرزوهايم، با تيري از كمان شكسته دلی، بر زمين مرگ فرو مي غلتد؟ آن كه آرامش و آسوده حالي به اصفهان و راه هاي كوهستاني طبرستان و خراسان و بغداد و فارس و كرمان و خوزستان فراهم آورد، من بودم. آرزوي من دستيابي به داس شكوه و نيرويي بود كه با آن مي توانستم خلافت عرب و همدستان آل طاهرش را در خراسان درو كنم. اگر مي دانستم كه مازيار، ره و رسم سركشي نمي داند، بوي گند نا اميدی و مرگ به دماغم لانه نمي كرد.
آخ! نفرين بركوهيار، اين زادۀ هراس، اگر سپاه عبدالله طاهر رابه كوهستان هاي مازندران راه داده باشد، چه پيش خواهد آمد؟
افشين دستخوش هذيان و پريش انديشي است. روي تخت دوباره دراز مي كشد. حس ناكامی، او را در ژرفاي تيره گي خويش فرو مي كشد. دلاوري ها، جنگاوري ها و پيمانكاري هايش در يك لحظه بيدار مي شوند. بر اثر احساس تلخي كه نيرو و باورش را نزد خليفه به افول كشانيده و در ين راه رشيد ترين همكاران خود را براي در دست گرفتن قدرت به دژ خميان خليفه سپرده است، در عذاب اليمي فرو مي رود. درين حال روح بابك خرم دين بروي پديد مي آيد.
روح بابك خرم دين: اي انديشۀ آفت زده در خود بسوز... ای آزبی پايان، به دشت هاي خالي و بي كرانۀ فرجام خويش ديده بردوز. زور آور ترين مرد زمانه را بنگر كه جز آه نشاني و غير از ناتواني بهره يي او را نمانده است... شوخي زمانه چي بي رحم است! آن بازويي كه نيزه اش سپر سنگين قيصر روم را سوراخ كرد، حال توانايي پرتاب سنگ كوچكي را به سوي دارالخلافه از كف داده است.
افشين به تكان از جا بر مي خيزد.
افشين: قدرتي پهلوانانه در بازو و شوكتي از نيرو و هراس در دل هاي نديمان خلافت دارم. چنان كه ترا همچون كرم زبون، در كف دست ماليدم!
روح بابك: هنوز هم اسپ آزمنديت از نفس نيفتاده و در سر خاليت، ناداني در جوش است. نيرنگ تو در من کاری افتاد . ولی حال خودت را در دام تسلي دروغيني گرفتار مي كني كه با دست هاي خويش پهن كرده اي!
افشين: نفرين بر تو اي پليد!
روح بابك: چرا مي ترسي؟ من اكنون آن ياغي كوه ها و دشت ها نيستم!
افشين: (با آواي خفه) اي مرد شوم و بي ستاره ، از تو بترسم! من كه بر روی دار، كلۀ سگ را روي گردنت نهادم؟
روح بابك: راست مي گويي! چرا بترسي؟ در زنده گي هرچه با دستانت انجام دادي، انديشه يي كه در سرت ريختي، هرچه زبانت گفت و گوش هايت شنيدند و آن فيصله يي كه با روحت كرده اي، ترا برائت مي دهند. چرا از من هراسي داشته باشي، روي سينه ات از جواهرات خليفه آراسته است. گردن بند پر از جواهرات رنگارنگ آذين گردن تست. مال و منالت بيرون از شمار، افتخارت عالمگير و نيرويت بي هماننداست. اگر يك بار بر كرسي حكومت خراسان تكيه زني، به آخرين مرز آرامش پا مي گذاري، مگر من هنگامي كه هنوز در زنجير نيرنگ و دو رويي تو بند نيامده بودم، نمي دانستم كه تو آرامش و افتخار را چي گونه مي فهمي.
افشين: بزرگي چيزي غير ازين نيست... مگر تو اي چوپان بي نسب، بيست سال از براي چي در مغاره ها و دره ها ولگردي كردي!
روح بابك: پندار تيرهء تو از گفته هايت هويداست. تو همچون شوخي تلخ زمانه ای ... آتشی در خويشتن داری که براي سوختن كيمياي آدميت آفريده شده است. در مان تو اي بيمار، خشم مقدس است!
افشين: من هر آنچه را كه نبايد باشد، در سرزمين فارس و خراسان به زنجير مي كشم. با تو اي هرزه سر برابری ندارم. در گورستان هيچ به خاكت سپرده ام.
روح بابك: تو گر نبودي، تاريكي را در برابر نور چي تعبيری بود؟ سرشت تو، اگر چه با كاروان نور، هماره در سفر است، اما كاروانيان، تو را از روي اين كه با سينه مي خزي و شاهد نور را كه بر اورنگ بي نقاب خويش نشسته و به سوي منزل مطلوب در سفر است، باز مي شناسند! تو از چشمۀ مروت، هیچ جرعه ای نوشیده ای؟ بدان که از شوخي تلخ كه سرنوشت بر تو روا داشته است، آگاهي نداري. تو از خواب گران ديرتر بيدار شده اي. بيهوده است به تو بگويم كه از اندرونت ياري بجوي، وجدان سرگشته ات را صدا بزن، چشم شيطانيت را آتش بزن كه در زمان زر و زور، خودت را نديدي، نيافتي! سرشت و سرنوشت تو چنان اند كه روشنايي ها را در درونت آتش مي زنند، روحت را به تاراج مي برند، خون پاک نياکان را را در رگ و ريشه ات مي آلايند... دنبال چيستي؟ اي مغلوب ترين! چرا مي لرزي؟ گوش هايت را با دست مپوشان... مي رسد آن روزي كه آواي نور در بيكراني خود نابودت كند. اكنون تا زنده اي، در بندي؛ لرزاني و مأموري تا درياي پلشتي ها را از كام خويش بر بستر نور به خروش بر آري...
افشين در حالي كه گوش هايش را با دست پوشانده به سوي روزنه مي رود.
پاهايش به زحمت تنه او را نگه مي دارند.
افشين: اي بابك! من نمي خواستم با تو بجنگم و ترابه دام آورم. نيمۀ كفارۀ انجام چنين كاري به دوش تست. تلاش كردم به تو گزندی نرسد. من سپهبد خلافت، ميان اعراب غريبه اي بيش نيستم. مرابه چشم بيگانه مي نگرند. دوستان و همكارانم تنهايم گذاشته و از هيچ نيرنگي در برابر من كوته نيامدند. هنگامي كه خليفه مرا به جنگ تو روانه كرد، آگاهانه سپاه زير فرمان خود را از راه كوه ها مي راندم و راه دشت ها را به تو وامي گذاشتم تا جنگي رو ندهد و هزاران سپاهي اجير خليفه بر لشكرت نتازند. اما از نيات من چيزي بر نيامد.آن ها خبر به خليفه بردند و معتصم "خطا كار" خطابم كرد و ازين كه راه زمين و دشت به دشمن گذاشته ام، بدي ها ديدم.
روح بابك: سال هاست كه خونت از مادۀ تزوير پليد گشته است. گناهان تو بيان دروغ هايت نيستند؛ توجيه نيرنگ بازانۀ نامردي هاي تو هستند. يگانه مقصود تو، نابودي و شكست من بود تا چشم خليفۀ عربي را از جسارتت بسوزاني، در جنگ با مردان من احساس ناتواني كردي و براي آن كه از چشم خليفه معتصم نيفتي، دام نامردي فراراهم گستردي. حالا ديگر از گوشۀ چشم سروران عربيت بر كنار مانده اي، هوس حكومت خراسان به دلت گنديده است و لشكريانت به تو باور ندارند...
افشين: انصاف ده بابك! با من اين گونه مباش، در سراسر زنده گيم ميان دو سنگ آرد شده ام. هماره شورشي بر ضد عرب ها در اندرونم بيدار و پرندۀ آزاد و قفس شكن نژادم آماده پرواز بوده است.
روح بابك: در قدرت طلبي هاي تو جز جنون رام ناشدۀ حيوان نفس آدمي، چه چيز ديگري نهفته است؟
افشين: اگر چنين بود، سپهبدی بلند دستی چون من، چي گونه باتو و مازيار پيمان مي بست و خطر به جان مي خريد؟
روح بابك: آن چه می گویی، از روی بیماری لاعلاج وجدان است. حالا كه مانند سگ آواره ای درخندق آرزو هاي شومت فرو رفته اي، سزاوار آنی تا خود به سخن آیی وفریاد زنان به سوی خلق را بیفتی و بگویی كه در پي فاجعۀ پيمان تو با من و مازيار، سلطه جويی خودت نهفته بود. تو تنوري را آتش افروختي كه من و مازيار هيزم آن شديم؛ بدون آن كه نان دوزخي هوس هاي آلوده ات، در آن به پخته گی رسد.
افشين: (بانگ برمي دارد) خموش اي بابك، اي پادشۀ دل هاي مردم! زنگار ديرينه يي روي وجدان و روح من نشسته است. چه كسي درين دنيا هست كه زر و زور، خونش را آلوده و انديشه اش را تيره نسازد. بدان كه همه اش اين گونه نيستم. خشمي روحم را شيار ميزند. باور كن... باور كن هنوز هم ريشه يي در زمين اصالتهاي انساني دارم.
روح بابك: پيمان و بيان اميرزاده ها را باور كردن، ساده گي است. آنان هنگام خواري و شكست به اصل خويش برميگردند.
افشين: من خلافت عرب را به دست طوفان ميسپارم!
روح بابك: امير زاده ها به خواب هاي خوش دل ميبندند. تو هميشه اسير هواي درونت بوده اي... آن جنوني كه تراپروريد، پايه هاي ستم عرب ها را استوار كرد. تو مگر به واژگوني بنايي دست مييازي كه خودت آبادش كردي؟
افشين: مانند شتر عربي در برابر اعراب كينه به دل دارم! مگر براي آوردن دين سپيد نياكان به سوي خود نخواندمت؟
روح بابك: به همين اسم و رسم مرا به سوي خود فرا خواندي. پس به كدام كيش و آيين به دامم كشيدي؟ نام عبرت انگيز تو از ذهن روزگار ناپديد نخواهد شد. خواري ناپيدای درون تو، از دماغ آينده گاني كه ذهن خويش را با انديشه هاي تو مي آلايند، چون شعله هاي بي لگام بيرون خواهد ريخت واز بهر نابودي سپهر به پرواز در خواهد آمد.
صداي پا و هياهو از بيرون به گوش ميرسد. انگار توده هايي به جنبش در آمده اند. آنگاه خاش داخل ميشود.
خاش: خبر تلخي آورده اند؟
افشين: (شتابزده) شكست مازيار؟
خاش: بدتر از شكست!
افشين: حرف روشن بگو!
خاش: كوهيار مازيار را به چنگ سردار خليفه سپرده است!
افشين: در كجاي ميدان جنگ اين چنين فاجعة شوم پيش آمده است؟
خاش: كوهيار در خرم آباد با سردار خراساني – حسن پسر حسين- ديدار كرده و پيمان واگذاري مازيار را به وي سپرده و در شهر هرمز آباد مازيار را به دام انداخته است!
افشين: اكنون مازيار كجاست؟
خاش: حسن مازيار را دست و پا بسته به خرم آباد فرستاده است تا وي را از راه شهرساری به خراسان ببرند. كاخ مازيار را آتش زده انند؛ مال و داراييش را به تاراج برده اند و وابسته گانش را به اسارت گرفته اند.
افشين دست روي پيشاني ميگذارد. روي فرش نمدی كنار تخت خواب به زانو در مي آيد.
افشين: (ناگهان روي پا مي ايستد) من به تنهايي با هيولاي عرب ميجنگم. يك تير در كمانم باقيست آن هم اگر به هدف نرسيد ...
با گام هاي استوار در اتاق راه ميرود. آواز روح بابك از گوشة سالن شنيده ميشود.
روح بابك: عمري زنجير برده گي به چنگ گرفتي. حالا همان زنجير حلقة دار بر گلوي تست!
افشين: روزگاريست فرمانده رزم و پيكارم. نيم سپاه خلافت به يك اشارة من كاخها را ويران ميكنند. من براي شكست آفريده نشده ام.
خاش داخل ميشود
خاش: سپاهيان خليفه سوي شهر سامرا در حركت اند.
افشين: خموش! دنباله اش را ميدانم. براي آخرين پيكار آماده ايم. فردا مهماني بزرگ بر پا ميدارم و خليفه را با سرداران ترك و پسرانش يكجا نابود ميكنم.
خاش بيرون ميرود.