سید مسعود حسینی
سرزمین عجایبالمخلوقات که میگویند، همینجاست، دقیقاً همینجا. نه دورتر نه آنطرفتر، نه در قارۀ دیگر. شما همین سمیعخان را نگاه کنید. تا دیروز که مشاور نبود، پاچههایش ورمالیده بود و هی به این انجمن و آن نهاد معدنی (ببخشید منظور نهاد مدنی است)، میدوید و شعر میخواند و نظر میداد و از کارکرد به قول خودش: «شورای دزدان» انتقاد میکرد که ملک را غارت کرده و مردم را تباه ساخته است. او همیشه در صف اول مبارزه قرار داشت و از مردم میخواست که صدا بلند کنند و در برابر این «شورای دزدان»، چون گوسپندان، خاموش ننشینند.
اما گوشی، بدهکار سخنان نغز آن شیرینگفتار نبود و مردم همچنان ساکت و به تعبیر او گوسپندوار خاموش بودند. بیچاره حق هم داشت، وجدان بیدارش به او اجازه نمیداد که در برابر آن وضع اسفبارِ جامعهی گوسپندی، سکوت کند. آخر تنها کاری که از دستش ساخته بود، همین آگاهکردن بود، یا به تعبیری آگاهانیدن. اما مردم چه؟ همچنان ساکت و خاموش، همچنان بیتفاوت و بیغمباش. حتی ناجوانان بعبع هم نمیکردند. نه از بابت گرسنگی خود، نه برای تشویق او. در این میان، تنها سمیعخان بود که از اوضاع و احوال تأسفبار جامعه درد میکشید و درد دلش را با انواع قوالب و قوافی و اوزانات و افاعیل بیان میکرد؛ شاید بدان امید که مردم از خربندگی برهند و به امیری رسند. البته امیری که نه، حداقل در جایگاهی قرار گیرند که دیگر در برابر ظلم و تعدی حکام فاسق گوسپند نباشند و صدای اعتراضشان را بالآخره در برابر سرنوشت خفتبار خود بلند کنند. باری سمیعخان سرانجام دل به دریا زد و رساترین شعر قرن را در وصف «شورای دزدان» سرود و اجزا و ابعاد آن شورای سرگردنه را که بهدروغ در چاردیواری ارگ قرار گرفته بود، برجسته ساخت. بدان امید که فغان او بر آلام و مصایب مردم تأثیر مثبت گذارد و آن به تعبیر سمیعخان، گوسپندان، از چنگال گرگ رهایی یابند و مثل بچۀ آدم چند صبایی زندگی کنند. همان بود که صدای اعتراض خود را بر ضد حاکمیت چپاولگر و مردمِ از همهجا و همهچیز بیخبر، اینگونه بلند کرد و سرمستانه ناله سرداد:
تا چور قانونی شود، شورای دزدان ساختند
گرگان دوباره جبههیی بر ضد انسان ساختند
تاراج کردند آن کَرَت، اموال بیتالمال را
از خانۀ ما بهر خود، اینبار دکان ساختند
ای هموطن! ای هموطن! آواز خود را کن بلند
تا چند باشی گوسپند، تا چند باشی گوسپند؟!
در آن زمان شاید به مخیلهی هیچکسی خطور هم نمیکرد که این شاعر دلسوختۀ مردم و وطن، روزی انجمن شعرا و نهاد مدنا را (ببخشید اینجا هم منظور همان نهاد مدنی است) ترک کند و به عضویت «شورای دزدان» درآید و در کنار گرگان بر ضد انسان جبهه بگیرد و به تاراج بیتالمال بپردزاد. القصه، شاید باورتان نشود که آن سمیعخان متذکره، یکباره چون احمد بادسر، سر از درون ارگ بیرون کرد و درست در وسط شورای دزدان مقام گرفت و مردم تا خبر شدند، او کارش را به احسنالوجوه انجام داد و سالانه بیشتر از سیوشش لک روپیه را تنها بابت کرایهجات موتر و منزل و دفتر، تحتالجیب گذاشت. معاش ماهوار هم که شیر مادرش. پولهای سرمیزی و زیرمیزی و بغلمیزی هم که احتمالاً بابت دلالی دریافت کرد بماند سر جای خود. هرچه بود در وادی أنّهم یقولون ما لایفعلون، سرگردان شد و در مقام إلاالذین فرود نیامد. در این میان اما چیزی که باقی ماند، گوش کر مردم و شعر نغز آن ابرصالشعراء است که از زبان خودش شنیدنیتر مینماید!