برای اثبات این نکته به مطلب زیر نگاهی بیاندازید:
از برگه عارف نیازی
روایتی از یک جنایت؛ روزهای دوشنبه در دیدار لوی څارنوال کشور با مردم
...ساعت ۱۱ و ۳۰ دقیقه، سه جوانی که عمر شان بین ۱۹ تا ۲۴ سال است، وارد دفتر میشوند: جوانانی با قد بلند، چهره گندمی و آفتابزده، لباسهای نیمهمنظم و موهای آراسته و شانهزده. هنگام ورود و پیش از نشستن، با چشمهای حیران و نگاههای سرگردان، تمامی اشخاصی را که در دفتر حضور داشتند از نظر گذراندند؛ گویا دنبال تکیهگاه و حامی بودند که به آن پناه ببرند.
یک تن از آنها به چوکی مقابل آقای حمیدی مینشیند و دو تن دیگر در چوکیهای دیگر. دادستان کل جوانی را که روبهرویش مینشیند، مخاطب قرار میدهد و میگوید: «خوش آمدید، بفرمایید، مشکل تان چیست؟»
مرد جوان، خود و دوستانش را معرفی میکند و سپس ماجرایشان را اینگونه شرح میدهد: «سارنوال صاحب ما سه نفر از یک ولایت هستیم و مدت دو هفته میشود که از ولایت خود فرار کردهایم و اینجا در کابل، در خانه خویشاوندان خود پناه آوردهایم. در ولایت ما یک باند مافیا فعالیت دارد که چندین سال است باعث آزار و اذیت مردم میشود. دختر و بچههای مردم را مورد آزار، اذیت و تجاوز قرار میدهد و در قضایای دزدی و قتل نیز دست دارد».
سپس با بغضی در گلو و چشمهایی که اشک در آنها حلقه زده است، اینگونه ادامه میدهد: «نزدیک به یک ماه پیش، اعضای این باند بالای ما، در همین سن و سال، طور جدا جدا تجاوز کردند و با زور و تهدید و لتوکوب از جریان تجاوز شان فلم گرفتند. با این ویدیوها همیشه ما را تهدید میکردند که اگر کارهایی را که برای تان میگوییم انجام ندهید، فلمها را به خانوادههای تان روان و در فیسبوک نشر میکنیم.
آنها از ما میخواستند تا در ولایت خود مان، در مسیر شاهراهها و از خانههای مردم دزدی کنیم؛ اختطاف، قتل و دیگر جرم و جنایت را انجام بدهیم. ما مجبور شدیم، این جریان را به خانوادههای مان بگوییم. خانوادههای ما توان مقابله با این زورمندان را نداشتند و از طرف دیگر به مقام ولایت هم عریضه و شکایت نکردیم، چون میفهمیدیم که آنها را دستگیر کرده نمیتواند و شرایط برای زندهگی ما سختتر میشد. آنها از ما باجگیری میکردند، تا حدی که ما مجبور بودیم خانه و زمین خود را گرو کنیم، بفروشیم و پولش را به آنها بدهیم. همیشه به خانه و محل زندهگی ما میآمدند و ما را تهدید میکردند.
با اینکه گفتن این جنایت از زبان ما، برای ما زیاد سخت و دردآور است، اما مجبور هستیم که به خاطر حفاظت جان خود و همین قسم به خاطر جلوگیری از تکرار این جنایت بالای دخترها و بچههای دیگر خانوادهها، اقرار کنیم.
وقتی کابل آمدیم، احوال گرفتیم که شما روزهای دوشنبه مستقیم همراه مردم ملاقات میکنید. ما هم امید به خدا و به شما کرده، پیش شما آمدیم تا به فریاد ما برسید و این جنایتکاران را به سزای اعمالشان برسانید.»
با شنیدن هر واژه این ماجرا، صدای شکستن غرور این سه جوان را میشد، شنید. سکوت سنگینی در دفتر حاکم میشود. نگاهها همه به سوی یکدیگر میخکوب میشود. مثل دهها جنایت دیگر که در روزهای دوشنبه از زبان متضررین شنیده میشود، همه از این جنایت اندوهگین و حیرتزده بودند.
آقای حمیدی دستهایش را همانند ستونی به زیر زنخ خود میگیرد و در فکر عمیقی فرو میرود. از چشمهایش آثار حسرت توأم با خشم را میشود خواند. برای آنکه احساسات و خشم بر تصمیمگیریهایش اثری نداشته باشد، مثل همیشه، تصمیم فوری نمیگیرد. ...
درپناه خداوند بزرک باشین لوی حارنوال بی بدیل تاریخ معاصر افغانستان.