نویسنده: فرامرز تمنا
یک کتاب مطلب دریک متن فشرده
آفرینش هر اثر معمولا به غنای فرهنگی کشور کمک میکند. ناگفته پیداست که وقتی آثار ما بخشی از زندگی ما را حکایت کند، با شخصیت و کرامت آنهایی که شریک زندگی ما بودهاند نیز پیوند دارد. لذا نگارش «خاطرات» ما ضمن صادقانه و اخلاقی بودن، باید فاقد «مخاطرات» حیثیتی برای این افراد باشد. بیشک که چنین کتابی با چنین منشی به فرهنگسازی کمک کردهاست.
با نگاهی به کتاب «رقص در مسجد» که نویسنده ادعا کرده واقعی است، بهنظر میرسد که این کتاب از فضیلت فرهنگ سازی مبرا و در یک برهه خاص، در کشوری خاص، برای مخاطبی خاص و به اهداف خاصی نوشته شده باشد. میدانیم که هر اثر روایی دو بعد دارد؛ یکی «روایت ادیبانه» و دیگری «حقیقت». در این اثر نویسنده از «هنر نوشتن» به خوبی و برای خود بهره برده است و اما من در این نوشته میخواهم تکههایی از «حقیقت» را بگویم. نویسنده برای دستیابی به اهداف خود در این کتاب دروغهای زیادی نوشته است که اگرچه واکاوی همه آنها برایم دردآور است، اما ناچارم بخشی کوچک از واقعیت را بازگو کنم. اینکه کسی از «حقوق زن»، « عواطف مادری» و حتی از «فرزند» خود، سالها برای خود دوکان باز کند، نه در شان «زنانگی» است و نه سزاوار «کرامت مادری» و نه هم به مصلحت «کودک».
من ترجیح میدادم که در مورد مسایل خانوادگی چیزی ننویسم. چنانچه در این پنج سال در قبال هر افتراء ساکت ماندم. اما حال که این کتاب دروغ چاپ و «ثبت تاریخ» شده، نمیخواهم که «سکوت» من هم «ثبت تاریخ» شود.
«رقص در مسجد» نوشته حمیرا قادری در امریکا به زبان انگلیسی منتشر شده است.
به طور کل این کتاب، البته تا جایی که به من مرتبط میشود، با بیحرمتی به رسالت نویسندگی و کرامت انسانی چند بحث را به صورت دروغین دربر گرفته که در ادامه متن به اختصار به موضوعات مورد بحث وی و بیان حقیقت میپردازم:
۱. ازدواج: نویسنده کتاب، قبل از طالبان تا سال ۱۳۷۴ در لیسه مهری هرات همصنفی خواهرم بود و ما از همینطریق با وی و خانوادهاش آشنا شدیم. ما چند بار که همراه خواهرم بود و یا به خانه ما رفت و آمد داشت، دیده بودیم. چند سال بعد ایران به دختران مناطق تحت سلطه طالبان بورسیه تحصیلی میداد. به خواست خواهرم موضوع با وی مطرح شد. وی گفت که نمیشود به خارج بروم، چون خانواده موافقت نمیکند. خانواده ما گفتند که اگر این دختر ازدواج کند، خانوادهاش اجازه میدهند برود. برادر بزرگم همزمان پیشنهاد ازدواج با او را به من داد و من که آن زمان (سنبله ۱۳۷۸) ۲۳ ساله بودم با وی که ۲۰ ساله بود ازدواج کردم (ایشان متولد سال ۱۳۵۸ است). وی چون آینده تحصیلی خود را نیز در این ازدواج میدید با رضایت کامل از آن استقبال کرد. بر خلاف ادعای وی در کتابش، مستنداً در سال ۱۳۷۹ و یک سال پیش از عروسی، تحصیل وی در دانشگاه شهید بهشتی تهران مساعد شده بود. سپس به سال ۱۳۸۰که من ۲۵ ساله و وی ۲۲ ساله بود، مراسم عروسی ما در تهران برگزار شد. این خانم برعکس ادعایش، در زمان ازدواج نه «۱۷» ساله بود و نه از ترس «پشت دامن مادرش پنهان شده بود»، و نه هم بعد از عروسی «با خانواده هجده نفری من!!! در تهران زندگی میکرد»، چرا که حداقل ۷ خواهر و برادرم پیش از من ازدواج کرده و زندگی مستقلی در هرات یا خارج داشتند و بخشی از خانواده نیز در قسمت دیگر تهران ساکن بودند. نه هم او به اساس ادعایش، وارد یک خانواده «عقبمانده» شده بود. (نویسنده در کتابش گفته است که «خانواده همسرم عقبمانده بودند و همسرم نیز تفکر طالبانی داشت.» !!! همچنین وی کذبی عظیم نوشته که «همسرم مانع فعالیتهای اجتماعی من میشد». جالب است که ایشان در این زندگی از صنف ده به لیسانس و ماستری و دکتورا رسید و فقط از کابل، تنهایی به حدود ده کشور دنیا سفر کرد، مشاور وزیر، نویسنده، عضو فعال جامعه مدنی و استاد دانشگاه بود و چندین فعالیت اجتماعی دیگر داشت. فقط کافی است نام ایشان را در گوگل جستجو و سپس قضاوت کنید. در کجای جهان دیده و یا شنیدهاید که زنی در کنار یک شوهر «طالب»، «عقبمانده» و «قید» اینهمه پیشرفت و شهرت بهدست آورد؟ بگذریم… فعلا به سلامی و سکوتی اکتفا میکنم). به هر روی هدف مهم من از این ازدواج تغییر زندگی یک دختر نویسنده بود. به همین خاطر چهارده سال زندگی مشترک (از سال ۱۳۸۰ تا ۱۳۹۴) برای این خانم لیسانس، ماستری و دکتورا آورد، اما هیچگاه خوشبختی به زندگی ما نیاورد.
۲. تنشها: این زندگی ۱۴ ساله پرتنش بود، تنشهایی که نویسنده به عمد از آن یادی نکرده است: مثلاً بریده شدن شاهرگ دستم، رفتن به حوزه دهم پلیس در کابل، افتادن فرزند ۹ ماهه از آغوشم بر روی سنگ دهلیز، تا سایر مسایلی که از روی اخلاق و ادب به خود اجازه نمیدهم.
فعلا و در اینجا بازگو کنم. خلاصه این زندگی با تفاوتهای شخصیتی، رفتاری و روحی بزرگ و با وقایع غیر قابل باور، به دشواری تا سال ۱۳۹۴ ادامه یافت. به گونه مثال از سال ۱۳۸۹ و بازگشت به کابل تا جدایی در سال ۱۳۹۴، حداقل چهار تنش شدید بین ما رخ داد. در هر بار متمدنانه رفتار کردم و برای مدتی تفریق را بر طلاق ترجیح دادم و خانه مستقلی در کابل برایم گرفتم. پنجمین تنش اما تنها منجر به ترک خانه نشد، بلکه بعد از ۱۴ سال تنش بالاخره خود را، با همه صبوری که دارم، ناتوان از تحمل یافتم و به این اطمینان رسیدم که اصلا امیدی به این زندگی نیست و به محکمه فامیلی رفتم.
۳. جدایی: برعکس محتوای کتاب، جدایی ما یک شبه اتفاق نیفتاد. داستان طولانی و بهشدت تلخی در پس آن نهفته است که آن خانم بیشتر از هر کسی به جزییات آن آگاه است. او به خوبی میداند که «طلاق عاطفی» و ختم پیوند احساسی ما در خزان سال ۱۳۸۵ در تهران اتفاق افتاد. از این موضوع به دلایل عدیده می گذرم. اما اینک تا حدی که اخلاق، وقار و تربیت من اجازه میدهد، برخی مطالب دیگر را بازگو میکنم:
من به ۴ اسد ۱۳۹۴ برای سومین بار پس از زندگی در کابل، به محکمه فامیلی رفتم و درخواست جدایی دادم. محکمه طی چند روز بیش از سه چهار بار به ایشان تماس گرفت تا بیاید و از خود دفاع کند. اما ایشان وعده میداد ولی نمیآمد. بعد از ناامیدی من و محکمه از آمدن ایشان، من به روز ۷ اسد در حضور هیات قضایی و با قلم خود در حضور دو شاهد، طلاق خط محترمانهای نوشتم و جنساً همراه با مهریه به ایشان به خانه فرستادم. پدر وی که معلم و مردی بزرگوار است، در خانه ما بود، پاکت طلاق خط را تسلیم شد و پول مهریه را نه. بلافاصله مهریه را به حساب بانکی وی واریز و به همه تلخیهای زندگی مشترک پایان دادم. همچنین چون ایشان در لحظه تسلیمی سند به خانه نبود و من هراس داشتم این سند گم شود، یک تصویر از آنرا با متنی محترمانه به ایشان ایمیل کردم. بهعنوان یک فرهنگی، این متمدنانهترین کاری بود که میتوانستم و باید انجام میدادم. همانقدر که ازدواج یک کنش متمدنانه است، طلاق نیز است. برعکس آنچه در کتابش نوشته، من هیچگاه از طریق «مسج» از ایشان جدا نشدهام و چنین جدایی را در شان خود نمیدانستم. همچنین اینکه ایشان بحث «چند همسری» را به عنوان عامل جدایی در کتابش پیش کشیده، تنها به خاطر فریب و جلب دلسوزی مخاطب و گم کردن رد پایش در این جدایی و به هدف پنهانکردن ریشههای متعفن آن بوده است.
۴. پناهندگی در امریکا و ترک فرزند: برعکس ادعای دروغین نویسنده در کتابش، هیچگاه فرزندم از آغوش ایشان «ربوده» نشده و هیچ کس وی را از ایشان به زور «نگرفته» است. این خانم با اراده خود فرزند شیرخواره را ترک و گرینکارت را بر وی ترجیح داد. بههرحال مستنداً میتوان گفت که حدود دو ماه بعد از جدایی، در میزان ۱۳۹۴ این خانم که در آن زمان مشاور وزیر هم بود، به دعوت سفارت امریکا و برای یک برنامه آموزشی ۲۰ روزه در چوکات برنامه (IVLP) به امریکا رفت. تصور من این بود که ایشان بعد از ختم این سفر کوتاه به نزد طفل شیرخواره خود باز میگردد، اما وی در کمال ناباوری در امریکا ماند و درخواست پناهندگی داد. من به روز سفرش فرزند کوچکم را به آپارتمان جدید خود در برج عزیزی برده بودم. همه همسایگان شاهد زندگی تنهایی من و فرزندم طی یک سال در آن برج بودند وگاهی برای کودکم غذای متناسب با سن او میآوردند. ممنونشانم.
البته این بی مهری برایم تازگی نداشت. درست ۲۰ روز بعد از تولد فرزندم در سال ۱۳۹۲، در قعر زمستان، این خانم یک روز صبح لباس رسمی پوشید و گفت «من به خانه دق میشوم» و به دفترش رفت. وی حتی از سه ماه رخصتی ولادی قانونی خود هم برای بودن با فرزندش استفاده نکرد. (حاضری ایشان در وزارت کار و دانشگاهی که تدریس میکرد موجود است.) یک بار هم وقتی من در سفر رسمی به استانبول بودم و طفل ما مریض شده بود، او طفل مریض را به کابل و نزد مادر خود، که البته زن مهربانی است ولی فرزندمان هیچ انسی با وی نداشت، رها کرده و به کنفرانس لندن رفته بود.
خلاصه بعد از سفر ایشان به امریکا ما پدر و پسر حدود یک سال تنها به شهرنو زندگی کردیم. به هر سفر خارجی از چین گرفته تا امارات، هند یا هر جای دیگر که سفر رسمی داشتم، کودکم را هم با خود میبردم. یک بار هم که میخواستم فرزندم را با یکی از همکارانم که به آمریکا مقرر شده بود به مادرش بفرستم، در کمال ناباوری ایشان رد و از دریافت فرزندش امتناع کرد. برعکس ادعای نویسنده، من هرگز به کودکم نگفتم که مادرت مرده است. چون اولاً او کودکی معصوم بود و هیچ درکی از روابط مادر و فرزندی نداشت و دوم، او یکسال بعد از بیمادری با همسرم چنان انس گرفته بود که او را مادر میگفت.
این خانم بعد از ترک فرزند شیرخوارهاش، دو بار در محکمه دعوا باز کرد. یک بار میخواست طفلی را که از مادر محروم کرده است، از پدر نیز محروم کند و فرزندم را به مادرکلان مادریاش بدهم. یک بار هم خواست تماس تلفونی مداوم از امریکا با فرزندم داشته باشد. چون طفل مادر و پناهگاه عاطفی جدیدی یافته بود و توان درک این فضای دوگانه عاطفی را نداشت، هر دو خواسته را محکمه رد کرد. مشاورین کودک هم نظر مثبت ندادند. چون مادر بودن که تنها با تلفون نمیشود. مادر بودن به محبت است، به عشق ورزیدن دایمی است، به بوسیدن است، به نوازش کردن است، به آغوش گرفتن و مهربانی رودررو است. اینکه یک مادر با وجودیکه میتواند نزد فرزندش بیاید، اما رفاه امریکا را ترجیح دهد و به فرزندش باز نگردد، مشکل از خود وی است. درخواست این خانم مصداق بارز «بوسه به پیغام» بود.
سخن آخر
بنیان تمامی رفتارهای من در تمامی زندگی، این حدیث حضرت رسولالله (ص) که فرمودند «انما بعثت لاتمم مکارمالاخلاق» و حفظ کرامت انسانی بوده است. در این پنج سال بعد از جدایی نیز با باور به این امر اخلاقی، سکوت کردم و تا کنون هم چیزی از واقعیتهای جانفرسای زندگیام را به کسی نگفتهام. در آخر امیدوارم هر کس متنی مینویسد از مرز اخلاق و کرامت نگذرد. بدون تردید قلمی که دروغ بگوید، ادبیات و فرهنگ را به بیراهه خواهد برد.