روایات زندهگی من
۶۷ بخش
هیچ دلیلی غیر از حسادت یا مشورت با گروه خاص نه یافتم که چرا؟ ضیاء ترجمان من را در دهن ISI داده بود، به کمک خدا از دام رهیدم.
محمدعثمان نجیب
ضیاء ترجمان اگر در خانهی پدری اش هم باشد، عامل و جاسوس ISI است و دشمن افغانستان:
سر انجام پس از حدود چندین روز بی سرنوشتییی که ناخواسته بالای ما توسط ضیاء ترجمان تحمیل شده بود آمادهی برگشت به بلخ و از آن به شبرغان شدیم.
اشتباه اول ما فقط پرواز مشترک با ضیا ترجمان در هواپیمای AN32 جانب اسلام آباد بود به کپتانی خواجه صاحب « ...همراه محترم خواجه صاحب پرواز های زیادی در دوران زعامت شادروان ها رفیق کارمل و رفیق نجیب داشتیم و بیشتر همرکاب شادروان میرصاحب کاروال ..بعد ها می خوانید...» و امین الله خان انجنیر پرواز و یکی از همکاران دیگر قوای هوایی مقیم شمال.
محاسبات احمقانه را ببینید، من در تمام انواع هواپیما های قوای هوایی کشور و هواپیما های سبک و سنگین و غول پیکر نیروهای هوایی شوروی سابق پرواز های بیشماری داشته و تعداد پرواز های من و همکاران من آنقدر ها زیاد بود که دیگر می دانستیم کدام هوا پیما چهگونه پرواز می کند و با چی ظرفیت هایی. اگر مجال مان می دادند در جنگنده های سو و دیگران هم پرواز می کردیم. هوا پیمای جدید AN32 حامل آقای ترجمان به اسلام آباد آمد و فردای آن قرار شد ما هم برگردیم، ضیاء ترجمان به وضوح مخالفت میکند تا ما سوار هوا پیما نه شویم و بهانه
میآورد که گویا عملهی پرواز میگویند وزن زیاد است و امکان سقوط هواپیما می رود، من در اول شوخی پنداشتم، چند دقیقه بعد دیدم موضوع جدی شده میرود و یارو نه میخواهد ما پرواز کنیم، من تصمیم جدی به پرواز گرفته و رو به طرف خواجه صاحب کرده گفتم: «... خوجه صایب خودت خو می شناسی که مه کی هستم بار ها ما ره انتقال دادی به ولایات مختلف و حتا یک دفه دو سات منتظر ما بودین که از دفتر بیاییم و پرواز کنیم، پرواز قندار “کندهار” بود و تنها البسه انتقال می دادین که داخل طیاره مکمل از البسه پر بود و ما سه نفر خوده سر همو توشک و بالشت ها انداختیم... ده او وخت علومی صایب رئیس تنظیمیه بود... یا ده سفر خوست که طیاری جدید سالون دار از پیش تان وخت نشست بی اراده شد و شاسی پیش رویش شکست و طیاره خوده کش کده رفت تا که ده آخر میدان به پوز استاده شد و ما کت کاروال صایب بودیم... او وخت نه ضیای ترجمانی بود و نه وزن زیاد بود حالی طیاری خالی به خاطر ما دو نفر سقوط میکنه... یا. کل ما میریم یا. طیاره ره از سر جسد مه تیر کو باز برین... راستی اینه ترجمان صایب از پیسی چاپ کتابا و کارتا که مربوط مه بود به هر کدام تان صد صد دالر بخشش داده از کیسی خلیفه...»، گپ جدی شده رفت و ضیای ترجمان گفت... خی کتابایته می بریم باز خودت دکه دفه که مه آمدم کت رفیقت برو یا از رای “راه” زمین. برو...»، شما فکر کنید که گاهی سرنوشت راستی ریسمان انسان را در دم خر می بندد و منی که تا آن زمان سال های طولانی از شناخت تنگاتنگ و هم رازی و برادری ام با آقای دوستم میگذشت، بازیچهی دست یک جاسوس شده بودیم، اصل هدف وزن هوای پیمای خالی نه بود، ضیاء ترجمان دو هدف داشت، اول این که من در پاکستان و در همان مهمانسرای ISI بمانم تا اگر چیزی از من ثبوت و حصول گردد و من هم با خودش هم کاسهی آش ISI گردم و دوم این که با کتاب ها تنها برود و دامی بر من گسترده باشد، حدس قوی من آن بود که به احتمال قوی ISI برای بدنام ساختن من نزد آقای دوستم « ... من هیچگاه پیشهاد شان برای گرفتن وظیفهی رسمی را نه پذیرفتم... زیرا در آن صورت رفاقت ما باطل می شد و من مانند سیاهی لشکر می بودم...آب روی خودم را از کرسی و مقام بلند. دانسته ام همیشه... حتا شبی هر دو با هم در جاده های فامیلی کود و برق مزار شریف قدم می زدیم، از زیر بلاکی گذشتیم ... گفت... کلهگی اینجه آمده ... مچم تو چرا نمیایی دست راست خود طرف آن بلاک کرد و آپارتمان محترم سلام سنگی را به من نشان داد و از چند نفر دیگر را... در ادامهی قدم زدن و گپ زدن گفتند... عثمان... روزی شوه که بخایی و مه کاری کده نتانم یا مره پیدا نه کنی... ای مقام و چوکی دو روز اس...میره پشت کارش...رفاقت ما و تو ماندنیس... من گفتم... نام خدا حالی دوستم بسیار شده... مره بان به حال سابق ما...»، با مشورهی ضیاء ترجمان محتوای کتاب ها را بر ضد دوستم و جنبش تغیر داده باشد و تنها پشتی و روی جلد را به نام من و نام رسالهیی که من انتخاب کرده بودم جا به کند، به گماندغالب که چنان کتاب هایی در داخل هوا پیما از قبل جا به جا شده بوده و هراس ضیاء هم از برملا شدن احتمالی آن در داخل هوا پیما توسط من بود...»، مجادله به پایان رسید و انجنیر صاحب پرواز، آقای امین الله خان که به دلیل ازبیک بودن خودش را صاحب صلاحیت تر از همه مخصوصاً بلندتر از آمر خود “خواجه صاحب” می دانست « یکی از بدی های نهادینه شده در جامعهی ما »، حکم صادر کرد تا ما دو نفر هم سوار هوا پیما شویم، شاید هم پافشاری من سبب شد، و اما خواجه صاحب با آن همه گفتار لب ها را همچنان دوخته بود. در هواپیما های نظامی معمول است اگر عملهی پروازی بخواهند کسانی را اجازه می دهند تا در اتاق پرواز با ایشان مدتی یا تا ختم پرواز همراه باشند و برای مقامات این امر کلی و اختیاری است. ضیای ترجمان در هوا پیمای حامل ما که به اصطلاح با زور بازو سوار شده بودیم حیثیت فرعون را داشت و باید مدتی یا تمام دوران پرواز با عملهی پرواز می نشست و من مصمم بودم اگر زمینه مساعد شود کنج و کنار هوا پیما را جستوجو کنم.
آقای ضیای ترجمان با آن کش و فش و با آن شأن و فر درست مثل یک گرگ گرسنه و تشنه به خون خوردن با پیشانی ترش و لبان کشال که بدون آن هم در حالت عادی لبان شتر مانندی دارد بالای یک کوله بار کلان اما پوشیده نشسته بود و بر عکس انتظار او توجه خود را به جانب کتاب ها بیشتر از ما داشت تا سر انجام رو طرف فدامحمد کرده و گفت: «... تو مره از ای کتابایت بتی که بخانم...»، در حالاتی که بر کسی شک می کنی و گمان قریب به یقین داری... باید مواظب باشی تا بر تو حمله نه کند...من پیش دستی کرده ... به جای فدا از یک کارتن کتاب ها دو چند جلد بیرون کردم تا خاطرم در امان باشد. یک جلد را به ضیای ترجمان و دو سه جلد به فدا دادم و یک جلد را خودم زیر لباس گذاشتم، چون ضیاء خود را مصروف خواندن کتاب نشان می داد من هم با احتیاط لازم یک جلد کتاب را زیر لباس گذاشتم.
ضیاء با بی میل نشان دادن خودش پس از گویا خواندن کتاب، دوباره آن را به فدامحمد داد و من هم فدا را گفتم تا کتاب ها را دوباره در کارتن بگذارد به طوری گفتم که ضیاء هم ببیند و هم بشنود، ضیاء هم آدم ساده نه بود تا نه داند ما چی می کنیم.
گمان من برای آن که کتاب های جعلی هم در پهلوی بکس گونه های پوشیده شده زیر پای ضیای ترجمان وجود دارند به یقین مبدل می شد.
هدف من از پنهان کردن یک جلدکتاب آن بود تا در فرودگاه بلخ، حالا « مولاناجلالالدینبلخی » با هر کسی رو به رو شوم برایش بسپارم تا. در صورت پیروزی دسیسهی ضیاء از آن به عنوان مدرک دفاعیه استفاده کنم و بی تردید چنان پلان سنجیده شده اگر کمتر برای ضربه زدن به من بوده باشد و جرم ام را هم که نه می دانم چی بود و چرا ضیاء ترجمان علیه من قد برافراشته بود؟ در حالی که به دلیل ترجمانی رسمی، بیشتر از من به دوستم و همه نزدیک بود، بیشتر جهت ضربه زدن به وجههی سیاسی و نظامی دوستم با هم پیمانان او بود، درست عکس آن چی من نوشته بودم. بعد ها ضیاء ترجمان مؤفق شد دوستم را در قالب ترجمانی آسیب های بسیار جدی برساند، اما این که سطح درک دوستم و اطرافیان او نسبت به مسایل استخباراتی و ترفند های استخباراتی زیر صفر بود و است و خواهد بود هیچ شکی نیست.
هوا پیما به فرودگاه نشست و برای من اولویت پریدن از آن بود، فدامحمد را وظیفه دادم که متوجه کارتن های کتاب ها باشد. خودم به مجرد باز شدن تختهی عقبی هوا پیما به سرعت بیرون رفتم کمی از گنسیت صدای هوا پیما و خستهگی آن همه جنجال و اضطراب و دلهرهی زیاد
بی تعادل بودم که آواز فقیر پهلوان به گوش من رسید...و دنبال آن عبدالقهار یکی از منصب داران امنیتی میدان که من را « نمایندهی دوستم » میگفت و من باری از محترم دوستم تقاضای اعطای یک رتبهی فوقالعاده را برای او کرده بودم...احوال پرسی کردیم و سال ها بود
می شناختیم. من به فقیر خان قوماندان، گفتم ... یک جلد کتاب برت میتم، امانت نکاه کنی و به لیاظ “ لحاظ “ خدا که گم نه کنی... خندید و گفت ما مردم... حکومتا ره نگاه می کنیم تو .... تشویش یک ته کتابه داری...لازم نه دانستم که برای او دلیل دلهره ام را توضیح دهم... خاطرم جمع شد و گپ و گفت ما حدود بیست دقیقه دوام کرد، چون از عبدالقهار خان برنامهی پرواز شبرغان راپرسیدم تا او دقیق پرسید مدتی گذشت و دوباره آمدم طرف طیاره که فدامحمد کتاب ها را پایان کرده و به تشویش به من گفت:
«... مره مثل کچالو از طیاره پایان کدن و او ترجمانک به زور چند تا کتابه گرفت و ده موتر کدام جای رفت... پرسیدم از طیاره چیزی تا کدن... گفت نی ولی امو ترپاله از سر بکسا و کارتنا پس کدن و مرام دواندن و خودشان هر چار کارتنه کتیم تا کدن...»، این که در آن بکس ها چی بوده مرحلهی اول را دربخش پیشین خواندید، اما من اطمینان دارم سبوتاژ ناکامی از سوی ضیاء بود که اگر متوجه نه می شدم دو گزینه را انتخاب می کردم. مرگ که می کشندم و یا اطاعت از امر ISI و شاید آمر من در افغانستان همان ضیاء ترجمان میبود، ضیاء ترجمان آن زمان درست مانند امروز کرزی، آصف ننگ، زاخیلوال، لطفالله مشعل، فاروق وردک، گلبالدین حکمتیار، رحیم وردک، مسلمیار و تعداد بی شمار دیگر وابسته های چند سویهیی استخباراتی از جمله ISI بود.
من و محترم دوستم و پیش دستی ضیاء ترجمان:
چون در فصل های گذشته مکمل پیرامون عملکرد محترم دوستم در مقابل انتظاری که ضیاء و شاید هم همدستان او در درون شمال را توضیح دادم و با وجود سنگ اندازی های ضیاء علیه من، هیچ نشانهیی از تغیر روش مارشال امروزی تنها به خاطر نشر گوشهی نگارهیی از رفیق پیگیر که من هرگز نه دیدم شان و به چهره نه می شناسم شان بر علیه من دیده نه شد و فقط به سوزاندن کتاب توصیه کردند.
ضیاء ترجمان در هر دو حال برنده شد، کتاب جوانب مختلف زندهگی دوستم و همسنگران شان را نشان می داد و نقش برجسته و تعین کنندهی شان در معادلات سیاسی و نظامی را بازگو کرده و
هم باوری شخصیت های حقیقی شامل داستان را به گونهی مسلکی بیان میداشت، با آن که دوستم نیازی به معرفی نه داشت و نه دارد، اما معلومات تحقیقی می تواند شخصیت همه را برازنده تر بسازد.
سال هاست من با آقای دوستم نه دیده ام و حتا در روز تقرر شان به وظیفهی معاونت اول هم نه رفتم در حالی که درپ دفتر شان چند روزی به همه مردم باز بود، به دلیل این که نه گوید برای کاری نزد شان رفته ام. اما من همیشه منت دار تمام محبت ها و باور های نیک و حفظ میانه و مناسبات بسیار حسنه با من هستم، در سیاهی لشکری که در زمستان سرد دههی هفتاد به خواستگاری عروس مرحوم عبدالقادر برادر شان رفتیم و آن روز شهر شبرغان مانند یک جشن بود، از دوستان غیر قوم شان تنها کسی بودم که من را شانه به شانه با خود شان به خواستگاری بردند و به خاطرم است وقتی وارد خانهی پدر دختر شدیم در طبقهی دوم منزل شان اتاق فرشی متوسطی بود و همه در هر کنار نشستند من هم قصدی برای حضور موسفیدان قومی شان خودم را در اتاق دوم فرشی گرفتم، هنوز پنج دقیقه نه گذشته بود که آواز شان بلند شد و مرا صدا زدند خود شان به دیوار شرقی اتاق تکیه کرده بودند و به من گفتند پهلوی شان بنشینم، آن امر نشانهی پاس داری از یک رفیق و یک دوست شان بود که مثل من هزاران نفر انتظار یک بار دیدن شان بودند و می باشند و من ممنون شان استم که پس از خدا در عالم اسباب و در برهه های حساس سرنوشت ساز من را رها نه کرده اند ورنه اسیر دام های مرگ باری می بودم که به یمن الطاف الهی رهایی از آن ها اگر مقدور نه بود نا ممکن هم نه بود و من هم بار های تا درب زندان و بی سرنوشت شدن به خاطر شان رفته ام و در ادامه ها می خوانید. ناکامی شرمگینی به ضیاء فقط زمانی دست داد که او خود تلاش داشت مانع رفتن به بلخ شود و همان کوتهفکری او بود که من را هوشدار و هوشیار باش داد که به کمک خدا دسیسهاش را دفع کنم.
جالب است سال ها پس که متأسفانه میانهی فقیرخان با آقای دوستم کمی آسیب پذیر شده بود و من ایشان را دیدم، گفتند امانتت پیش مه اس...
ادامه دارد...