حبیب حمید زاده- روزنامه هشت صبح
مادر من!
قصههای درد، غم و اندوه «مان» را
به تو تقدیم میکنم.»
نبی عظیمی
«از اینجا
در افقهای دور دست و خونین مشرق
ستارههای فراوانی
در آسمان شسته و آبی سرزمین مقدسی
به چشم میخورند
آنجا، زادگاه من است… سرزمین خونین!
جایی که براساس حق تولد
در خوشیهای اندک و رنجهای بیکران و پایانناپذیر…
فراموششم نمیگردد.
سرزمین محبوب من، عشق من،
مادر من!
قصههای درد، غم و اندوه «مان» را
به تو تقدیم میکنم.»
نبی عظیمی
جنرال نبی عظیمی در دهه چهل خورشیدی جوان فرهیخته و فرهنگیای بود که در میان روشنفکران و سیاستمداران برای خودش نام و نشانی کسب کرده بود و جایگاهی داشت. او با اشتراک در کودتای ۱۳۵۲ سردار داوودخان علیه سلطنت ظاهرشاه، به متن قدرت و سیاست افغانستان وارد شد و تا آخرین روزهای فروپاشی نظام مورد حمایت شوروی، یکی از تصمیم گیرندهگان و یکی از بلندپایههای نظام بود. او از ۱۳۵۲ به بعد، در اغلب حوادث بزرگ کشور دخیل بود. پس از فروپاشی حزبش، کتاب معروف «اردو و سیاست» را نوشت که در میان کتابهای خاطراتی که توسط رهبران و مقامات بلندپایه حزب دموکراتیک خلق نوشته شده، از تمام لحاظ بینظیر است. این کتاب، بهترین و معتبرترین منبع در مورد رویدادهای چهل سال پسین به خصوص دوره حاکمیت حزب دموکراتیک خلق است. جنرال نبی عظیمی فقط یک نظامی نبود. او نظامی، فرهنگی و سیاست مدار معروف و مطرح تاریخ معاصر کشور است که در این یادداشت کوتاه نمیتوان تمام کارنامهاش را توضیح داد. این نوشته گام کوچکی است به منظور به یادآوردن و به خاطر داشتن او.
نبی عظیمی تا کودتای سردار داوودخان به حیث قوماندان تولی در قطعه انضباط شهری قوای مرکز اجرای وظیفه کرد. در همین هنگام، مثل دیگر ترقیخواهان و تحولطلبان آن دوره، به جمع کسانی پیوست که معتقد بودند با سرنگونی سلطنت و از میان برداشتن شاه، افغانستان به نیکبختی و سعادت میرسد. با همین فرضیه و گمان در کودتای ۱۳۵۲ اشتراک کرد و نقش بسرایی داشت. او کسی بود که ساعت یک و چهل و پنج دقیقه شب، منزل خان محمدخان، وزیر دفاع وقت را محاصره کرد. او همراه با چند سرباز زیر فرمانش، وزیر دفاع وقت را از منزل تحتانی خانهاش و از میان بوجیهای پخته و مواد غذایی بیرون آورد و با یک موتر نوع لاری به منزل سردار داوود انتقال داد. وقتی سردار داوود را از موضوع گرفتاری وزیر دفاع مطلع ساختند به درب خانهاش به استقبال نبی عظیمی آمد، تا آن لحظه او را حتا یکبار هم ندیده بود و نمیشناخت. وقتی نبی عظیمی خودش را معرفی کرد، داوود او را در بغل گرفت و رویش را برای آن موفقیت بزرگ بوسید. در همین هنگام سردار داوود از او پرسیده بود که وظیفه بعدی شما چیست؟ عظیمی گفته بود: گرفتن رادیو. وقتی کودتا به پیروزی رسید و سردار داوود به رادیو رفت تا مردم را از رخداد تازه در کشور آگاه بسازد، نبی عظیمی در دفتر رادیو بود و به یاد میآورد که وقتی گوینده رادیو خواست بگوید که سردار داوود بیانیه میدهد، داوود گفته بود: «برادر، دیگر مرا و هیچکس را سردار خطاب نکنید، سرداری برای همیش از افغانستان رخت بسته است.» نبی عظیمی پس از کودتا مثل دیگر همرزمانش معاش بخششی دریافت کرد و در تعیینات جدید جمهوری دو رتبه ترفیع کرد. او جگرن شد و قوماندان غُند ۷۱۷ انضباط شهری قول اردو مقرر شد.
سردار داوودخان که به کمک افسران چپگرا به قدرت رسیده بود و نقش این افسران در سطوح بالای جمهوری او برجسته بود، در سالهای ۱۳۵۵ تغییر مشی و سیاست داد که این برای شوروی آن وقت و هوادارانش در افغانستان غیرقابل تحمل بود. جنرال نبی عظیمی در همین سالها بعد از مراجعه مکرر اعضای حزب دموکراتیک خلق و با سرخوردهگی از نظام داوود خان به شاخه پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان پیوست. در هنگام کودتای ۷ ثور ۱۳۵۷، او دگرمن بود و از وظیفه قبلیاش تبدیل شده بود و به حیث آمر کشف قرارگاه قول اردوی مرکز وظیفه اجرا میکرد. بعد از قتل میر اکبر خیبر و هشدار رفقای حزبی او به داوودخان، حکومت اقدام به دستگیری رهبران حزب دموکراتیک خلق کرد. نبی عظیمی در این هنگام اسنادها و مدارک حزبی خود را مخفی کرد و در یک شب بارانی و طوفانی تا توانست برای رفقای حزبیاش نیز اطلاعرسانی کرد که اسناد و مدارک حزبیشان را مخفی کنند. او در هنگام کودتای ۷ ثور در قرارگاه قوای مرکز بود. صدای فیر و انداختها را از محل وظیفهاش میشنید و آن طور که خودش روایت میکند، سایر همکارانش در آن روز و شب به او به چشم شک مینگریستند. در زمانی که کودتای ۷ ثور به پیروزی رسید، نبی عظیمی صرف یک نظامی حکومت، ولی طرفدار سرنگونگی داوود بود. به قول خودش «من کارهای نبودم».
نبی عظیمی به دستور رهبران حزب دموکراتیک خلق مدتی در قرارگاه قوای مرکز به حیث رییس ارکان وظیفه اجرا کرد. در همین زمان حفیظ الله امین او را یک روز فراخواند و در یکی از اتاقهای وزارت خارجه نظر او را در مورد اجرای وظیفه در اطراف افغانستان جویا شد. عظیمی بدون هیچ استدلالی گفته بود که هرچه رهبران لازم بدانند، مورد قبول او است. فردای آن روز، جنرال عبدالقادر، وزیر دفاع حکومت تازه، او را نزد خود خواست و توظیف شدنش را به حیث قوماندان فرقه ۱۴ غزنی تبریک گفت. او در حال سیستمسازی فرقهاش بود که به بهانه مریضی مادرش به کابل خواسته شد. عبدالوکیل که بعدها در حکومت داکتر نجیب وزیر خارجه شد (آن وقت معین سیاسی وزارت خارجه بود)، او را خواسته بود. او برای عظیمی گفته بود که حفیظ الله امین در حال تدارک کودتا علیه شاخه پرچم است و در نظر دارد همه ما را در بیرون کشور توظیف کند. برای همین در نظر داریم، اگر او به این کارهایش ادامه بدهد، خودت فرقه ۱۴ غزنی را مستقل اعلام کنی و در صورت صدور فرمان از طرف کارمل از آنجا به کابل حمله کنی. نبی عظیمی گفته بود اگر وسیله دیگری سراغ ندارید، درست است؛ ولی «… انتخاب این راه خونهای بسیاری را خواهد ریخت و فرجام آن بسیار تاریک است.» نبی عظیمی برای انجام این کار، تلفنی دریافت نکرد. ولی در ۱۷ اگست خبر گرفتاری جنرال عبدالقادر وزیر دفاع، سلطانعلی کشتمند و دیگر رفقای حزبیاش را به جرم اجرای دسیسه علیه دولت جمهوری دموکراتیک افغانستان شنید.
نبی عظیمی در سیزدهم حوت در شهر تاشکند اوزبیکستان به عمر ۷۸ سالهگی درگذشت
عظیمی در هنگام کودتای شهنواز تنی، معاون وزیر دفاع بود. در همین ایام داکتر نجیب او را با حفظ معاونیت وزرات دفاع، قوماندان گارنیزیون کابل نیز تعیین کرد. این درست هنگامی بود که داکتر نجیب از برنامه کودتای تنی اطلاع حاصل کرده بود و برای همین از نبی عظیمی خواسته بود که برای خنثاسازی آن آماده باشد. نبی عظیمی قبل از وقوع کودتا تدابیر خود را گرفته بود. تنی، وزیر دفاع رژیم برای هموارسازی راه کودتاچیان در یک اقدام ناگهانی، غُند ۷۲ فرقه ۸ که در «میدان شهر» جابهجا بود و اکثریت افسران آن پرچمی بودند را از آنجا بیرون کرد و به قوماندانهای فرقه هدایت داد که آنان را به خوست بفرستند. نبی عظیمی که در آن زمان معاون شهنواز تنی بود، قوماندان فرقه و افسران را از میدان شهر نزد خود خواست و گفت تا وقت حل شدن مشکل تنی در گارنیزیون کابل حاضری امضا کنید و از اجرا نمودن فرامین او نیز ابا ورزید. در مقابل این کار عظیمی، تنی در وزارت دفاع تشکیل جلسه داد و به همه روسای وزارت دفاع هدایت داد که از این پس نبی عظیمی را به حیث معاون وزیر دفاع نشناسند. در ۱۶ حوت ۱۳۶۸ امواج شدید انفجار یک بمب، نبی عظیمی را از چوکیاش در گارنیزیون کابل پایین انداخت. هواپیماهای قوای هوایی بمب اول را در ارگ، دوم را در گارنیزیون و سوم را در جوار رادیو تلویزیون رها کرده بودند. نبی عظیمی در لحظه شروع کودتا با مدیریت خوب، شروع به مقاومت علیه نیروهای وفادار به تنی کرد. او در مدت بسیار کوتاه کودتا را خنثا کرد و تنی، وزیر دفاع وقت و رهبر کودتا از فرودگاه بگرام به پاکستان فرار کرد. داکتر نجیب ساعت ۱۲:۴۵ دقیقه شب، زمانی که کودتا شکست خورد، به محل قوماندانی گارنیزیون کابل رفت، نبی عظیمی را در بغل گرفت و چندین بار او را بوسید. در حالی که گلوی داکتر نجیب از عقده و بغض ناشی از تنهایی پر بود، به حاضرین گفت: «نبی عظیمی قوماندان شما بزرگترین و ناجوانمردانهترین توطئه را که عبارت از کودتای سیاه شهنواز – گلبدین بود، با سوق و اداره عالی و پلانگذاری ماهرانه خویش به کمک شما خنثا کرده است…»
نبی عظیمی در پایان روزهای حکومت داکتر نجیب نقش اساسی در برنامهریزیها و سیاستگذاریها داشت. بار مسوولیت رویدادهای پایان حکومت نجیب اغلب روی دوش او بود. او در هنگام قیام دوستم و مومن اندرابی در برابر حکومت، تلاش زیادی به خرج داد تا آنان را دوباره به صفوف قوای مسلح کشور برگرداند. با این همه، نجیب در روزهای آخر او را در برنامه نهاییاش فریب داد. عظیمی برنامه داکتر نجیب را برای خارج شدن از فرودگاه کابل و رفتن به هند «فرار و خیانت» میگوید. به نظر او، تصمیم نجیب خلاف آن چیزی بود که در کمیته رهبری حزب فیصله شده بود. او بعد از فرار ناکام داکتر نجیب و پناه گرفتنش در دفتر سازمان ملل متحد، پیش او رفت و از وی پرسید: «چرا به من نگفتید که فرار میکنید، تا من به شما کمک میکردم، یا لااقل مشوره میدادم.» داکتر نجیب برایش گفته بود: «من فرار نمیکردم، من برای پذیرایی سیوان رفته بودم.» نبی عظیمی به این پاسخ نجیب خندیده بود و برای خنده نبی عظیمی اشکهای نجیب ریخته بود.
نبی عظیمی در هنگام انتقال قدرت به مجاهدین در کابل بود و مسوولیت نظم کابل تا روزهای بعد از ورود مجاهدین بر عهده او بود. او روزها در گارنیزیون کابل شاهد رفتوآمد پکولپوشان مجاهد بود. احمدشاه مسعود پس از ورود به شهر کابل به دفتر او در گارنیزیون رفت و او را در آغوش گرفت. مسعود در دفتر او، در حضور جنرالان حزب دموکراتیک خلق، مجاهدین و خبرنگاران گفت: «عظیمی صاحب شما دیگه بسیار زحمتها کشیدید، دیگه مه میفهمم که اگر شما و این برادرها نمیبودید، حکمتیار صاحب به منظور خود نایل میشد. در شهر کابل جوی خون جاری میگردید و دیگه حکمتیار همهگی را قتل عام میکرد، مردم پایمال میشدند و وضع بسیار خراب میگردید.»
در روزهایی که او هنوز در گارنیزیون کابل بود، یکی از جنرالان و رفیق حزبیاش کارت سفیدی را جهت عضو شدن در جمعیت اسلامی به او داده بود. او با تحیر به طرف جنرال نگاه کرده و گفته بود: «رفیق عزیز، من عضو حزب د.خ.ا هستم و تا سرحد مرگ نمیخواهم این افتخار را از دست بدهم.»
نبی عظیمی دوران مجددی و چهار ماه دوره برهانالدین ربانی را در کابل بود. پس از آن غرض تداوی به بیرون از کشور رفت و بعد از تداوی دوباره به کشور برگشت. او پس از حکومت طالبان هیچ نقش و مسوولیتی در حکومتهای افغانستان نداشت؛ اما همچون یک وطنپرست متعهد همیشه در رفتوآمد به کابل بود. او همچون یک وطنپرست واقعی مسوولیت حوادث رخ داده را برعهده میگرفت و اشتباه حزبشان را در کتابش مو به مو نشان داده و برجسته کرده است.
او کتاب «اردو و سیاست» را با این جملهها به پایان میرساند: «آشفتهگیهای سرنوشت من، با بحرانیترین اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی همراه و همزمان بود، سرزمینی که بر اثر حق تولد، شادمانیها، خوشیها و بهترین چیزها به من داده بود و در آن نمک قدرت و شور غرور را چشیده بودم، دیگر از دست رفته بود و ما مانند یک موجود سرگشته و غریب از باغها و چمنزارهای بهشتی آن رانده شده بودیم…»