سلسله خاطره نگاری های عثمان نجیب
ماشاءالله حنیف تنها یک نام نیست، او جوان مستعدی که به تنهایی چند نفر بود و داستان تقررش در دفتر مطبوعاتی مقام وزارت دفاع را قبلا روایت کرده ام.
حنیف شیرزاد افسر، ترجمان، انگلیسی، فارسی زبان بهتر از فارسی زبان ها، پشتو زبان گویا تر از پشتو زبان ها، ازبیک زبان گویا تر از ازبیک ها و اخیراً هم حافظ قرآن شده اند.
دیدم یک ژورنالیست خارجی همه جریان را ثبت میکنند، به حنیف گفتم همرای شان صحبت کنند اگر کمک ما کند، کار خوبی است، رفیق حنیف بیدرنگ با او صحبت کرد و پیشنهاد را پذیرفت، همکاری سازنده و ماندگار و به موقع مسلکی و هممسلکی.
گفتم از او بپرسد که می تواند در چهار گوشهی میز برود و تصاویری از زاویه های مختلف بگیرد که آواز هم داشته باشد؟ وقتی رفیق حنیف ترجمه کرد، آن ژورنالیست محترم و پاس دار هم مسلکی ما گفتند که کمرهی شان ظرفیت بلند ثبت دارد و حاضر اند جریان را مطابق نظر ما ثبت کنند. ما هم که رئیس محترم یا به غفلت یا به غرور یا به عمد خود ما را زمینگیر کرده بودند، صلاح را بلا کرده و کمرهی آن ژورنالیست محترم را مانند دستگاه او بی وان به کار گرفتیم.
دانایی رفیق حنیف شیرزاد آب روی ما را حفظ کرد:
وقتی برنامه ختم شد، شادروان عظیمی رفیق و استاد و آمر و پدر معنوی ما دلیل آن همه نا آرامی من در جریان ثبت برنامه را از من پرسیدند و ناگزیر شده جریان را برای شان گفتم. فرمودند: «... اگه داکتر صایب میامد چطو میکدی... گفتم او وخت رئیس ما کل تلویزیونه اینجه میاورد...منظورم را دانسته و گفتند: امو یک خبرام که نشر کنی بس اس... »، بزرگواری یک مقام بیش از آن برای یک زیر دست شرمنده در چنان مقطع حساس و بی تکرار نه میشد.
رفیق حنیف به من گفت: «...او ژورنالیست میگه کست های شانه ما استفاده کرده نمیتانیم باید همرایش خانی شان برم که دفتر کار شانام اس اوجه ده دگه کست ترانسفر میکنه باز میتانیم استفاده کنیم... من گفتم برو... روزه هم داری... اما چاره نیس...»، با خجلت زدهگی خدمت عظیمی صاحب عرض کردم تا هدایت انتقال رفیق حنیف و آن ژورنالیست مهربان را بدهند و ایشان چنان هدایت صادر کردند و حنیف با ژور نالیست توسط یک چرخ بال به کابل انتقال یافتند و یک هزینهی اضافی رفت و برگشت چرخ بال در نه بود امکانات بالای ارتش تحمیل شد.
آن سو محترم نبیل یا به طور اتفاقی و یا با فکر خودش چارجر بطری های کمره را باخود آورده بود که از جنراتور فعال مخابره استفاده کرده و بطری ها همان قدر چارج گرفتند تا کفاف باقی ماندهی کار را کنند.
با آن که ماه مبارک رمضان بود و شرع هم مجاز می دانست که سربازان و افسران و همه مسلمانان در حال محاربه و یا سفر روزه نگیرند، اما بیشترین ها روزه دار بودند.
چنان بود که خدا رحم کرد و حنیف خان با دانایی خود و آن ژورنالیست با انسانیت خود و زنده یاد عظیمی صاحب با مواظبت خود ما را از غرقاب شرمنده گی نجات دادند. وقتی گزارش های مفصل خبری و جریان کنفرانس مطبوعاتی رفیق عظیمی در آن شبی نشر شدند که روز خسته کنندهیی به من و حنیف و نبیل و آن ژورنالیست مهربان داشت همه خستهای های ما رفع گردید.
رفیق دوستم ارتشبد « دگرجنرال » شد:
بر خلاف ادعا ها، مخصوصن که باری توسط آقای وزیری صورت گرفت، اعطای رتبهی ارتشبد به اساس فرمان رئیس جمهور در عملیات تنگی واغجان به آقای دوستم منظور و توسط شادروان عظیمی صاحب برای شان ابلاغ و جمعی زیادی از افسران و سربازان به ترفیعات فوق العاده و دریافت نشان ها و مدال های مختلف مفتخر گشتند و همه سربازان شامل وظیفه مستحق دو ماهه معاش بخششی گردیدند.
و به دین سان عملیات تنگی واغجان را ختم اعلان کردند.
هیاهوی مطبوعاتی پسا عملیات و دروغ های بسیار مضحک از زبان رفیق دوستم:
من در جریان مرور به یادداشت های کهنی با یک گزارش عجیبی برخوردم که بسیار مضحکه بار بودند در تارنمای ۸ صبح به روز ۶ دلو ۱۳۹۴ با نگارهیی از آقای صالح نشر شده است.
من با چرایی نشر نگاره و با کیستی نویسنده کاری نه دارم و ربطی هم به من دارد، اما با آن چی در آن نوشتهگونه مطرح شده و از هر لحاظ رنجور است به صورت قطع مخالفام، چون همه. دروغ اند و ناشیانه.
در این بخش آن نوشته را بدون کم و کاست از تارنمای ۸ صبح کاپی کرده و به خواننده گان محترم تقدیم و در بخش های بعدی پیرامون آن بحث مستدلی دارم، انشاءالله
{{«...نقش استخبارات در جنگهای کوچک و دیپلوماسی از دوران زمامداری نورمحمد ترهکی تا حامد کرزی»
ایجاد اتحاد چپ دموکراتیک برای وسعت بخشیدن به قاعده حکومت و همچنین رفتن به مصالحه ملی از موقف قویتر، از دید سیاسی و از نظامی، پیروزیهای لرزانی را نصیب حکومت داکتر نجیبالله ساخت. اما مسلحسازی این گروهها دردسرهای استراتژیک به همراه داشت.
در میانه سالهای ۱۹۸۷ تا ۱۹۸۹ ارتش سرخ شماری از عملیاتهای قوی و کوبنده را بر ضد پایگاههای مجاهدین راهاندازی کرد. اما پس از این عملیاتها به مساله بنیادی حفظ ساحه تسخیر شده و دفاع از آن پاسخی نداشت.
بر اساس اعلامیه وزارت خارجه امریکا، افغانستان در همان سالها شاهد بزرگترین مهاجرت شهروندانش به بیرون کشور و بیجاشدگان داخلی بود.
در سال ۱۹۸۸ جمعیت پایتخت کشور، نزدیک به دو میلیون رسیده بود. اکثر این نفوس در اثر بمباردمان روستاها مجبور به ترک دهکدههایشان شده بودند. گسترش ساحات بینقشه یا «زورآباد» در پایتخت از همین نقطه آغاز گردید. اما استراتژی خروج ارتش سرخ مشخص شده بود، که استوار بر سیاست مصالحه ملی و ادامه کمک نظامی به حکومت داکتر نجیبالله بود. محورهای استراتژیک این سیاست در بخش گذشته توضیح داده شد.
به تاریخ ۱۵ جنوری سال ۱۹۸۷ بیروی سیاسی حزب، سیاست مشی مصالحه ملی را تایید کرد. اما عملیاتهای نظامی ارتش سرخ تا آخرین لحظات خروج از افغانستان ادامه داشت.
یکی از دشوارترین عملیاتهای سیاسی، تراش هویت جدید به حکومت داکتر نجیبالله پس از اعلام مشی مصالحه ملی بود. در دو سال نخست زمامداری او ادبیات سیاسی حزب و دولت چندان تغییر نکرده بود. بهگونه مثال در تمام شمارههای روزنامه حقیقت انقلاب ثور که در سالهای ۱۹۸۶ و ۱۹۸۸ نشر شده است، عنوانهایی همچون «نابودی آخرین لانههای اشرار، مارکس نابغه بزرگ بشر، چهگوارای شهید با رسالت تاریخ، تجلیل از یکصدوشانزدهمین سالروز تولد لنین بزرگ به تاریخ ۲۲ اپریل ۱۹۸۶ در کابل» و همانند اینها به چشم میخورد. شاید طبیعی بود که حزب باید بر موقف قدرت سخت و نرم خویش تاکید میورزید. اما اینگونه نوشتهها ماهیت سیاست مصالحه ملی را زیر سوال میبرد.
پروتوکول همکاری با «سازا» راه ملیشهسازی را در سراسر کشور باز کرد و قوای مسلح حکومت داکتر نجیبالله را از دید سوق و اداره، دچار چنددستگی ساخت. در چنین اوضاع و احوال، کسانی که با حزب و حکومت سازش میکردند، نیاز به یک چتر سیاسی داشتند. داکتر نجیبالله چتر سیاسیای را زیر نام جبهه ملی پدر وطن تقویت کرد. وظیفه عمده و اساسی این جبهه، انسجام نیروهای سیاسی چپی، همکاران غیرچپی حکومت و شاملسازی چهرههای غیرحزبی در نظام بود. اما از آنجایی که حزب بر نقش پیشتاز و رهبریکنندهاش تاکید داشت، ایجاد این جبهه، زیاد کارا نیفتاد و بیشتر به قمار سیاسی حزب دموکراتیک خلق افغانستان شباهت پیدا کرد.
ابتکار بزرگ دیگر حکومت، تدویر لویهجرگه بود تا قانون اساسی جدید را به تصویب برساند. جرگه با تعدیلات اندک، قانون اساسی جدید را به تاریخ ۹/۹/۱۳۶۶ مطابق ۳۰ نوامبر ۱۹۸۷ به تصویب رسانید.
در اعلامیه این لویهجرگه، نشانههای بنیادی از ادبیات نو سیاسی به چشم میخورد. بهگونه مثال گفته شده بود: «ما نمایندگان مردم افغانستان در لویهجرگه، با درک تحولاتی که در میهن ما و جهان معاصر رونما گردیده و با پیروی از اساسات دین مبین اسلام. ..» چنانکه پیش از این هر بحثی در پیروی از اندیشه مارکسیزم- لنینزم آغاز مییافت. اما با روی کار آمدن سیاست مصالحه ملی، توسل به ادبیات دینی و ملی بیشتر شد. طبیعی بود که مجاهدین و پاکستان هیچگاهی از اینگونه حرکتها استقبال نمیکردند. زیرا آنها همه این ابتکارات را، درامه و دسیسه مسکو میدانستند. اما با این همه در روند ملیشهسازی تحولات عمیق در شیوه سوق و اداره نیروهای مسلح دولت بهوجود آمد که تبعات آن تا امروز قابل دید و لمس است.
عبدالرشید دوستم یک تن از منسوبین غیرمکتبی اردو، آهسته آهسته در صفوف قوای مسلح رشد کرد و در سال ۱۹۸۸ میلادی در راس فرقه ۵۳ پیاده قرار گرفت. شاید وی اولین فرد ازبکتبار افغانستان بود که به موقف بالایی در داخل قوای مسلح کشور رسیده بود. در پهلوی مهارتهای ذاتی رهبری، مساله قومی در رشد و تبارز او نقشی بزرگ داشت. قوم ازبک افغانستان ظهور او را استقبال کردند و جوانان بیشتر از ولایتهای جوزجان و فاریاب در کنار او بسیج و مسلح شدند.
ظهور جنرال دوستم در صحنه رهبری استراتژیک، اتکای ازبکهای افغانستان را به جمعیت اسلامی کاهش داد. چنانکه بعدها معلوم گردید، رقابت و کشمکش به منظور تسلط بر شمال میان جمعیت اسلامی افغانستان و نیروهای جنرال دوستم بحرانهای خونینی را در پی داشت. جذبهی قومی و سیاسی او بعدها چنان کشش ایجاد کرد که معاون جمعیت اسلامی افغانستان به اسم استاد توانا به عقاید سیاسی خویش پشت پا زد و رسما به جنبش ملی اسلامی به رهبری آقای دوستم که تازه ایجاد شده بود پیوست.
سازاییها و گروه کار، دو تا از از شاخههای چپی که با دولت همکار شده بودند، شمار زیادی از فرماندهان محلی و کادرهای گمنام را در دفاع از دولت دموکراتیک بسیج کرده بودند.
محبوبالله کوشانی رهبر سازاییها در حکومت فضلالحق خالقیار یکی از شش معاون صدر اعظم کشور بر گزیده شد. اما عروج جنرال دوستم به جایگاه رهبری تحولی هیجانبرانگیز بود.
براساس آمار و ارقام، در دنیای مطبوعات، او قبل از سقوط حکومت داکتر نجیبالله نزدیک به بیست هزار نیروی جنگی زیر فرمان خویش داشت که این نیروها بعدا به ملیشههای جوزجانی شهرت یافتند و بهخاطر تخطیهایی که در جریان جنگها انجام میدادند، «گلم جم» نیز به آنها خطاب میشد. شمار دیگری به این باوراند که لقب «گلم جم» نه بهخاطر دستاندازی این نیروها به مال و دارایی مردم بلکه به خاطری به آنها خطاب میگردید که در هر جبهه و معرکه نظامی گلیم دشمن خویش را جمع میکردند. اما به هر حال جنگ حقایق را متروک میسازد و دیگرستیزی جزو روزمرگیهای جناحهای داخل جنگ میشود. درست و نادرست اتهامات از حیطه پژوهش این نبشته بیرون است.
از سال ۱۹۸۷ تا سقوط حکومت داکتر نجیب در سال ۱۹۹۲ پنج نوع نیرو در قوای مسلح افغانستان حضور داشتند: سارندوی یا پولیس، ملیشههای قومی و گروهی، قطعات اردو، کندکهای اوپراتیفی وزارت امنیت دولتی و گروههای پروتوکولی مجاهدین که باز هم از طرف وزارت امنیت تمویل و قسما مسیر داده میشدند.
من زمانی که از جنرال دوستم پرسیدم او چگونه متوجه شد که نقشش بزرگتر از یک فرمانده ملیشه است؛ برایم چنین شرح داد: «من در عملیات تنگی واغجان، در ولایت لوگر که مدتها میشد از جانب حزب اسلامی حکمتیار بسته بود، اشتراک کردم و بعد از درگیری بسیار شدید راه را باز نموده و حزب اسلامی را با شکست مواجه نمودم. در برابر ما لشکر ایثار حزب اسلامی میجنگید که بهوسیله ارتش پاکستان، تجهیز و هدایت میشد. شکست لشکر ایثار حزب اسلامی، خبری بسیار تکاندهنده برای حکمتیار بود و داکتر نجیب میخواست که این پیروزی نظامی را بیش از حد بزرگ جلوه دهد. او میخواست ثابت کند که حکومتش توانایی دفاع مستقل از خویش را دارد. به همین هدف از چند تا کاردار دیپلوماتیک که در کابل حضور داشتند دعوت شد تا به ولایت لوگر سفر نموده و بهگونه مستقیم از دستآوردهای حکومت بازدید کنند که در این میان کاردار سفارت ترکیه نیز شامل بود.
من در حال توضیح وضعیت و مهمانداری بودم. او خواست با من خصوصی صحبت کند. با هم داخل صحبت شدیم وی از من پرسید که برای چه و برای کی میجنگم. من اهدافی را که تا آن زمان به آن اعتقاد و باور داشتم برایش گفتم. با تبسمی معنیدار به من گفت، نیاز است بزرگ بیندیشی. تو وارث یک تبار رزمنده استی که اکنون در افغانستان نقشی ندارند. تو از تبار تیمور جهانگشا استی، بالایش فکر کن. این بسنده نیست که میجنگی. اکنون در جایگاه بزرگی قرار گرفتهای و جا دارد نقش سیاسیات را در پایان این نبرد مد نظر داشته باشی.
من حرفهایش را زیاد جدی نگرفتم ولی در ذهنم پرسشهای عمیقی پیدا شد. بعدها برایم معلوم شد که وزارت امنیت دولتی از همین ملاقات من با کاردار سفارت ترکیه یک داستان ساخته و بر ضد من دوسیه ترتیب کرده بود.
همین دسیسهها و دوسیهسازیها سبب شد که من بر اهداف پنهانی دستها و حلقات قومی در داخل حکومت بیشتر مشکوک شوم و مواظب خودم باشم.»
جنرال دوستم در ادامه گفت: «به من گزارش میرسید که شهدای فرقه ۵۳ را وزارت دفاع بیکفن انتقال میداد. باور نمیکردم. قوای هوایی و امکانات در اختیار شهنواز تنی بود و او همراه من رابطه خوب نداشت. یک روز خودم داخل یک طیاره که شهدای ما را انتقال میداد داخل شدم، دیدم که تمام تابوتها خون چکان است. وقتی تابوتها را باز کردیم دیدیم که بیکفن و تکفین جنازهها را جابهجا کردهاند. حلقات قومپرست در داخل حکومت نجیبالله از پیشرویهای ما و از موفقیتهای ما خوشششان نمیآمد. به همین قسم من متوجه شدم که در بعضی جنگها سارندوی «پولیس» که بیشتر از طرفداران خلقیها بودند بهخاطر ضربه زدن نیروهای ما با دشمن همکاری میکنند. تمام این مسایل مرا بسیار نگران ساخت. من دانستم که اینجا زیر کاسه نیم کاسه است و به آن اندازه که من یک طرفه در حرکت استم، دیگران صداقت ندارند.»
عملیات تنگی واغجان واقعا برای حکومت داکتر نجیبالله یک پیروزی بزرگ نظامی به شمار میرفت. حقیقت انقلاب ثور، ارگان نشراتی حزب دموکراتیک خلق افغانستان این پیروزی در برابر لشکر ایثار حزب اسلامی را با عنوانی چون «شکست طلسم تنگی واغجان، فتح تنگی واغجان، شکست ننگین دشمنان وطن و لشکر ایثار تار و مار شد» در شمارههای هفته اول ماه ثور ۱۳۷۰ مطابق به اپریل ۱۹۹۱ به نشر رساند. عکسهای نیروهای جنرال دوستم با لباسهای محلی و تا دندان مسلح در کنار سربازان یونیفورمدار به نظر میخورد.
تمام جناحهای سیاسی در افغانستان به کشتگان خویش در هر دو صف جهادی و دولتی شهید خطاب میکنند. من به حرمت کار پژوهش آنچه را جنرال دوستم قصه کرد بیان داشتم. شهید کیست و غیرشهید کیست از حیطه اخلاقی نوشته من بیرون است.
از سال ۱۹۸۸ الی سقوط حاکمیت حزب دموکراتیک در سال ۱۹۹۲ روند ملیشهسازی به تمام گوشههای کشور گسترش یافت. این برنامه از هدف اصلیاش که دفاع از حاکمیت دولتی بود منحرف شده و جناحهای مختلف داخل حزب و حکومت میخواستند اقوام خودشان را مسلح سازند. در بخشهای بعدی به چگونگی عملیاتهای استخباراتی در حوزه قندهار، ظهور ملیشههای عصمت قندهاری و ملیشههای حوزه غرب خواهم پرداخت. در سال ۱۹۹۱، یک سال قبل از سقوط حکومت تمام اقوام افغانستان تا بهدندان مسلح شده بودند. این سلاحها از طریق پاکستان و از کمکهای دنیای غرب، چین و عرب، از طریق ایران و یا هم در نتیجه ملیشهسازی حکومت داکتر نجیبالله به حمایت شوروی در اختیار اقوام قرار گرفته بود. آنهایی که مسایل را از دید تیوریهای توطیه نگاه میکنند، میگویند که هدف روسها از ملیشهسازی تبدیل افغانستان به باتلاق بود. روسها میخواستند آنچه را که آنها از دست داده بودند و باخته بودند به آسانی قابل حلوفصل برای حریفشان نباشد. اما حریف روسها در صحنه جهانی، امریکاییها که بعدها معلوم شد خود نیز بهصورت غیرعمدی طرفدار باتلاق شدن افغانستان بودند. آنچه در سال ۱۹۹۲ مردم افغانستان به میراث بردند از دید استراتژیک باتلاقی بیش نبود.
ادامه دارد...