روایاتِ زنده گی من - عثمان نجیب
ما ناگزیر بودیم، اجساد شهدای خود را از مناطق دور دست ولایت خوست سر هم انبار کنیم، این یک حقیقت تلخ دوران جنگ در برابر ارتجاع سیاه و در نزدیکی خطوط مرزی با پاکستان بود.
نوشتهی محمد عثمان نجیب
بخش های ۷۶ و ۷۷
یادنامهیی از شادروان زنده یاد استاد عظیمی:
تنهایش گذاشتند و بعد به تیر نقدش بستند، اما استاد خرد و اندیشه، ماهر سیاست و اداره، شکوه استعداد و توان مندی و سکاندار هدایت کشتی رها شده از بحرتلاطم به ساحل تفاضل و پیروز در تقابل شد.
شادروان استاد عظیمی آن حامل بار سنگین چهار ستاره و آن دژ عظیم در عقیم سازی تهاجم مکاره ناخدایی نه بودند تا دوری یاران بیکاره ایشان را در سمتدهی کشتی از آوردگاه بلعندهی گیر افتاده در طلسم زمانه به منزلگاه نه رساند و سرنشینان را بگذارد تا هم کشتی تیتانیک غرق مرداب دسیسه شود.
استاد مرحوم با تن خسته و تنها هر کارهیی بودند برای سوق و سیاق رهیدن ها از دام افتیدن ها.
فصل غمگنانهی آخرین وداع تلفنی با ایشان را در گذشته روایت کردم.
نگارنده نا آشنا به نگارنده گی و بیگانه با اسلوب نوشتاری باز هم سخنان دروغی از دوستم روایت کرده به این ترتیب :
{{{«...جنرال دوستم در ادامه گفت: «به من گزارش میرسید که شهدای فرقه ۵۳ را وزارت دفاع بیکفن انتقال میداد. باور نمیکردم. قوای هوایی و امکانات در اختیار شهنواز تنی بود و او همراه من رابطه خوب نداشت. یک روز خودم داخل یک طیاره که شهدای ما را انتقال میداد داخل شدم، دیدم که تمام تابوتها خون چکان است. وقتی تابوتها را باز کردیم دیدیم که بیکفن و تکفین جنازهها را جابهجا کردهاند. حلقات قومپرست در داخل حکومت نجیبالله از پیشرویهای ما و از موفقیتهای ما خوشششان نمیآمد. به همین قسم من متوجه شدم که در بعضی جنگها سارندوی «پولیس» که بیشتر از طرفداران خلقیها بودند بهخاطر ضربه زدن نیروهای ما با دشمن همکاری میکنند. تمام این مسایل مرا بسیار نگران ساخت. من دانستم که اینجا زیر کاسه نیم کاسه است و به آن اندازه که من یک طرفه در حرکت استم، دیگران صداقت ندارند.»}}}.
دلایل رد:
دولت حاکم زمان که هنوز رئیس آن برگرد به افکار قبیلهیی و تبار گرایی خاصی نه داشت، با مشکلات عدیده از جمله کمبود تجهیزات و امکانات مواجه بود. ولایت خوست در محاصرهی ۸ سالهی حقانی و پاکستان قرار داشت و همه اکمالات توسط هوا بازان شجاع هواپیمای غول پیکر ارتش به نام AN12 مشهور به چار ماشینه و هواپیما های AN26 که بعد ها AN32 جاگزین آنان شد صورت میگرفت. باری یکی از هوابازان شجاع کشور داوطلبانه و در روز روشن با پرواز اضطراری برای رسانیدن کمک فوری به میدان هوایی خوست نشست در حالی که پرواز ها عمدتن شب می بود و با عالمی از خطر به دلیل نشست بدون چراغ و روشنایی انجام می شدند. غند هلیکوپتر قوای هوایی بار ها شاهد شهادت خلبانان و مهندسان و انجنیران پرواز. بوده که حتا یک نسلی از همصنفان هم در انجام خدمت به وطن شهید شدند.
داستان جعفر خلبان شهید چرخ بال:
وظایف مشابه و مشترکی داشتیم و بیش ترین وظایف مان به همکاری رفقای قوای هوایی در هر بخش پروازی صورت می گرفت. به همان دلیل شناخت من با ایشان زیاد بود:
در یکی از پرواز هایی که صبح گاه وقت اولین ماه خروج نیروهای شوروی شهر جلال آباد را به جانب کنرها ترک کردیم شوخی و شادی و نه ترسی ها در چهره های هر یک از خلبانان زنده یاد و در قید حیات دیده میشد. جعفر بیش از همه شوخ طبیعت، سخی خان فرمانده گروه و جمع دیگر با آنان بودند.
من شادروان جعفر را گفتم نام خدا بسیار خنده رو و خوش خوی هستی، خندیدند و گفتند، ...« .. رفیق نجیب...امروز یا صبح ده امی طیارا کشته... میشیم... خوش و خندان خو پیش خدا بریم... کندک ما چند دفع پر وخالی شده از پیلوت و تخنیکر همه شهید شدن... یکی روز خبر شوی که مام نیستم...»، راست گفته بودند بعد ها خبر شدم که در جریان وظیفه شهید شده اند.
عملیات زمینی از راه کابل تا خوست هزینه های سنگین و تلفات بزرگ انسانی و اقتصادی داشت و ویرانی های زیادتر از هر دو.
در ساحات نزدیکتر هم چرخبال های ارتش آسمان وطن را فرا گرفته بود و خلبانان نظامی جانبازانه شب و روز پر به بر آسمان میگشودند و از اولویت های شان یکی هم انتقال اجساد شهدا بود.
خشت چیدن شهدا:
در تمام کشور همه اجساد شهدا بدون استثنا به حالتی که می بودند به سردخانه های بیمارستان های قوای مسلح در ولایات وزون ها به خصوص چهار صدبستر ارتش منتقل، شست و شو و تجهیز و تکفین می شدند و منسوبان شهید شدهی بدون ورثه با احترام و انجام مراسم دینی در تپهی شهدا دفن می شدند.
جنرال دوستم آن زمان هم مجزا از ارتش نه بود و همه چیز را به چشم می دید و برعکس ادعای
گزارشگر، امکانات زیاد مالی و تجهیزاتی به تناسب حتا وزرا و رئیس جمهور داشت.
کسانی که در سال های ۱۳۶۳ و ۱۳۶۴ شامل نیرو های قوای مسلح بودند یا خود در وظیفهی اکمالاتی زمینی و هوایی ولایت خوست حضور داشته بودند و یا همکاران شان.
شدت جنگ زمینی و هوایی بی مانند بود و کشنده. اگر همکاران گرامی فرقهی ما موسوم به فرقی ۸ شکر زنده اند و با ما در آن عملیات حضور داشتند، می دانند که آن زمان ارتشیان لعنتی آمریکایی و اروپایی سلاح های با توانایی ظرفیت دوربردی زیر نام میزاییل به اشرار خوست توزیع کده بودند و آن سلاح دو نوع بود، یکی ویرانگر و دیگری آتشزا. اشرار خوست هم که تازه آن ها را به دست آورده بودند، همه را یک شبه مثل اطفال و مانند کشمش نخود پرتاب کردند که فقط در زمین های بایر فرو رفتند و یا برخی درختان نیمه را تصادفی آماج قرار دادند.
بخش خنده دار ماجرا:
من هنوز در قطعهی ۱۳۱ استحکام فرقهی ۸ و با همکاران گرامی ما تحت فرماندهی محترم دگروال عبدالرحمان خان لغمانی فعالیت می کردیم، و با هوا پیما هایی که هم دو یا بیشتر وسایط و وسایل سنگین جنگی ما را انتقال می دادند و همزمان هفتاد تا هشتاد منصبدار و عسکر هم از جمع سرنشینان هر پرواز میبودند.
پرتاب های راکت های آتشزا شروع شدند، ما هم خیمهی عمومی برپا و همه در آن به سر
می بردیم.
بعد ها متوجه کار ما بسیار خنده آور بود، بیرون خیمه می بودیم، به مجرد شنیدن آواز شلیک راکت و نزدیک شدن آن همه دوباره به خیمه هجوم می بردیم، فکر کرده بودیم، خیمه سنگر آهنین است، در حالی که وهم و هراس و توهم ما بود که عقل را تحت تأثیر گرفته بود.
گروه عظیم نیروهای فرقه تحت فرماندهی محترم دگروال محمدهاشم خان معاون فرقه به فعالیت محاربهوی گسیل شده بودند. محترم هاشم خان که بعد ها به رتبهی جنرالی ارتقاء در سمت ریاست برنامه ریزی عملیات های ارتش به نام رسمی اوپراسیون گماشته شده بودند، آدم بسیار خوب اما نظامی همیشه ناکامی بودند. من وقتی شنیدم ایشان رئیس ادارهی عملیات های ارتش شده اند حیران ماندم. آقای شهنواز تڼۍ که آن زمان رئیس ستاد ارتش بودند و با محترم محبالله خان فرمانده فرقهی ۸ تازه به نظارت عملیات خوست آمده بودند، در شب تاریک و در تپهی خرسین مقابل چندین تن سرباز و منصب دار هاشم خان را به دلیل وارد شدن تلفات بسیار سنگین فرقهی ۸ در نواحی محلهیی به نام دکان شاهولي و بعد هم محاصرهی نزدیک به اسارت ما در خرسین چنین گفت:
«... نه پوهیژم چه ته خریې... ته معاون د فرقې یې ... ته څه یې...خلک دې .. تباه کړ...».
عملیات دکان شاهولی یک دام بسیار خطرناک و کشنده در تاریخ ارتش افغانستان است که اشرار ولایت خوست به همکاری ISI پاکستان برندهی آن شد.
سه روز کامل نیرو های فرقی ۸ آن جا رفتند و آمدند و از کشف انبار های بی شمار سلاح و مهمات سبک و سنگین خبر دادند، شور و غوغای پیروزی آن چنان همه به شمول آقای هاشم خان را شوکه کرده بود که مجال فکر پلان ب را هم نه کرده بودند، ما در قرارگاه توظیف بودیم و هر کسی از همکاران ما آرزو داشت برود و همه چیز را از نزدیک ببیند. تعدادی از منسوبان قطعهی ما هم در قرارگاه پیش رانده شده آنجا بودند، چون عملیات بسیار وسیع بود با اشتراک مساعی همه بخش های ارتش و پلیس انجام میشد.
شادروان رفیق شرافتالله خان یکی از رفقای ما در بخش سیاسی قطعه بودند، ایشان از بس به آن پیروزی باور داشتند، کتابی را هم که با خود از کابل برده بودند به خط مقدم نبرد بردند. شب چهارم همه در مرکز فرماندهی صحرایی بودیم و مطابق برنامه هرکس کار خود را داشت، نا وقت های گذشته از نصف شب سر و صدایی در مرکز عمومی فرماندهی شنیده شد و مسئول مخابرهی قطعه هم نزد آمده و همه بیدار شدیم، خبر ناگوار سقوط قرارگاه پیش رانده شده “ اصطلاح عسکری منتسب به نیرو های رهبری و محاربهوی در خطوط اول جبهه “، شهادت و اسارت تقریباً همهی حضور داشتتهگان در. آن جا را به فرمانده ما گزارش داد و به هدایت فرمانده یک دستگاه مخابره را نزد ایشان آورد.
دیری نه گذشت که راپور دادند، معاون محترم فرقه در محل جدید اتراق کرده و وسایط باقی مانده با نیروهایی که خدا را شکر زنده بودند جمع آوری، شهدا و زخمی ها را به سوی مرکز فرماندهی فرستاده اند. همه در سوگ و اندوهی بودیم و فرماندهان ما در بین بیم و امید هوشیاری را از دست نه دادند تا وضعیت را تحت مدیریت داشته باشند. انتظار جانکاه به پایان رسید و رسیدن نیرو ها آغاز شد.
آن زمان موتر هایی موسوم به ۸ سیلندره و گاز ۶۶ و یک نوعی سنگین تر از آن ها که نام آن را فراموش کرده ام اما ۶ تایر داشتند، مورد بهره برداری نیرو های مسلح بود.
وسایط رسیدند، کابین و بادی دو موتر ۸ سیلندره همه زخمی ها و دکتران قطعات که معمولن حضور می داشتند و یک عراده موتر گاز ۶۶ پر از شهدایی که همه از ناگزیری و نه بود امکانات پرواز چرخ بال ها مانند انبار خشت سر هم چیده شده بودند. روایت و خاطرات این گونه داستان های غم انگیزی را هر منسوب قوای مسلح دیروز دارند.
فرمانده ما به من و یوسف خان امر کرد تا همراه با زخمی ها و شهدا به مرکز بزرگ صحرایی صحی برویم که در مرکز ولایت و قرارگاه فرقه ۲۵ خوست بود.
پیش از حرکت من به موتر شهدا ها پریدم، پس از دیدن فرمانده ما، خیمهی پوشش روی آن ها را هنوز دوباره هموار نه کرده بودند، همه را دیدم که در قطار اول بودند و دیگران معلوم نه میشدند. یکی از شهدا رفیق شرافت الله بودند... با تعجب دیدم گوشهی کتاب شان از جانب دست راست زیر کمربند و داخل پتلون شان و خون آلود بود... صحنهی سختی بود... نه می دانم چگونه آن کتاب را از خود دور نه کرده بودند و در چی حالتی به جا به جایی کردن آن مبادرت ورزیده بودند.
من و محترم یوسف خان با رفقا و همکاران زنده اما خستهی نستوه مان سوی مرکز صحرایی صحی حرکت کردیم
کاکایم در جست و جوی جسد زخمی یا شهید من:
معمول شده بود در هر جبهه و هر ولایتی که می رفتیم، من و کاکایم یکی دیگر را جستوجو
می کردیم. ایشان پروفیسور دکتر خان آقا سید سرجراح شفاخانهی آکادمی علوم طبی و از استادان و نخبهگان قابل افتخار ارتش ملی، پسر عموی پدرم اند و به ما مهربان، و ما همه آنان را کاکا می گوییم، هر منسوب صحی ارتش ملی کاری به بزرگی هزار ها رهبر نمایی انجام داده اند که آقای نگارندهی مقاله با افتخار از اولین فیر مرمی توسط حکمت یار یاد کرده است.
من که با همه همرزمان ما حزن انگیزی آشکاری داشتیم، با رسیدن به مرکز صحی صحرایی متوجه شدیم، حزینتر ها از ما هم آنجا منتظر رسیدن کاروان شهدا و زخمی ها بودند تا وظایف شان را انجام دهند. من در فکر آن بودم که آیا کاکایم هم تشریف آورده اند یا خیر؟ در پرس و پال کوتاه بودم که دیدم کاکایم هدایت تخلیهی زخمی ها می دهند، من صدا کردم شان، هر دوی ما یکی از رفتن دیگر آگاه نه بودیم ولی مدام یک بار همدگر را می پالیدیم، کاکایم با محبت جواب دادند و من را در آغوش گرفتند و از وقوع حادثه بسیار متأثر بودند و فرمودند: «... هر زخمی و شهیده که میارن مه تره می پالم...»، و به دان سان ما رفقای عزیز ما را بدون شست و شو، بدون تکفین، بدون تبعیض اما با آن حالت ناگزیری شهدا و زخمی ها را حتا مانند خشت سر میچیدیم که یک نفر منسوب از فرقی ۵۳ منتسب به رفیق دوستم هم نه بود و رفیق دوستم هم آدمی نه بودند تا نه دانند چی وقت چی تصمیم بگیرند.
فرار هاشم خان از محل:
گزارش های ضد و نقیضی به فرماندهی ما میرسید، یکی از آن ها هم خبر فرار هاشم خان از ساحه بود. چنانی که ما به چشم نه دیدیم و به روایات شنیدیم، ایشان در میان خواب و بیداری از حملهی غافلگیرانهی اشرار بالای نیرو های ارتش اطلاع حاصل و به بهانهی انتظام مجدد از ساحه فرار و در کدام محل امنتری قرارگاه برپا میکنند.
لازمهی چنان جنگ ها برد و باخت است و عقب نشینی های اجباری که برای توجیه جبن فرماندهان نام آن را عقب نشینی تکتیکی گذاشته بودند جزء فرایندی از ناکارهگی های فرماندهان چون هاشم خان به شمار می رفت.
آمادهگی قطعات از جمله قطعهی ما برای باز پس گیری ساحه و انتقال شهدا و زخمی ها گرفته شد، اما اجازهی رفتن را نه دادند، چون تعداد محدود زنده ها و اسیر نه شده های حملهی خونین و مرگ بار اشرار، مصروف جمع آوری اجساد شهدا و زخمی ها بودند.
سنځله
در میان هیاهوی رعب و وحشت و سراسیمهگی بدون استثنا، یک باره نام مهربانوی قهرمانی به نام سنځله مطرح شد که در ستهکڼدو بودند و گروهی را از خواهران ما را در چوکات بسیج مردمی به دفاع از رژیم علیه اشرار رهبری میکرد و من اولین بار در جریان بحث شادروان آصف شور نام ایشان را شنیده بودند. شایع شد که اگر به جای هاشم خان خواهر سنځله فرمانده عمومی ما می بود هزار بار بهتر از آقای هاشم خان می بود. از آن جا بود که فرماندهی سنځله را همه میخواستند و ایشان بسیار زود آدم شناخته شده گردیدند و بعد ها من در بارهی شان مقالهیی نوشتم.
دوستم:
از سوی دیگر زمزمه های بسیار جدی و جدیدی شنیده شدند که « ... دوستمی ...» ها آمدن و بر عکس ادعای نگارندهی آن متن بی سر و تهی مقاله نویس ۸ صبح در هیچ جبههی نام افراد دوستم به نام گلم جم برده نه شده مگر به نام دوستمی ها.
آوازه های جدیتر تعدیل نام خوست به رشید آباد:
در کشاکش پیروزی ها و ناکامی ها بود که خبر از رسیدن نیرو های فرقهی ۵۳ تحت رهبری رفیق دوستم داده شد، راستش پخش برق آسای آن خبر سبب تقویت روحیهی همهی ما گردید و من آن زمان با دوستم معرفت نه داشتم..
همزمان رسیدن آنان به ولایت خوست خبر حقیقتی که بعد ها آن را شایعه خواندند پخش شد که با تصفیهی کامل ولایت خوست از لوث اشرار توسط رفیق دوستم، نام ولایت به رشید آباد تعدیل می گردد.
مدتی گذشت و روز های آخر وظایف پر مشقت و پر تلفات اما سر انجام پیروز قوای مسلح در عملیات که از شدت گفته ها در مورد تعدیل نام خوست به رشید آباد کاسته و در عوض شایعهی شرمگین و دروغین دیگری را پخش کردند.
پخش شایعات پرداختن پنجصد تا یک هزار افغانی در هر فیمتر پیش رفت به نیرو های تحت امر دوستم از سوی دولت... ترفندی از بازی های دوگانهی اوپراتیفی که هرگز حقیقت نه داشت مگر به...
ادامه دارد...