از بلخ تا بخارا
روایتی از یک سفر- نجیب بارور
قسمت پایانی
شرایط فرهنگی سمرقندیان و بخاراییان در گذشته بسیار دشوار بوده است. تبعیض و تعصب سیاسی به شدیدترین وجه آن اعمال میشده است. حضور آنان در ادارههای رسمی و حکومتی محدود و مشخص بوده است. به صورت واضح مشخص است که یک نوع ستمگری سیاسی در برابر فارسیفرهنگان در اوزبیکستان اعمال میشده است. سمرقند و بخارا که به لحاظ جغرافیایی در حوزه آنطرف آمو قرار دارد، مراودههای فرهنگی بیشتر با تاجیکستان دارد. تاجیکستان به عنوان جغرافیای نزدیک به این دو شهر، کاری برای مردمان زیر ستم در آنجا نکرده است. باری امامعلی رحمان، سمرقندیان و بخاراییان را تاجیکان مهاجر در اوزبیکستان خوانده بود. این نشاندهندهی خالیبودن یک رئیسجمهور از مناسبات عمیق تاریخی است. بخارا مهمترین مرکز معرفتی ایران قدیم است.
اما با رویکار آمدن رهبری جدید سیاسی، فضای سیاسی متعاملتر شده است. در همین حالت تعامل نیز هنوز محدودیتهایی وجود دارد که آزاردهنده است. هنوز با زبان فارسی شعر سرودن خطر کردن است، هنوز از فرهنگ فارسی گفتن آمیخته با هراس است، هنوز در مراودات فرهنگی ترس حاکم است. برگزاری هر نوع محفل یا جلسهی ادبی نیازمند اجازهنامه حکومت است. حتی در شهرهایی که اکثر مردمش تاجیک است، حاکم و نماینده از قوم خودشان ندارند.
باری امینه شرفالدین گفت، شاهی مرغی زیبا داشت که آن را در قفس طلایی نگاه میداشت. اما این مرغ نمیخواند و از این بابت شاه نگران بود. روزی دروازهی قفس را گشود، مرغ بالای خاری نشست و خواند. در بیان این قصه غصههای مادرانهاش را حس کردم که فریادی از مظلومیت یک ملت بود. من گفتم؛ تصویرها در آیینهها نعره میکشند/ما را ز چارچوب طلایی رها کنید/ما در جهان خویشتن آزاد بودهایم. بعد علاوه کرد؛ اینجا زندگی مناسب است، وطن، خانه، آسایش و آرامی است، اما انسان بدون داشتن فرهنگ و زبانش آزاد نیست. گفت فرهنگیان به صورت انفرادی میخواهند ترا ببینند، من برایشان گفتم که همه در جایی جمع شوید که مشترک دیدار داشته باشیم؛ اما نمیدانم چرا میترسند.
من به شوخی گفتم آپهجان، اینجا که محدودیت است، اینجا هنوز هم بوی ستمگری قومی بهمشام میرسد، حق بده که از من بترسند، از من در کابل آزاد و فضای باز فرهنگی هم میترسند و این هراس مشترک بزدلان است. وقتی در این مسائل صحبت میکرد و بیهراس میگفت، یادم میآمد که زن جوانمرد یعنی چه. از سمرقند به بخارا رفتم، با آخرین فارسیسرای بخارا اسد گلزاده دیدار داشتم. او نیز نگران مردمش بود. از عبدالله پرسید، گفتم: بار دیگر ما غلط کردیم راه. به مردم افغانستان دعا کرد. پیرمردی که همچون امینه شرفالدین، پدرانه دلش برای مردمش میسوزد و یکتنه ایستاده و مبارزه میکند. در بخارا کوتاه ماندم، جز مناره کلان جایی را ندیدم. بخارا شهر عشق و فضای دونفره است. نتوانستم به تنهایی گردشش کنم. از بخارا تا بلخ زمینی آمدم تا سنگ و صخرهی این جغرافیا را ببینم و حس کنم.