از تلخی ها هرگز نترسید.
سال ۲۰۰۵ بود، و من در یکی از سالونهای بزرگ لاس آنجلس امریکا، کنسرت داشتم. ناگهان در ساعت اول کنسرت حالم به هم خورد و همکارانم مرا پشت صحنه و از آنجا به شفاخانه بردند و برای چندین ساعت بیهوش بودم ... پسانتر معلوم شد کسی در بوتل آب من چیزی آمیخته بود. چه کسی؟!! بعدها دانستم چه کسی آن کار را کرده بود. اما من نخواستم به خاطر دوستی با خانوادهی "آن کس" نام او را افشا کنم و همه چیز را به اصطلاح "قورت" کردم.
آن حادثه، برای هجران و سلطانه و برای خودم یکی از تلخترین روزهای زندگی بود. به علت آن حادثه مدتهای درازی را در ترس و رنج به سر میبردیم و هر سه تن ما فکر میکردیم ممکن است در
خانه هم از دست شان اذیت شویم. همیشه از خود میپرسیدم من که به کسی ظلم و جفا نکرده بودم که مستحق این ظلم باشم. تلختر از آن به دنبال آن حادثه، از سوی اکثریت مردمی که در کانسرت اشتراک کرده بودند، بینهایت اذیت شدیم. چه بد و رد و چه فحشهای تلخی که نثارم نکردند. واقعن قلبم را خیلی آزردند. خلاصه که آن حادثه به یکی از رنجهای زندگی ما مبدل شد و تصمیم گرفتم دیگر هرگز در لاس آنجلس کنسرت برگزاز نکنم که نکردم.
از بس که این مساله خواب و خوراک و آرامش را از من گرفته بود، منزوی شده بودم و از خانه نمی برآمدم ... یک روز احساس کردم کسی برایم میگوید، فرهاد! برای فراموش کردن این تلخی، به وطن سفر کن، این درد با داروی عشق و حضور در وطن، درمان میشود ... یک هفته بعد از آن به افغانستان سفر کردم و از آنجا ناگهان دروازه های بزرگی از امکانات بزرگ به رویم باز شدند. من به عنوان سفیر حسن نیت سازمان ملل انتخاب شدم. به دنبال آن سفر تور اروپای من به نام "دیدارها" با ۱۳ هنرمند از ۱۳ کشور جهان اتفاق افتاد. از این دو دریچه، راه زندگی من به افقهای بزرگتری گشوده شد و من به اوج زندگی هنری خود دست یافتم.
با نقل کردن این قصهها، میخواهم به شما بگویم که از تلخیها نترسیم، از رنج ها نگریزیم، در تاریکی پریشان نشویم. این تلخیها و رنج ها ممکن است ما را به روشنترین روزهای عمرمان هدایت کنند. خداوند خودش بهتر میداند چه چیزی به خیر انسان است!
قصه کوتاه که من در زندگی یاد گرفتم همه چیز به یک دلیل اتفاق میافتد!
خالصانه
فرهاد