روایات زندهگی من - ناکامی امنیتی دولت ما
نوشتهی محمدعثمان نجیب
بخش ۸۸
به دلایل مختلف از جمله مرگ حُزن انگیز جنرال صاحب عظیمی استاد گرامی من و اسطورهی جاودانهی و رزم و صلح و مولانا گونِ خِرَد و اندیشه و قلم، سلسلهی نگارش یاد ها و خاطره های من از رده خارج شدند و حالا سعی دارم دوباره در مسیر موج ایستا و منتظر پارو بزنم تا اگر مشیت الهی باشد به دان جا رسم و عنان در هم آمیخته و جَر وُ بنجرِ سلسلهی روایات را اندر دستقلم بسپارم تا ببینیم چه حاصلی کفِ دست مان می دهد؟ یاهو. یادی از آن ایام و آن انجام خونین:
به قول محترم ضیا قاری زاده شاعر موج ها، موج در بر و شور در سر و نالهی مستانه داشتیم و خود مان را به معنای واقعی کلمه عسکر فداکار وطن می دانستیم و در جان بازی برای وطن در تلاش ربودن گوی سبقت از هم بودیم و شهادت برای وطن نه یک گفتار یاوه بود و نه یک شعار عوام فریب.
رهبران جنبش سبز و رسای سیاست دوران ما همه سر به کف های خالصانه و بی ریا و بی تصنع بودند.
زنده یاد رفیق کارمل ساربان بی رقیب در کاروان سرگردان داعیهی وطن دوستی بودند، ارچند اختلاف نظر های پیدا و پنهان سیاسی و معمول درون حزبی و درون دولتی و درون رهبری وجود داشتند اما خط اصلی وطن و مردم عزیز ما فراموش نه شد و کوچک ترین تردید، تغییر، تعلل و بی تناسبی در خدمت رسانی ها نه وجود نه داشتند که حتا فکر کردن در مورد آن جرم عظیم و نابخشودنی محسوب می شد.
بلند پروازی های خدمت سواران بر تارک زمانه در آن زمان چنان بود که هیچ برههیی از ادوار دیرینه از خودش و بعدی نه از خودش تا امروز تکرار آن را نه دید و سوگ مندانه که هرگز هم نه خواهد دید.
ما که جوانان آن زمانهی خاص زمانه ها بودیم به یاد نه داریم که از رهبر تا عسکر و از مافوق تا مادون افکار خیانتی را در سر پرورانده باشند.
کما این که ما نه می توانیم اذعان بر نه بود خلاف کاران شخصی در نظام داشته باشیم اما هرگز مانند امروز غنی و دیروز کرزی حتا در زمان تحجر پشتونیزم طالبانی هم چنان جنایت و خیانت بر چپاول دارایی های عامه و امتیاز عسکر و افسر نه بود.
اکثریت کسانی که خدا را شکر از آن زمان حیات دارند اصلأ چیزی به نام کد ۹۱ را نه میدانستند یعنی محرمیت داشت و فقط رده های مسئول و مقامات رهبری کشوری آگاه بودند.
با چنان اندیشه در مکتب خانهی کارمل صاحب پرورده شدیم و آموزه های دینی و مذهبی ما هم نور در درخششی بود در رعایت اخلاقیات و صداقت باری.
ادارهی ما بخش کوچکی از توابع بزرگ دولت داری حزب ما بود.
آقایان میر رحمان رحمانی و حنیف اتمر از رفقای همرزم ما و دانش آموخته های دانش گاه همان رهبر خردمند ما بودند.
من با امروز شان کاری نه دارم، اما آن ها و مانند آن ها همه پرورده های دامان حزب دموکرات خلق افغانستان عمری برای وطن دلواپسی داشتند و هشتاد در صد هم به همان اندیشه اند که خدمت به مردم و کشور اولویت های صادقانه است نه عوام فریبانه مثل امروز.
هر گاهی و هر گوشهیی از کشور برای تأمین امنیت اجتماعی و مردمی زیر نظر بود.
آگاهان سیاست و حفاظت میدانند که هیچ سیاست گذاری و هیچ تعهد حفاظتی صد در صد جا افتادنی نیستند اما اراده ها برای انجام آن ها مهم اند که نزد مزدوران امپریالیسم آمریکا وجود نه دارد. با آن که در آغاز دههی شصت شدت جنگ ها و حملات به کلان شهر و هدف گیری های سبوتاژ گرانه تازه به طرف جدی شدن می رفت و نگرانی ها از ناحیهی غیر امنیتی شدن کشور بالا بودند. اما لحظهیی درنگ هم در بیداری نیرو های جانبازِ مسلح کشور پدیدار نه بود و در کمال شگفتی روحیهی بلند و میهن پرستانه وجود داشت.
مرحوم رفیق رحمت الله رؤفی، رفیق داود عزیزی و رفیق امام الدین جنرالان سرگردان.
مرحوم استاد اکرم عثمان متخصص ناپختهی سیاست و قلم پرداز جانب دار.
رفیق وکیل با ده ها رمز ناگشوده.
توضیح:
بار ها اذعان داشته و بار دیگر اکیداً می گویم که تمام موارد انتقادی من به همه طرف ها برخی و یا اکثر نخبه هایی اند که فتنه آفرینی کرده اند، مهم نیست از کدام تبار، قوم و قبیله و یا دودمان و یا عشیره اند. تاجیک، پشتون، ازبیک، هزاره، پرچمی، خلقی، تنظیمی، سرخ، سفید، سیاه و هر کسی که باشد، مرور کلی نگاشته گونه ها ادعای من را ثابت میسازد. من به همه اقوام شریف کشور احترام بی پایان دارم، اما دشمن معامله گرانی به نام نخبه هاستم.
بیشترین خاطرات من با رفقایم بوده است که طیف وسیعییی از همه اقوام کشور اند، هر گاه نامی از کرکتر های شامل روایات فراموش من میشود لطفاً خود شان یا دیگر همکاران عزیز ما به من گوشزد نمایند و یا خود شان به اصلاح بپردازند تا من آگاه شوم.
ناکامی ما و یک انفجار مرگبار:
ظهرِ یکی از روز های بهاری سال ۱۳۶۱ شهر کابل:
در دفتر کار بودم که زنگِ کَر و خاموشِ سر میزی رئیس محترم بی موقع اما بی وقفه به صدا در آمد تا یکی از ما ها وارد دفتر نه چندان مفشن اما با طراحی بسیار زیبای ساختاری شان گردیم، آن طراحی هم به دلیل تعلقِ سابقهی مالکیت یکی از شهزاده های نظام بدبخت سلطنتی آل یحیای پلید بود.
کاکا خرم گل تشریف نه داشتند و من به هدایت اشارهی چشم رفیق عبدالله نورستانی وارد اتاق کار رئیس صاحب شدم تا غوغای زنگ گوش فلک را کَر نه کند. ایستادم تا هدایت بگیرم، فرمودند بنشینم، نارامی شدیدی از سیمای شان خوانده می شد و ما هم به دلیلِ همرکابی با ایشان همه خصوصیات را بلد بودیم. پریشانی هویدا و سیمای پر آژنگ جناب گویای حساسیت بر انگیزی و مبرمیت موضوعی بود که تنها خود شان می دانستند و تلفن مستقیم ۲۰۹۱۲ شان.
آغاز به صدور هدایت کردند و گویی در سیلابی از غصه ها فرورفته اند و چشمان تیزبین شان از شدت نگرانی حدقه ها را می فشُرد، رنگینی رخسار لطیف شان با چروک های پیشانی شان محشری از درون خوری خود شان را بازگو می کردند.
به چشمان من خیره شده و با نگاه های نیمه باور و نیمه بی باور پسا مکثی غیر عادی خطاب به من امر نمودند: «... اشرار پلان دارن که رستورانِ برگِ سبزه انفجار بتن ... اگه تو نه تانی ده کشفِ موضوع کامیاب شوی .. ناکامی تو ... مردمِ زیاته می کُشه... به خاطری تره روان می کنم که زودتر تثبیت کنی چی گپ اس... هر چی کار داری ...کُل ما اجرا می کنیم... رفیق منگلام از تو نظارت می کنه...بی از او کتیش بلد استی آمِرِت بود... خندیدم و گفتم... بلی صایب مه از پدر و مادر مادون تولد شدیم...آمریت ده نصیب مه..نیس...» عتاب مهربانانه کردند و گفتند: « با یکی از خواهران داخل رستوران برو که بفامی چی گپ اس...»
رستورانتِ برگ سبز در مقابل سینما زینب یکی از محله های شلوغِ شهرنوِ کابل موقعیت داشت و شهر کابل همیشه در امنیت قرار داشت و یکی از فرصت هایی که ویرانگران گاه گاهی از آن استفاده های آدم کُشی میکردند و ملت را مانند امروز به شهادت می رسانیدند، تفاوت دیروز با اِمروز آن بود که هیچ مقامی پلید نه بود و هیچ پلیدی در نظام نه بود و همه در کنار ملت بودند.
وارد رستوران شدیم:
پسا کسبِ هدایات و آمادهگی با یکی از خواهران همکار ما وارد رستوران برگ گردیدیم که سوگمندانه بعد ها شهید شدند و روح شان شاد باشد.
رستوران مساحتِ کمی داشت اما بسیار منظم و آراسته، میز پذیرایی مقابل درب دخولی گذاشته شده و دو مهربانو عقب میز ایستاده بودند، به سمت راست رستوران مکان معینی اختصاص یافته بود تا خانه واده ها در آن جا راحت غذا بخورند، بیرون از چار چوب محل خانهواده چند تا میز برای مهمانان عمومی بود.
من با خواهرِ همکار ما داخل محل سمت راست شدیم، پیش خدمتِ آن بخش یک کاکای تقریباً مُسِن با قدِ متوسط و چهار شانه بود که ما در آن قرار گرفتیم.
با روش هایی که می دانستم اثر گذار است معلومات های مقدماتی را دریافتیم، اما کافی نه بودند. کمی غذا خوردیم و با تصفیهی صورت حساب چند روپیه پول بخشش هم به کاکا دادیم، به بهانهی دست شستن وارد تشناب ها شدم، چیز خاصی توجه ما را جلب نه کرد، اما پندار ما چنین بود که آن رستوران آمادهی آبستن حوادث خونباری است. به مشتریان فکر می کردیم، به کارگران و مستخدمانِ مرد و زنی فکر میکردیم که برای پیدا کردن لقمه نان حلالی آن جا وظیفه داشتند، بعد شهادت و زخمی شدن احتمالی آن ها را در ذهن مان مجسم میکردیم و از آن نوعی افکارِ منفی زیاد داشتیم که خود ما را هم دچار سرگیچه ساخته بود که شاید و در صورتِ ناکامی کشفی و خنثا سازی عملیات خود ما شامل قربانیان باشیم. به هر حال از وظیفه بود و باید اجراء می شد، با کشته و زخمی شدن ما و بدون آن.
معلومات اکتشافی روز اول ما نشان داد که آسیب پذیری های رستوران بیشتر از امنیت آن جاست. گپ و گفتی که باید با کاکا انجام می دادیم ایجاب میکرد بیشتر در رستوران بمانیم. در آخرین دقایق ختم وظیفه دو نوشیدنی کوکالا فرمایش دادیم. کوکالا و فانتای آن زمان با کیفیت خاص و بوتل های مخصوصِ شیشهساختِ کرستال گون بودند که در داخل شور تولید میگردیدند.
یتیم و بی پدر شدم:
کاکای پیش خدمت هم آدم سادهیی نه بودند تا به آسانی لب به بگشایند و یا ما را تحمل کند که ساعت ها آن جا مانده بودیم. دیدیم کاری باید کرد تا عاطفهی انسانی کاکا به شور آید و با ما همدردی بیشتر کنند.
به موافقهی خواهر همکار ما من به کاکا طوری نشان داده و وانمود کردم که گویا پدرم به تازهگی و در چند روز پیش از رفتن ما به رستوران فوت کرده بودند و من اندوهگین ام. بر رغم تصادف همان دروغ پراکنی ظاهری ما کارا افتاد و سرنخی به دست ما داد که می شد انکشاف داده شود.
و پدر بزرگوارم آن زمان در ایران تشریف داشتند و با بیرون شدن از رستوران به بانوی همکار ما گفتم خُدان چقه دگه پدر و مادره خدا ناخواسته بِکُشیم... خندیدیم و جانب دفتر حرکت کردیم.
چند تا از همکاران گرامی ما در بیرون رستوران و موقعیت های مختلف جا به بودند که برای حفظ معتقدم در جلوگیری از بروز خطر حیاتی برای من و آن مهربانوی همکار ما داخل اقدام شوند. بهانهی ما نتیجهی قابل پذیرشِ همان روز را داد و ما رستوران را در حالی ترک کردیم که یقین ما برای
راه اندازی یک حادثهی خونین تروریستی در آن جا بیشتر شد.
برگشتیم دفتر و همکاران عزیز ما که با مخابره های مخفی معروف به قِتقِتَکی مجهز بودند و هنگام تماس بگرده ها را فشار می دادند، با تماس نا محسوس ما ختم وظیفهی ما را دانستند و خود شان را به مرکز ریاست رسانیدند.
موتر والگاهِ تکسی ره ببر تا رستوران:
ما دو نفر مستقیم به دفتر رئیس محترم اداره رفتیم و در کوچ جانب شرقِ دفتر متصل کلکینِ دفتر مقام ریاست نشستیم و گزارش را خدمت رئیس صاحب ارایه کردیم، در اولین وهله دانستیم که سنگِ فتنه زیر پای مالک رستوران بود. عین گزارش را به رفیق منگل هم دادیم. به هدایت مقام ریاست فردای آن روز هم باید به رستوران می رفتیم و طبق ایجاب وظیفه هوشمندانه کسب معلومات و کشف جنایات می کردیم. رئیس صاحب رفیق ظاهرشاه منگل گزارشات ما را تنها تنها شنیدند.
محترم رئیس ما و محترم رفیق منگل در معادلات مدیریتی دایم عبوس بودند و کمتر کسی خنده یا حد اقل و به قول عام پیشانی باز شان را دیده بود ولی آدم های مشفق و مهربانی بودند که مادون نوازی داشتند اما سپردن حقِ مستحق به حق در اصول شان نه بود. رفیق در برخورد های اجتماعی و مباحث سیاسی سخت گیر تر از رئیس محترم اداره ما بودند. در بخش های اول روایات زندگی ام نوشتم که باری رفیق منزل را گفتیم ...رفیق ...،ما بسیار مطالهی سیاسی و اجتماعی داند، رفیق منگل گفتند ... چی ره می فامه.... تو پرسانش کو که یک گام به پیش دو گام به پس چی معنای فلسفی داره..... فردا باید به وظیفه می رفتیم اما ترفند جدیدی هم به کار بود تا به اصل موضوع می رسیدیم... رئیس صاحب محترم اداره از من پرسیدند رانندهگی را بلد استم یا خیر؟ من گفتم نه... گفتند اگه یاد داری والگای تکسی ره ببر گفتم یاد نه دارم... پیاده یا ده تکسی شهری برویم خوب اس...و رفتیم...».
مالک رستوران خاین و قاتل:
برنامه را طوری تنظیم کردیم که آن خواهر کمی وقت تر از من به رستوران برود و بداند چی گپ هایی است و در ضمن کاکای پیش خدمت را از آمدن و نیامدن من بپرسد و کمی در مورد غصهی من به او بگوید تا حس دل سوزی کاکا زیادتر گردد.
رفیق منگل هم با یکی دو رفیق دیگر ما به بهانهیی داخل رستوران شدند و من هم داخل رفته کاکا را دیده و پرسیدم که آن دوست من نیامده ... گفتند داخل اس ... داخل محل خانهواده ها رفتم... خواهر همکار ما وخت تر معلومات هایی مفیدی به دست آورده و حس ترحمِ کاکا را هم نسبت به من قوی ساخته بودند. معلومات مهمی که همکار ما به دست آورده بودند، تشخیص چهره و شناخت مالک خاینِ رستوران بود. گفتند ... وقتی او را عقب میز پذیرایی و با غُرابه دیده بودند از کاکا جویای موقف آن پست فطرت در رستورانتی شدند که خودش مالک و برای به دست آوردنِ پول حاضر به کُشتنِ کسانی گردیده بود که برای کسب عاید به او خالصانه کار می کردند.
همکار ما گفتند که مالک قدِ متوسط و سیاه چهرهی بسیار چاق و دارای خُلقِ حیوانی بوده و در مدت کمتر از بیست دقیقه حضور پیوسته در تلفن دکان او زنگ می آمد و یا خودش زنگ می زده گاهی با اضطراب و زمانی با خنده های نه چندان از تَهی دل با جانب مقابل خود صحبت کرده و کارمندان خود را نه چندان با آدمیت خطاب میکرده و وظیفهیی برای شان در رسانیدن چای صبح و یا کباب و یا فرمایش مشتری می داده و ساحه را زودتر از بیست دقیقه که همکار ما اوپراتیفی دیده بود تَرک کرده است.
خواهر همکار ما توضیح دادند که مشخصات آن آدمک با محتوای اطلاعیهی ها به دست آمده و عکسی نه چندان هم عالی مشابه بوده و مالکیت او به رستوران قطعی ثابت شده بود.
نارضایتی خَدَم و حَشَمِ آن آقای بدبخت از روش اخلاق و برخورد او با ماتحت ها مورد مهمی بود که همکار شهید ما در آن کشف کرده بودند. چنان منفذی توانست ما را کمک کند تا با دو تن از کارمندانِ اناث هم ارتباط گویا مشتری و مالک را تأمین کنیم.
با کاکا گرم جوشی زیادی گرفتیم، تا آن سرحد که اگر ما هم نه می خاستیم ایشان خود بدون آن که بدانند معومات های شان هم برای امنیت عمومی، هم برای بقای حیات خود شان و هم برای جلوگیری از شهادت و زخمی شدن تعدادی از هموطنانِ ما که آن جا به صرف غذا می آمدند چقدر مهم بود.
وظیفه حدود یک هفته دوام پیدا کرد و با این فرق که دیگر همه رستوران با کارمندان آن در کف دست ما قرار داشت.
کاکای پیش خدمت در روز پنجم پسا آشنایی با ما خبری عجیبی را روایت کرده و در حالی که نوعی اضطراب و ترس هم وجودش را گرفته بود تا نزدیکی شان با ما پرسش برانگیز نه باشد. ایشان گفتند:
«... وَلَه بیادر ... دینه شو همی مالک آمد و به ما امر کد... که باد از ای تا امر ثانی کل قیمتا ره نِصپ “نصف” کنین...و نانام به مردم زیاد بتین... ده گدام بسیار مواد آورد و گفت گوشتام زیاد کنین... آن سخن برای کاکا یک امر غیر قابل منتظره، اما برای انکشاف پروژهی امنیتی بحث بسیار مهمی بود.
ما موضوع را بی اهمیت جلوه داده و به شوخی گفتیم ...البت لاتری خلیفی تان بر آمده...گفتند ...نی بابا... یک آدم کنچوس... اس ... مگم خدا میدانه... حرام زاده چی نقشه داره...»، کاکا از پیش ما رفت و ما بین خود گفتیم...حد اقل چند روز بیغم می باشیم از امنیت خود ما... خواهر همکار ما گفتند ...کاکای بیچاره چی خبر داره که ای لعنتی کل شانه...به کُشتن میته...ضرور بود گزارش عاجل به مقام ریاست و رفیق منگل داده شود...فیصله کردیم که خواهر ما برای کسب معلومات در رستوران باقی بمانند و با دو بانویی که آن جا کار می کردند...نوعی تماس غیر محسوس داشته و پرسش های دُور انداخته کنند تا ثُقم و صحتِ گپ های کاکا تایید یا رد شود و من به ریاست رفتم برای ارایهی گزارشِ عاجل و اضطراری...
جریان را به مقام ریاست عرض کردم و رفیق نورستانی بلافاصله طبق هدایت شان مسئولان مدیریت های عمومی را فراخواندند. برای ارسال گزارش به مرجع مربوطِ خارج از ادارهی ما جریان را تحریر نمودم و حسب هدایت مقام به ادارات مربوط گسیل شدند.
دست داشتن مالک رستوران در جنایت قطعی بود:
جلسهی اضطراری تحت رهبری شخص رئیس محترم اداره دایر و حقیر نه به صفت مسئول که به عنوان گزارش دهنده اجازهی حضور در آن جلسه را یافتم... یگان بار فعال بودن هم خوب است اگر پَلَو نهخوردی با پلو خوران یک جا استی و لقمه های شان را حساب میکنی چون بیشتر آقایان تنها پَلَو خوری را بلد بودند و بس.
رئیس محترم ما پیشا پرسش ها از من جریانی را که از من شنیده بودند و تحریر هم کردم به حاضرین گفتند و ارزانی عاجل و بدون قید زمانی غذا و تغیر عاجل در برخورد مالک را مایهی نگرانی دانسته و هدایات شان را صادر کردند
مقام ریاست و مجلس اضطراری به نتیجه رسیدند که :
اول- اطلاعِ به دست آمدهی قبلی صحت داشته و رستورانت برگِ سبز هدف است.
دوم- مالک رستورانت به دلایل مؤثق عامل و حاملِ آن برنامهی کُشنده و ویرانگر بوده و به صورت قطع پول هنگفتی هم به دست آورده بوده است.
سوم- وظیفهی من و خواهری که همکار ما بود ختم شد و ادامهی آن امکان افشا شدن را داشت و کاش افشاء می شد.
چهارم- دلیل ارزانی غذا هم جلب مشتریان زیاد بود تا در روزِ انجام جنایت تعداد تلفات زیاد باشد.
به من هدایت دادند تا آن همکار گرامی ما را برگردانم و بخش های دیگر وظایف شان را تا زمان سپردن مسئولیت نظارت به ادارهی محترمِ خارج از ادارهی ما دنبال میکردند.
من هم رفتم و چون آخرین روز وظیفه بود نان را از خانی سرکار در همان رستوران خوردیم که دیگر آن جا از قیمتی خبری نه بود.
به بانوی همکار ما گفتم وظیفه ختم است، خداوند بیامرزدَشان گفتند: «...رفیق عثمان... ای خانمام گپ کاکا ره گفتن اما بر عکس کاکا بسیار پریشان استند... و پیشتر چند نفر آمدن و بسته های مشکوکه داخل آشپزخانه بوردن...هیچ کدامش مواد غذایی نه بود ... سر بسته و با احتیاط داخل شان کدن...گفتم ...هر چی دیدی و شنیدی ره به رئیس صاحب و رفیق منگل بگو ...هر چی باشه وظیفی ما و تو ختم اس... » رستوران را با عالمی از تشویش به خاطر حیات مردم ترک کردیم. وظیفه ناکام ماندیم و رستوران منفجر شد:
وظیفهی ما ختم گردید و ما مصروف انجام وظایف خود شدیم، مقام ریاست و مراجع مربوط
میدانستند که وضعیت در چی حال است، اما مدام از همکاران ما معلومات می گرفتیم.
نه دانستیم اشتباه کار در کجا بود و چهگونه عملیات خنثا سازی برنامهی تروریستی اشرار در آن جا ناکام ماند و کدام اداره در غفلت بود؟ من در حدی هم نه بودم که رسماً در جریان اقدامات ناکام بعدی می بودم و مقام ریاست ما هم به دلیل ختم انتقال ماهیت وظیفه از ریاست ما به ریاست دیگری فقط میتوانستند با مقام ریاست مربوط در تماس باشند.
هر چه و چی که می بود ارزشی نه داشت، وظیفه ناکام و مردم شهید و زخمی و محل هم ویران گردید.
ظهر روز چهارم ختم وظیفهی ما که روز نهم شروع وظیفه بود صدای مهیبی در جانب شهرنو شنیده شد و ما که در اداره بودیم و ادارهی ما نزدیکتر به شهر نو قرار داشت بیش از همه صدای انفجار را شنیدیم، چند دقیقه گذشت که هدایت عاجل داده شد برای حرکت سوی شهرنو... و معاون صاحب اول به آن بانوی همکار ما گفتند: «....رفیق... زحمتای تان هیچ شد... برگ سبزه...ورداشتن... گزمی نزدیک به ساحه ده مخابره راپور داد که بسیار نفر کشته و زخمی شده... زود خوده برسانین مه به رفقایی که ده ساحه استن ... هدایت دادیم...همه گی اموجه میاین...» آمبولانس ها هم آواز شان
می آمد...رفتیم و ساحه را دیدیم و توته های گوشت و پا و سر و بدن آدم های بی گناهی را جمع کردیم که اصلاً از مرگ شان خبر نه داشتند و همان دو مهربانو... و همان کاکا هم در جمع شهدایی بودند که بیشترین آسیب به ایشان رسیده بود... هیچ انسانی که عاطفه داشت و آن حالت ملالت را می دید از گریه و فریاد خودش را گرفته نه می توانست.
برنامه ریزی اشرار به رهنمایی پاکستان و ایران و عرب های لعنتی در رأس همه آمپریالیسم آمریکا و انگلیس در آن جا چنان سنجیده شده بود که گویی همه شهدا و جان باخته ها و زخمی ها به اساس کدام دعوت نامه آنجا حضور بههم رسانیده بودند تا قربانی شوند.
در اقدامات بعدی آن مالک قاتل هم با هم دستان اش دستگیر و کوتاه کاران در انجام وظایف شان مجازات شدند، اما چی؟ سود که بسیاری ها به دیار نیستی سپردند در جمع شهدا کودکان و زنان هم بودند. من و ...مهربانوی همکار به خاطر همه و به خصوص کارمندان جان باختهیی که خالصانه به آن مرد شرور و کثیف خدمت می کردند از عمق دل گریستیم..
دیدار با رفیق منگل:
از سال 2004 من برای سیاحت و دیدار دوستان ام به آلمان می آمدم و اولین دعوت نامه را هم ولید پرونتا رفیق و عزیز و دوست من فرستاده بود...
ادامه دارد....