اشارۀ رزاق مأمون: لیلا جان صراحت روشنی درفیز4 حیات آباد پشاور با خانوادۀ من دریک تعمیر زنده گی داشت. منزل اول، ما بودیم؛ منزل دوم لیلا جان با برادرش دکتراقبال سرشار روشنی. کارهای رفتن ایشان و ثریا واحدی به اروپا را نیز من رو به راه کردم.
من دربی بی سی فارسی کار می کردم. هرگاه یک روز در دیدار ما فاصله می افتاد، روز دیگر سپیده دم از بالا خانه پائین می آمد و می گفت: معلوم است کجا هستی او مأمون کوچه گرد؟!
او برای من جایگاه خواهربزرگ و چه بسا مادربا مسوولیت را داشت. بعد از رهایی از زندان در زمستان 1366 در وقت هایی که یک افغانی نداشتم، او پیوسته به من پول می داد و دایم مواظبت می کرد. نسب فطری لیلا از نوعی دیگر بود. از آن ایام یک کتاب در ذهن دارم. بارسنگینی است.
نگاشته یی از دکترصبورالله سیاه سنگ
هفتۀ یادبود لیلا صراحت – 1 ...
دوستی داشتم به نام سلیمان. میدانستم نامش سلیمان نیست. او نیز مرا به نامی که پیش از آشنایی با او نداشتم، میشناخت. چند دهه پیش، در روزگاری که دوستداران جنگ و تفنگ تازه آغاز کرده بودند به سوزاندن افغانستان، پنهانی برایم کتاب میآورد.
نام سرشار شمالی را نخستین بار از او شنیدم. سلیمان از اندیشه، دلیری و سرشاری آن آزادیخواه داستانها میگفت. خودش نیز ریشه در تاکستانهای شمالی داشت. روزی سرودی در ماهنامۀ "میرمن" [بانو]، را نشانم داد و گفت: "ای شعر از لیلاس و لیلا دختر سرشار شمالی اس".
خانه به خاکستر نشست، سلیمان ناپدید شد و من سالهایی در زندان پلچرخی ماندم. از همان روز تا اکنون، هر باری که چشمم به نام لیلا صراحت میافتد، چراغ یادهای آن دو آزاده در تاریکنای روانم فروزانتر میسوزد.
یک روز تابستانی 1989، رزاق مامون و من کتابهای آفتابسوختۀ روی دیوارههای پل باغ عمومی کابل را دید
میزدیم. ناگهان مامون چشم از کتابها برداشت و با کسی دست داد. سپس رو به من پرسید: "میشناسین یا معرفی کنم"؟ و افزود: "لیلا جان صراحت و صبور سیاسنگ"
لیلا را بریشم مهربانی یافتم. در نخستین برخورد، در نگاهم آشنا آمد، آشنایی که گویی همه سالیان اینسو و آنسوی زندان را همگام با من پیموده باشد. آرام و شمرده سخن میزد، از خانه و خانواده میپرسید. آن روز، لیلا از تنهایی، خستگی و پریشانیی که همۀ مان را یکسان میفشرد و میفسرد، یاد کرد.
لیلا صراحت روشنی مانند سرودهایش نماد روشنی و صراحت و لیلایی است. به گفتۀ دوستان، بانویی است پابند به بایدها و باورهای مؤمنانۀ مردمش. بسیاری از رهروان جوانتر در هوای سرود و سخن، به ویژه آنانی که از رهنمایی او بهره بردهاند، لیلا صراحت را در نقش چراغبان آگاه میشناسند و میستایند.
یادم هست روزهایی که خانه و دفتر کار لیلا پاتوق یاران بود. حمید مهرورز، اسحاق ننگیال، پرتو نادری، قهار عاصی، ثریا واحدی و چند تن دیگر نخستین شنوندگان کارهای تازۀ او بودند.
روزی لیلا را در تموز پشاور دیدم. گویی او به تنهایی، کرباس خستگی و پریشانیی همۀ ما را اینسوی دیورند آورده بود تا در آفتاب همسایه هموار کند. با همان مهربانی همیشه از خانه و خانواده پرسید. از آوازش مروارید میبارید. از سرودها و دوستانش پرسیدم. در پاسخ گفت: "رزاق مامون، پرتو نادری، گلنور بهمن و چن عزیز دیگه زیادتر از آلهۀ شعر به دیدنم میاین."
زمستان 1995 پایان مییافت. آصف معروف برای آماده کردن گزارشی از پروژههای سازمان ملل به اسلامآباد آمده بود. هنگام برگشت، بستۀ بزرگی را به من داد و گفت: سال نو مبارک
آن بسته پنجاه کارت تبریکی با یادداشت کوتاه "سال نو فرخنده" - یادگار برنامۀ فارسی بیبیسی - بود. در یک روی کارتها "بهار شورافگن" از سیمین بهبهانی، "گل زردآلو میریزد" از فرزانه تاجیکستانی و "میلاد باران" از لیلا صراحت دیده میشد و روی دیگر عکسهایی از هر سه سرودپرداز.
اندوه پنهان در مصراعهای آغازین آن شعر بهارانۀ لیلا صراحت، بار دیگر به روشنی چراغ یادهای سرشار شمالی و سلیمان در تاریکیهای روانم افزود.
لیلا را یکی دو روز پیش از پروازش سوی اروپا بازهم در اندوهکدۀ پشاور دیدم. در کنار کتابهایش نشسته بود و شاید به سوژۀ "تاراج" میاندیشید: "اینک سموم وحشی ظلمت/ تاراج كرد شهر روانم را/ با كولهبار هیچ به دوشم/ رو سوی شهر خستۀ تنهایی/ راهی، راهی/ شاید كه هیچ باز نگردم"
گذرنامۀ لیلا را از روی کتابهایش برداشتم. کنجکاویم میخواست تنها ویزه را ببیند و اینکه او چه دیر از ما دور خواهد ماند. بدون اینکه خواسته باشم، چشمم به سال و ماه تولدش افتاد. او چیزی نگفت. دریافتم که نباید چنان میکردم.
سالها آمدند و رفتند. هنوز زادروز لیلا صراحت را به یاد دارم. این را از خودش پنهان کرده ام. شاید پس از خواندن یادداشت کنونی پندارد که خداوند به من حافظۀ خوبی داده است. کاش چنان میبود. نکتۀ اصلی ریشه دارد در تصادفی که او از آن آگاه نیست. بر بنیاد گذرنامه، لیلا و من در هفته و ماه و سال مشترکی به دنیا آمده ایم.
اگر بتوانم با لیلا به صراحت و روشنی شوخی کنم، باید به همگان بگویم که امسال چندمین سالگرد زادوز "خود" را برگزار خواهم کرد!
[][]
کانادا/ چهاردهم اپریل 2004