گویند شیخی در مغاره کوه، رسم تقوا به جا می آورد تا تعبیر پرهیزکاری اش میان مردم به ریاکاری نشود. زیر کوه قریه یی بود که درآن گبر ها زندگی داشتند. خداوند هر شام برای این شیخ سجاده نشین در مغاره کوه، یک دانه انار مهیا و در قاب اش می نهاد و شیخ تارک دنیا از انارارتزاق می کرد و تقوا مینمود.
پس ازسالیانی چند، یک شامگاهی برایش اناری نه رسید. شیخ بنا به عادت، به حیرت اندرگشت و انتظار پیشه کرد.
فردا شام و شام دوم نیزاناری درقاب شیخ نهاده نه شد. شیخ مغاره نشین سجاده را ترک داده به قریه آمد و از خانه های گبر نشینان خیرات بطلبید.
چون نان جمع آورد و می خواست دو باره به سوی کوه فراز آید، سگ یکی از خانه های گبر شیخ را پیش انداز کرد. هر باری که به شیخ می رسید تا دندان بگیردش، شیخ شیخ یک توته نان به دهن سگ میانداخت.
همین طور، همه نان خیرات که از خانۀ گبر ها جمع آورده بود، به کام سگ نهاد و دستش خالی ماند.
شیخ گفت: تو سگ بی شرمی هستی تمام رزقی را که جمع آورده بودم خوردی و هنوز مرا رها نمی کنی.
سگ یک باره روی دو پا نشست و گفت:
ای شیخ، من بی شرمم یا تو بی آزرمی؟ سالهاست پشت خانۀ گبری نشسته ام؛ گاهی گرسنه میمانم؛ گاه مرا از یاد می برد. روز ها تشنه می مانم... ولی عار ام میآید پشت خانۀ دیگری بروم و نان اش بخورم... ولی تو ای شیخ سالوس، سال ها ازمرحمت پروردگارت نواز شدی و هر شام برایت اناری می فرستاد و میخوردی... ولی یک بار همچو انسان مختار آزمایش ات کرد که در فاقه گی چه خواهی کرد... قوت ولایموتی نفرستاد... آنگاه درگاه خداوند منان رها کردی و به خانه دشمن اش پناه بردی و صدقه طلبیدی... بگو من بی شرمم یا تو این شیخ؟
گفت: حقا که من بی شرمم... تو سگی وفا پیشه ای.
و شیخ دوباره به مغاره خویش آمد. دید اناری انتظارش را می کشید!