رضا احمدی از ایران:
احمد پسر قشنگ پنجشیر، با آن چهرهی زیبای شرقی و چشمهای خالص ایران کهن، که بوی ادکلنها را میشناسی و آداب لباس پوشیدن و راه کتابخانهها را میدانی و وقتی پکول بر سر میگذاری شبیه کاشی مربع فیروزهای وسط بنای مدرنی در تهران؛ معماری وجودت اصیلتر میشود، امید که همریشههامان چون چاپارهای کهن در همرسانی این کلمات یاری کنند تا از این پستخانهی نامریی مجازی به دستت برسد.
این روزها بیش از همیشه به تو نزدیکیم چون ما هم همچون تو از افرطی گری و تندروی دینی طالبانی خسته ایم!
تو درحقیقت خشم و بغض فروخفتهٔ مایی.. بغض و خشمی که دیرگاهی است مغلوب ترس و ملاحظات رقت انگیزمان شده ..
تو و یارانت، هم دوره و هم سن و سال خیلی از جوان های ما هستید، جوان هایی که مغلوب ژست عکسهای اینستاگرامی و لایک ها و تعریفهای الکی شدهاند..
اما تو برخلاف آنها ایستاده ای و مردانه می جنگی..
رویِکاغذ شاید تا چند روز دیگر (زبانم لال) شکستت دهند..
رویِکاغذ امّا چه اهمیّت دارد؟
مُهم تاریخ است که در آن خواهند نوشت تسلیم تفکر طالبانی نشدی و ایستادی!
مگر پدرت را توانستند بمیرانند؟
او از همیشه زنده تر است..
تو تازه متولد شده ای؟
از روزیکه در برابر تفکّرات طالبانی قد علم کردی تازه به دنیا آمده ای.. دنیایی که قبل از آن تو را نمی نمی شناخت..
تو تمام نمیشوی؛ چون در درستترین جایی که یک آقازاده میتواند بایستد، ایستادهای..
خدا نخواهد؛ امّا خونات هم هَدَر نمیرود، چون قرار است پایِ درختِ بیداری و آگاهی ریخته شود..
بچّههایی که هنوز معنی عزّت و ذلّت را نمیدانند، خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنی، عکست را به دیوار اتاقشان میچسبانند و با همان تفنگهای چوبیِ اسباببازی؛ اَدایِ احمدمسعود بودن را دَر میآورند.
تو دیر یا زود، از یک جایِ سرزمینات بیرون میزنی و اسمِ رمزِ مبارزاتِ آزادیخواهانه میشوی..
اما اگر برخلاف رسم تاریخ این سرزمین؛ بر سیاهی و جهل پیروز شدی از تو میخواهم از قلمروی شگفتت با حافظ، مولانا، سعدی، فردوسی، رودکی، نظامی، خیام و بیدل؛ با دل مراقبت کنی..
آنجا تا میتوانی درخت بکارید، کتابخانه و سالن سینما و تآتر بسازید، کبوترخانه بنا کنید، رباب و چنگ و برآورید و به کودکان موسیقی و نقاشی و بادبادکسازی بیاموزید.. بر اسکناسهایتان تصویر هیرمند و هریرود و آمو، پلنگ سفید و قوچ و کبک و آهو و قلههای نوشاخ را نقش کنید.
به قلبهای مردمانت اتکا کن که از هر سلاحی نیرومندتر است و میتوانند خرّمی را به آباد خانهات بازگردانند..
برایت نوشتم چون دور از تمام هیاهوهای دور و برت؛ در تو جوانی دیدم که شعر پیر این سرزمین را از بر میخواند..