جواسیس داخلی سازمان های جاسوسی آفت بی پایانی برای کشور ما
روایات زندهگی من - بخش۵۶
نوشتۀ عثمان نجیب
هیچ دلیلی غیر از حسادت نه یافتم که ضیاء ترجمان من را در دهن ISI داده بود، به کمک خدا از دام رهیدم.
هدایای گران بار به ضیاء جاسوس ISI و ترجمان آقای دوستم:
به دلایل مصروفیت های جانبی و به خصوص بیماری بدبخت نه توانستم بخش دوم این مقاله را به موقع خدمت خواننده های گران ارج تقدیم کنم.
نه میدانم هدف ضیاء ترجمان در به دام اندازی من برای ISI چی بود؟
اما خدا را شاکر هستم که استعانت کرده و از دام ام رهانید.
من فقط وظیفه داشتم رساله گونهیی را که زیر نام «در پاس داری از اسلام» نوشته بودم چاپ کنم.
زمانی که شب را توسط ضیاء به مهمانسرایی رفتیم و بسیار زود درک کردم آن مکان از استخبارات پاکستان است، حواس خود را برای دانستن اسرار آن جا و رابطهی ضیاء با آن دستکاه جهنمی کردم، ساعات دوی شب به وقت اسلام آباد، موتر های مخصوصی وارد مهمانسرا شده و ضیاء ترجمان در سالن طبقهی اول از کسانی پذیرایی کرد، من با شنیدن آواز موتر ها و باز شدن دروازهی مهمانسرا متوجه عملی در حال انجام دادن شدم، از لا به لای کتارهی طبقهی دوم متوجه چند بکس کلان تر از دپلومات ها و به طور تقریبی سه برابر بکس های سفری خلبانان شدم که با رنگ های سیاه و ارتفاع و طول و عرض بلند قابل توجه بالای میز مقابل آقای ترجمان گذاشته شدند.
ضیاء ترجمان آدم محیل و بی تربیتی که نه میدانم به وسیلهی چی کسی به کارگاه خرد و عقلانیت مارشال دوستم گماشته شده بود؟
من از دیدن آن حالت و احتمال شکاک شدن ضیاء و یا ارکان ISI دچار واهمه شده و توهمی بر من مستولی گردید، هر قدر دلاور هم باشی و ناخواسته در جال جاسوسان گیر بیافتی، دچار لرزندهگی می کنی حتا اگر توان و قابلیت دفاعی هم داشته باشی. من با توجه به تجاربی که داشتم، زود دانستم چی گپ است؟ هر چند با دلهره اما شب را گذشتاندم و فدامحمد خان هم چنان در خواب تشریف داشتند.
فردا که آقای ترجمان از حرکت خود سوی بلخ به من گفت، یادداشتی به محترم دوستم ( مارشال ) فعلی نوشته و فکر کردم آن چه را من نوشته ام توسط سه نفر می توانند بدانند اول خودشان، دوم محترم هلال الدین هلال و سوم محترم جنرال ملک.
آقای ترجمان با خیالانگیزی واهی فکر کرده بود که مشت او هم بسته است و هزار دینار می ارزد نامه را به آقای دوستم رسانده بود، ولی مشت ضیاء نزد من باز شده بود و به کاهی هم نه
می ارزید، اما حیله و نیرنگ او میلیارد ها هم چو من را پیش دوستم و ماتحت های او می ارزید، دوستمی که همه گپ و گفت شخصی و رسمی اش از خواجه دو کوه تا کابل و در حدود مجاز نزد به حیث من بود با آن که هیچ گونه تغیری در رفتار شان با به حیث یک دوست شخصی وارد نه شده بود و من ممنون شان هستم. زیردستان مارشال فعلی با آگاهی روابط بسیار صمیمی من و آقای دوستم آشنایی کامل و حسن نیت نیک به من داشتند و من هم احترام متقابل به ایشان داشتم، رفیق امرالله سریاور و رفیق سیدآصف رئیس دفتر بعدها رئیس ارتباط خارجهی وزارت دفاع از دوستان خوب من بودند و هستند غیر از انجنیر احمد و سیدکامل که هیچ شناختی جزء رابطهی بسیار دور تشریفاتی آن هم هنگام ضرورت نه داشتیم و سخی فیضی رئیس تشریفات و مطبوعات که به دلیل کشیدن مدام عکس مرغ در ورق ها و میز ها و هر آن چی به دسترس میداشت، در ریاست سیاسی اردو به نام سخی مرغ مشهور بود.
اتفاق سرچپه افتاده و محترم دوستم نامه را برای شادروان عالم رزم بعد ها وزیر معادن صنایع که سپرده بودند.
من که از پاکستان برگشتم اتفاقاً رفیق عالم رزم را دیدم، شادروان از خندهی زیاد سلام علیکی یاد شان رفته بود، گفتند: «... خوب شد... آمدی... دست ضیاء خط رایی کده بودی ... قومندان صایب گفت بخان... هرچی کدم حساب شه نه فامیدم... گفتم مخصد میه یه ... قومندان صایب گفت اوقه ره خو... مام می فامم که میه یه... ولی ده خط کدام چیزی اس...برو آلی برش بگو که چیگفته بودی...»،
پس از پرواز هواپیما به طرف بلخ که ضیاء ترجمان هم یکی از سرنشینان را تشکیل می داد، من و فدا محمد در مهمان خانه بودیم، خوانده بودید که مالکان بنگاه نشراتی پاکستانی در یونین پلازهی اسلامآباد اصلن از هیبت آباد پاکستان بودند، برادر کلان همه اختیار را داشت از من خواست تا مکان بود و باشد را تغیر دهم. برای من بیباوری بر آنان و درک هر احتمالی در پاکستان متصور و جالب ترین بخش سناریوی ناخواسته علیه من به درازا کشیدن نگهداری عمدی و غیر ضروری ام در یک بلاتکلیفی استخباراتی بود. هر گاهی که از مهماندار در مورد برگشت ضیاء ترجمان می پرسیدم، سخن همان بود که می آید، من که با استفاده از فرصت سفری به پشاور کردم در یک تماس تلفنی از مهماندار پرسیدم تا بدانم ضیاء چی وقت می آید؟ در جواب پرسشام به انگلیسی جواب داد که ضیاء تلفن کرده بود و گفت که به زودی می آید. باور من نه می شد و چنان هم بود، ضیاء تا زمانی نیامد که ISI در آخرین مرحلهی دام اندازی من هم ناکام شد. با فدامحمد از پشاور برگشتیم، مالک بنگاه بزرگ نشراتی کریستال یک روز بعد برگشت ما شام ناوقت به مهمان خانه آمد، تعجب کردم او چیکونه از برگشت ما اطلاع حاصل کرده؟ آن زمان همه چیز برایم مانند آیینه شفاف شد که ضیاء ترجمان من را در جال خطرناکی انداخته است، توکل به خدا کرده آمادهی مقاومت شدم تا گوشهیی از وجودم در کدام سوراخ جال گیر نه کند و غرقابی انتظارم نه باشد.
ترفند های من و ISI:
برای من همه چیز روشن شده و هیچ ابهامی باقی نه بود تا نه دانم که بنگاه طباعتی و نشراتی کریستال پوششی برای فعالیت های استخباراتی پاکستان در اسلام آباد است.
آقای مالک بنگاه از من دعوت کرد تا فردای آن روز در رستورانت زنجیرهیی و مفشن عثمانیه مهمان شان باشم. رستورانت عثمانیه که به شیوهی زنجیرهیی در سراسر پاکستان فعال بود، در همان محلهی بسیار مفشن یونین پلازه واقع و فاصلهی چندانی با چاپخانه نه داشت.
فردا به منظور شرکت در مهمانی رفتیم، میزبان ما با یک نفر دیگر میزی را انتخاب کرده و هر چهار نفر دور میز بالای چوکی ها جا به شدیم.
فهرست غذا ها بالای میز و مقابل هر کدام ما گذاشته شد، میزبانان پرسیدند چی میخوریم؟
من با شوخی و پشتو که ایشان می دانستند گفتم ما مهمان شماستیم، هر چی باشد می خوریم و از نوشیدنی ها صرف چای سیاه می نوشم. به یک شکلی «نرگس کوفته» و کباب سیمی فرمایش دادیم. راستش آن گونه مهمانی به طبع دل وطنی من برابر نه بود. پس از ختم نان، من برای میزبانان خود « اعضای ISI » که فکر می کردند من هنوز هم همان شکار مدنظر شان و آدم
پخپه لویی را در همان رستورانت به نان چاشت روز بعد دعوت کردم، پذیرفتند و گفتم تعداد نفر به دست خود شماست قیدی نیست.
در منطقهیی به نام پشاور مور اسلام آباد بیشترین هموطن های ما زندهگی، کار و کاسبی به خصوص تکسی رانی داشتند، مردمان مهربانی بودند. یک هفته پیش از دعوت ما توسط مالک چاپخانه، دختر جوان یک دوست من در کانادا فوت کرده بود، من از محترم عارف خان هموطن ما که تکسی رانی « داستان جالبی دارند که بعد ها می خوانید »، پرسیدم تا بدانم افغانستانی های ما “منتو” می زند یا نی؟ دیدم جواب مثبت بود، همراه عارف خان رفتیم به جادهی مقابل ایستگاه تکسی ها که بیشتر دکاکین دو سوی جاده را هموطنان ما در اختیار داشتند، با مالک محترم رستوران معرفی شده و فرمایش پختن صد دانه منتو را دادم تا هم فاتحه برویم و هم یک چیزی توشهی غمگساری با آن دوست خود داشته باشیم، منتوی فوقالعاده مزه دار پختند و من را به یاد منتوی ریسهی عالی حبیبیه و دوران درس انداخت، که هم به نام عثمان لنډۍ ( خاک پای استاد بزرگ وار محمدعثمان ) مشهور بودم و هم به نام عثمان منتو. در همان فقر اقتصاد هر چی از پشت مادر می دزدیدم فقط منتو خوردن بود و قلم و کتابچه خریدن.
چون بلد بودیم با فدامحمد رفتیم به رستورانت و برای مهمانی پاکستانی هم هم صد دانه منتو فرمایش ما بود، عارف محبت کرده و منتو را به وقت معین در رستورانت عثمانیه آورد.
کمی وقت به رستورانت رفتیم و سه میز شش نفره را پهلوی هم گذاشته و از متصدیان رستورانت خواهش کردم تا از تمام مینو ها به روی میز ها آماده کنند، مهمانان تشریف آوردند، دیدم مالک چاپ خانه دو نفر دیگر و همان مهماندار ما، در حالی که من هیچ دعوتی از او نه کرده بودم، پرسیدم کسی دیگری نیامده گفتند نه، مهمان اصلی از من به انگلیسی پرسید، « ...ای چی حال اس میزا از نان پر شده؟ من خندیده و به پشتو گفتم... مهمانی افغانستان همی رقم اس... و پرسیدم کسی دیگری نیامده... مه گفته بودم که نفر زیاد بیاری... گفت مه همی ها ره کتیم آوردیم... )، برای بیست نفر آمادهگی داشتیم که هجده نفر مهمان و دو نفر هم خود ما.
نان خوردن را شروع کردیم و منتو را با همان رقمی که درظرف آورده بود، بالای میز گذاشته و برای مهمانان تعارف کردیم، پرس و پال زیادی کردند و توضیح دادیم که چیگونه آماده می شود. هر یک شان یکی دو تا را گرفتند وقتی مزهی منتو را دیدند، دیگر از چیزی بسیار کم کم خوردند. در جریان نان خوردن بودیم، متوجه شدم مالک چاپ خانه از جایش حرکت کرده به طرف میز پرداخت پول رفت، دنبال اش کردم که پول را نه دهد، گفت کار دیگری دارد، من برگشتم و چند دقیقه بعد هم مالک چاپخانه برگشت و هنوز گپ را شروع نه کرده بودیم که کارکنان خدماتی رستورانت آمده همه مواد غذایی و میوه ره از بالای میز های خالی جمع کردند، من مانع شدم، مالک
چاپخانه گفت که او برای شان گفته و این یک اسراف است.
هدف من اسراف یا خود نمایی نه بود:
واقعاً سخت است برای یک کاری بیایی و بر کسی باوری کنی، از او توقع خیانت را نه داشته باشی و تا به خود بیایی ترا اسیری در دستان کسانی کرده که هیچ کاری و هیچ ربطی به آنان نه داری.
در مخیلهی من هم نه می گذشت تا روزی در چنگال ISI بوده و دوباره رهیده باشم، خدا را شکر که کمک کرد و نجات یافتم.
مخمصه بازی هایی که بالای من کردند و انتظاری هم از آنان نه داشتم، حس کنجکاوی مرا بیدارتر و فعالتر ساختند و می خواستم بدانم آنان کی ها اند؟ یعنی انتظار همان هایی را داشتم بدانم آنانی اند که مالک چاپخانه از دور ودر دفاتر شان برای آنان معرفی میکرد یا کسان دیگر؟
اما آن قدر هم زرنگ نه بودم که با ISI نیرنگ بزنم و او هم مطابق میل من رفتار کند، یعنی بازی های اوپراتیفی شان را دست کم گرفته بودم.
پاکستان دین را در خدمت استخبارات گرفته:
جمع آوری میز های اضافی و جلوگیری از مصارف زیاد من دو امر را استباط کرد:
اول_ مسلمان بودن آگاه و معتقد مالک و تفهیم غیر مستقیم آیهی مبارکهی «... کلو و شربو ولاتسرفو...».
دوم-
نشان دهی قدرت اجرایی و اعمال نفوذ مالک بالای متصدیان رستورانت تا من بدانم
سوم- همه روز ها آن روز هم گذشت و با مالک هر گوشهیی که میرفتم ورد اذکار شان که بیشتر « استغفار » بود را به خوبی می شنیدم. من فکر می کردم بلند گویی آن اذکار نوعی متیقن ساختن اوپراتیفی او برای کسب باور من بود و شاید هم حقیقت، الغیب و عندالله، در عالم هستی زودتر پی بردم که ماجرای اذکار چی بوده؟ زیرا پروردگار کذب و کذاب را رسوا می کند.
اما هر سه کار آن اشتباه بود، هر چند برای گمراه کردن ذهن من.
بانوی زیبا روی ISI مأمور به دام اندازیی من:
با توجه به حسادت های بی موجب علیه من در بلخ و جوزجان گمان میبردم ضیاء ترجمان توسط سخی فیضی و ایشچی صد درد و سیدکامل به پاس هم زبانی و با آن دو نفر جنرال محمدیوسف که همه غرق چپاول دارایی ها بودند، مأمور به دام اندازی من شده بود.
چون بعد ها همین گروه طرح ترورم را ریخته بودند و اگر متوجه نه میشدم با استفاده از
بی تجربهگی رفیق محمدیاسین نظیمی معاون سابقهام در رادیوتلویزیون، من را به دار بقا فرستاده بودند، « تفصیل را بعد ها می خوانید ».
دست توطئهی ISI چنان بر منی هیچ کاره چسپیده بود و شرح آن عجیب مینماید.
احساس من جدی شده می رفت که عمدی در کار است.
شامگاه یک روز پنجشنبه و در بی سرنوشتی انتظار ضیاء ترجمان و پرواز به بلخ را می کشیدیم که سر و کلهی مالک چاپخانه دوباره پیدا شد.
دیگر هیچ شک و شبههیی نه داشتم که مالک به ظاهر کمپنی چاپخانهیی عضو ISI بود.
خلاف انتظار من را به نوشیدن چای صبح دعوت کرده و گفت تنها بیایم، آدرس را به من داد.
من هی چرت می زدم که چی پلانی است و چرا من در این مضحکه افتادهام؟ از آقای مالک
چاپ خانه پرسیدم، دلیل آن همه توجه به من چیست؟ در حالی که من یک مشتری ناخواستهی شما هستم و قراردادی هم به ارزش بالا امضا کردیم، هر چند من پلان چاپ اسناد در پشاور را داشتم.
جواب داد که مهمان شان هستم و من را ضیاء جی معرفی کردهست.
دعوت چای صبح را قبول کرده و گفتم انډیوال من هم باید همراه من باشد از فدامحمد معذرت خواست و گفت تنها شما. حالا فکر کنید مالک یک کارگاه چاپی که مانند من صد ها مشتری دیگر در انتظار اوست، همه کار و کاسبی را رها کرده و تنها به من چسپیده، طبیعی است هدفی داشت و دارد.
من بازی تقدیر خود را دیده و گفتم می روم توکل به خدا، صبح یک موتر تکسی گرفته و به آدرسی که داده بود رفتم، مطابق وعده باید ساعت ۹ صبح به وقت اسلام آباد آن جا می بودم، موتر پس از چند کشت در پیچ و خم جاده ها به محلهیی رسید که شاهکار ساختاری و سازندهگی بود، قصر های اهورایی و تخیلی، جاده های مصفا و بلورین، فضای پاک و عاری از غبار، محیط دل انگیز و سبزی که هر تازه واردی را مات و مبهوت میکند، مخصوصن وقتی از افغانستان هستی و احساس داشتن وطن زیبا را می کنی، راننده را پرسیدم چی کسانی آن جا سکونت داشتند؟ گفت آن جا محلهی کرور پتی های پنجاب است.
به میعادگاه رسیدیم قصر مجللی با ساختمان چند طبقهی بسیار زیبا و جذاب و نمای عمومی سنگ های قیمتی نوع گرانیت به رنگ زیبای شیرچایی، زنگ دروازه را فشار دادم، دیری نه گذشته بود که آقای مالک تشریف آورده و از من استقبال گرمی کرد، در داخل حویلی دو عراده موتر بسیار لوکس هم رنگ سیاه ایستاده بودند، پیش از داخل شدن به قصر گفتم موتر های لوکس داری باز ده سوزکیگک کند و کپر می گردی، خندید و جوابی نه داد.
داخل قصر شدیم، بانویی بسیار زیبا و آراسته از من استقبال کرده و ما را به طرف دست راست دعوت کرد، اتاقی به جانب شرق و سکوت همه جا را فراگرفته و آقای مالک چاپخانه به همان دقایقی با من بود که شما از شروع جملهی میعادگاه رسیدیم... تا این جا خواندید.
یک باره از جا پرید و گفت زود می آید و رفت، درب اتاق باز بود دیدم با آن بانو سرگوشی کرد، فکر کردم راستی بر میگردد از کلکین اتاق مشرف به درب عمومی حویلی دیدم اقا به سرعت باد خارج شد و این سو آن بانوی زیباتر از لاله و نسترن و خوشبوتر از رایحهی یاسمن و بلندتر از بال پرواز بلبلی در انجمن و تیری قابل پرتاب برای شکار من در آن چمن کراچی بسیار مقبول کریستالی سه طبقه را پیش از خود داخل اتاق کرده و با عشوهیی ویژهی صیادان ISI داخل شده و محتوای کراچی زینتی می رساند که چای و چارهی خوبی به من پهن کرده اند، درست مانند آن که پدرم او را با من نامزد کرده و من هم به دیدار او رفته باشم، در کنار چپ من نشست، پرسیدم آقا کجا رفت؟ با لبخند معنا داری گفت کار داشت و معذرت خواست، من با شما هستم، گوش من زنگ خطر را نواخت و دانستم که خطری در کمین است. با پرس و پال حق و ناحق دختره را به عدم تمرکز فکری می کشاندم، او که مصروف آماده ساختن دسترخوان به روی اتاق بود و از کراچی همه چیز را به سلیقهی خاص می چید عمدن برای شکار من گماشته شده بود و پشتوی بسیار روان صحبت می کرد، پرسیدم با آقا چی مناسبت دارند؟ گفت همسر شان هستند، کامل و مطلق دروغ می گفت، چون هم از لحاظ سن و سال و هم از لحاظ ساختار و سلیقهی ظاهری تفاوت های فاحشی بین شان بود. و خاصتاً لحاظ عرف پشتونولی و غرور و غیرت اسلامی و انسانی هیچ انسانی قبول نه می کند، همسری یا حتا نوکری یا بانوی هم وطن خود را با یک مشتری بی سر و پا و بی گانه تنها رها کرده تا دهلیز منزل خود نه می برآید چی رسد به رفتن بی برگشت.
من دانستم دامی گسترده اند و شاید هم چی که حتمی کمره های مخصوص و کارکنان پنهان در آن قصر هم تعبیه و جا به جا شده بود... به محضی که دانستم بانو از پهن کردن سفره فارغ شدند، برخلاف توقع شان دانستند که من دانستم، با عجله و شتاب بدون آن حتا یک چاکلیتی هم بردارم در جایم ایستادم و تا بانو شور خورد از دهلیز به حویلی پریدم و خدا را شکر که درب باز بود از قصر خارج شدم، آن بانو صدا زد گفتم مهمانی این رقم نیست که صاحب خانه نه باشد و مهمان با خانم او چای بخورد، چنان بود که اگر یک چاکلیت و یا هر چیزی که در آن کراچی جا به بود را می خوردم یا می نوشیدم، دیگر چه اسناد بدنام کنندهیی علیه من آماده میکردند؟ با پریدن من از قصر ISI که به هیچ صورت خانهی شخصی نه بود، پلان ضیاء ترجمان و همکاران او به کمک خدا خنثا و دست های من پر از دلایل اثباتیه علیه ضیاء شد...