روزگاری پدرِ زنده یادم قصه میکرد:
" پهلوان " داد محمد " مشهور به " دادوی قصاب "، که جوان بیست و دوساله بود و تازه در پهلوانی نام کشیده بود ( یعنی چند قُشتی { کُشتی } را برده بود )، روزی از سرِ غرور و تکبر بر پهلوان " احمدجان پنجشیری " که از کشتیگیران نامدار روزگارش بود، با تکبر و تمسخر در مجلسی که به مناسبت عروسی یکی از پهوانان برگزار شده بود، نهیب زد و گفت:
" چی خوده سرِ ما قارمان ( قهرمان ) قارمان میگیری، اگر مرد استی بیا که قُشتی بگیریم تا دلِ ته از پالوانی ( پهلوانی ) بد کُنم!"
پهلوان " احمدجان " که مردِ باوقار و سنگین بود؛ با لبخندی خواستش را پذیرفت و دیگر چیزی نگفت.
همه دعوت شدهگان در محفل، از صبر و حوصلهمندی احمد جان ستایش کردند. جوانک پهلوان چند " کُور و کتره "ی دیگر نیز گفت و راهش را گرفت و رفت.
هفتهی بعد، مسابقهی پهلوانی میان پهلوان " داد محمد " و پهلوان " احمدجان " برگزار شد.
تماشاچیان که روزها انتظار این پهلوانی را میکشیدند، از هر گوشه و کناری در گرد " ارکاره " ( مکان ِکُشتی گیری ) جمع شده بودند.
اول دادوی قصاب در میان چکچک و اشپلاق تماشاچیان به میدان آمد و بعد سروکلهی احمد جان پیدا شد.
هردو پهلوان نخست دست دادند و پنجه در پنجهی هم افگندند، دادو که عمرش جوانتر از احمدجان به نظر میآمد، با چابکی اینسو آنسو میرفت و یگان بد و بیراهی هم به خاطر عصبانی ساختن احمد جان نثارش میکرد....؛ اما احمد جان در پاسخش چیزی نمیگفت.
ناگهان احمد جان با چالِ پهلوانی ( فنِ پهلوانی ) دستانش را دورِ کمرِ پهلوان " دادو " حلقه کرد و با یک کوشکی که به پای حریف زد ،او را نقش زمین کرد و راحت پشتش را به زمین مالید.
صدای هیاهو و اشپلاق از تماشاچیان بلند شد.. " پالوان نظام ( پهلوان نامدار زمان خودش ) دستِ " پهلوان احمدجان را بلند نمود. احمدجان مانند همیشه آرام و متین دست " دادوی قصاب " را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت:
" او جوُان! پالوانی بُرد وباخت داره؛ اما خدا آدمه کبر نته! کبریا خداس. کبر نکو که زوالی داره.... "
روانِ پهلوان " احمدجان " شاد و یادش گرامی باد!
جاوید فرهاد