کاوه جبران
به سختی سعی دارم، این مصیبت عظیم را بفهمم. مصیبتی که دامن نسلی را گرفت، آرزوهای بیشماری را نابود کرد، زندهگیها را فروپاشاند، خانوادهها را متلاشی کرد. سالها پیش درگیر پرسشی بودم که چرا ما هیچ وقت نتوانستیم اندیشهیی، فکری، چیزی تولید کنیم. اینک بعد بیست سال به پاسخ رسیدهام. داستان ما حکایت ناتمام کوچ و گریز است. داستان رفتن و رفتن و رفتن. سخت ریشهدار و کهنسال نیز است. از بیرونی و بوعلی گرفته تا همین نسلی که از یک ماه و نیم قبل شبانه باروبندیل شان را بستهاند و فرار کردهاند، همه یک حکایت را تکرار میکنند: گریز و گریز و گریز.
همان قول معروف است: آواره با پاهایش میاندیشد. در گریز فکری تولید نمیشود، اندیشهیی به بار نمینشیند. اندیشه به زمین و زمینه نیاز دارد، به ثبات و مکان. ما هرگز آن را نداشتیم. و این تقدیر تلخیست!