ارسالی اسماعیل فروغی
اینبارـ این هفته ، دردهای جانکاه وآرزوهای انسانی و قشنگم را با نشرشعری بلندمرتبت ازحسیب نیما ـ شاعراندیشمند وتوانای ما باشما تقسیم می نمایم :
نَفَسِ آخر ؟
نَفَسِ آخراست؟ می جنگم ، مرگ درذهن من نمی گنجد
می تپم تا به آخرِ دردم ، موج در یک لجن نمی گنجد
تا به پایان راه می ایستم ، از زمین لرزه ها نمی ترسم
عشق را جیغ می زنم مردم ! خامشی دردهن نمی گنجد
شهر، روشن زقهقه ی باروت ، سایه ها دورشعله می رقصند
آتش از سرگذشت، غرقم کرد، سوختن در سخن نمی گنجد
درد من های و هوی دیروزی، قاتلم شهروند بی فردا
جسدم رودخانه می خواهد، درد من درکفن نمی گنجد
عشق یعنی بهشت این دنیا ، عشق یعنی شروع بیداری
عشق یعنی برهنه درباران، رقص در پیرهن نمی گنجد
نفس آخر است ؟ هرگزنه ! عشق همچون پرنده ی زخمیست ـ
نیم پرواز ، نیم آزادی ست ، درقفس پرزدن نمی گنجد
( حسیب نیما )