با دوستی در ایالات متحده صحبت کردم. سر کار بود و گفت که هفته حدود هشتاد ساعت کار میکند و پس از پنج سال توانسته برای خودش زندگی خوبی دستوپا کند. گفت با یک پنجابی هندوستانی کار میکند. چون هر دو همزمان کابل را ترک کردهایم قصه از روزهای اول رسیدن به کشور جدید آمد. آنچه را گفت برای شما نقل میکنم.
- اول که ایالات متحده رسیدم یک عده دوستان افغان مرا دیدند و خوشحال شدند. بعضیها مرا محکم به بغل خود فشردند و به مهمانی دعوت کردند. وقتی به مهمانی رفتم، تلویزیون هفتاد انچ خود را روشن کردند، موتر خود را نشان دادند، خانه خود را نمایش دادند، لباس برند خود را، عطر و ساعت و کمربند و الماری و بکسک پول چاق خود را مقابل چشمم آورند. چند روز بعد سرخورده شدم. با خود گفتم، چه وقت به پای اینها میرسم.
- ماه محرم بود. روزی به مسجد شیعیان رفتم تا سخنرانی گوش کنم و سینهزنی را ببینم. آنجا یک پنجابی پاکستانی ازمن پرسید چه کار میکنم. گفتم، بیکارم. خیلی نگران شد و گفت در آمریکا بیکار بودن یعنی مرگ. شمارهام را گرفت و فردا شبش زنگ زد که برو فلان جا در در رستوران یک پنجابی هندی کار کن. کار را شروع کردم و دیدم تقاضای کار زیاد است. دو شیفته کار کردم. کمکم راه خودم را پیدا کردم و حالا پس از پنج سال درآمد نسبتا خوبی از کار و شراکت در رستوران دارم.
این را نوشتم که بگویم وطنداری به این نیست که تلویزیون و دستگاه گیم پسر خود را به مهاجر تازه وارد نشان دهیم. کمپل کهنه و بشقاب مستعمل خود را برایش کمک کنیم و ثابت کنیم که ما دست بالایی داریم. اگر واقعاً میخواهید به تازه واردان کمک کنید برایشان راه نشان دهید. از تجربه خودتان بگویید. راهنماییاش کنید چگونه زندگیاش را سروسامان دهد. برایش لوبیا و برنج نخرید، در کاروبارتان اندکی سهم بدهید. مسجد نبرید، راه بازار را نشانش دهید.
زندگی یکسان نمیماند. شاید روزی محتاج همین تازه وارد شوید. من بیست سال پیش به یک نفر پول میده ندادم امروز پشیمانم.
تشکر
موسا ظفر
لوس آنجلس - کانبرا - زوریخ - پاغیس
ششم اکتوبر ۲۰۲۱
نوت: من نیز این روزها را تجربه تلخ دارم