ژکفر حسینی
همهی ما میمیریم. همهی ما. بدون استثنا، کمی دیرتر. کمی زودتر. یکدفعه ناگهانی. به پایان میرسیم...
یکروز همین خانهیی که سقف دارد؛ خانهی عنکبوتها و لانهی خفاشها میشود، همین موترهایی که داریم زیر باران در یک گورستان موتر زنگ می زنند، همین فرزندانی که نفس ما به نفس شان بند است، میروند پشت زندهگیِ شان. حتی نمیآیند آبی بریزند روی سنگ گور ما.
پیش از ما میلیاردها انسان روی این کرهی خاکی راه رفتهاند. مغرورانه گفتهاند: «مگر من اجازه بدهم! کسی از روی جنازهی من تیر شود...» و حالا کسی حتی نمیتواند استخوانهای شان را پیدا کند که از روی آن تیر شود؛ یا نشود!
پیش از ما کسانی زیستهاند که زیبا بودهاند، دلفریب، مثل آهو خرامان راه رفتهاند. زمین زیر پای شان تکان میخورده جواهراتشان میلرزیده. سیبها از سرخی گونههایشان رنگ میباختهاند و حالا کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمیآورد.
پیش از ما کسانی بودهاند که در جمجمهی دشمنانشان شراب ریختهاند و خوردهاند. پادشاهان و سرداران که گرزهای گران داشتهاند، پنجه در پنجهی شیر انداختهاند، از تانک و توپ نترسیدهاند و حالا کسی نمیداند در کجای تاریخ گم شدهاند!
همهی این کینهها، همهی این تلخیها، همهی این زخم زبانزدنها، همهی این عصبانیشدنها به جان هم، همهی این زهرریختنها، تهمتزدنها، توهینکردنها به همدیگر... تمام میشود. از یاد میرود و هیچ سودی ندارد؛ جز اینکه زندهگی را به جان خود و دیگران زهر کنیم.
اگر میتوانیم به هم حس خوب بدهیم؛ تکیه و بازوی هم شویم و اگر نه، راه خود را را کج کنیم. دورتر بایستیم و فراموش نکنیم که همهی ما میمیریم، همهی ما بدون استثناء، کمی دیرتر... کمی زودتر، یکدفعه، ناگهانی...
«زندهگی کنیم و بگذاریم دیگران هم زندهگی کنند!»