دیوارِ چهارم: وانمودسازی و سوءنیت (۲)
یک برگ کتاب
اگر حضورِ غیرمترقبهٔ دوبارهٔ طالبان را در آسمانِ سربی و بیبارانِ تیرهبختیهای مکرر جامعهٔ محتضر ما با نگرشِ دیالکتیکی قیاس کنیم، بلادرنگ متوجه میشویم که: سرعتِ برقآسایش مثل صاعقهٔ خانمانسوزی - ضمن اینکه، بیمحابا به هر خرمنِ تروخشکی آتش زد - یکبار دیگر در ادامهٔ رخدادهای خونینِ سیاسی و بروز و تکرارِ فاجعههای فاحشِ انسانی، عمقِ فساد و نکبتِ قیافههای کثیفِ رجالههای سیاسی و "فرهنگی"درونی و بیرونی این جغرافیایی بیکدخدا را، در عقبِ ویرانههای دیوارِ کجِ ظاهرسازی و نمایش نیز، به وضاحت برملا کرد.
از آنجا که نخبگانِ سیاسی و جماعتی از دلقکهای فرهنگی جامعهٔ بیمارما از روی تنآسایی و از غایتِ بیننگی و از حرصِ گدائی و از فرطِ سستی جسمی و کندی ذهنی، از ظرفیتِ ظرافتهای ذهنی، تهی هستند و با صداقت و پرهیزکاری و تلاش و سبکبالی در عناد، پرواز به سوی افقهای روشن و شفافِ ذهنی را برنمیتابند.
چنین است که به هستی نکبتبار و زندگی سگیشان - در گندیدگی تعفن و فساد، به روی فاضلابهای کمعمق - در عقبِ ویرانههای این دیوارهای پوسیدهٔ ذهنی، ادامه میدهند و برای ساختنِ دوبارهٔ آنها و بهویژه برای بازسازی دیوارِ کجِ تظاهر و تذویر و توجیههای خیانتها و آلودگیها و چرکیهای درونیشان، در کابل و در "تبعیدگاهها" و آسایشگاههای طلاییشان در قطر و ترکیه و در غرب حشرهگونه سعی میکنند، از گِل و لایی این ویرانههای نمناک و ساییده با همان مواد و مصالحِ ناکارآمد و بیکیفیت، بنایی پست و زشت و نفرتانگیزِ فرومایگیشان را از نو بسازند.
در یک جمعبندی کلی و برای احتراز از پراکندگی در بحث، ما عجالتاً مافیایی سیاسی جهادی را، برای کوتاه زمانی به حالِشان رها میکنیم تا باقلاده و یا بیقلاده به زندگی سگیشان در داخل و خارج ادامه بدهند و بیشتر توجهِمان را به کارنامههای فسادِ تفالههای دوملیتی رژیمِ مخلوع «جمهوری اسلامی افغانستان» معطوف میکنیم که اکثریتِشان موجه و یا غیرموجه به تکنوکراتها شهره شدهاند و با استفاده از نمایی بیرونی دیوارِ کجِ ذهنیشان و توسل به لابیگریهای درونی و بیرونی "لیاقت" و "تخصصِ" واهی دانشگاهیشان را وانمودسازی و ظاهرسازی میکنند و با کمال تعجب آقای سمیع حامد، مشاورِ ارشدِ اشرف غنی از طرف انجمن قلم ناوری (نوروژ) بهخاطر "تلاشهایش برای آزادی بیان" مدال و جایزه میگیرد!!!
از آنجا که این اوباشانِ "تکنوکرات"، در آستانه و یا همزمان با فروپاشی حکومت پوشالی غنی، همه در غرب به "خانهٔ" دومِشان برگشتهاند و متفقالرای از طریق رسانههای تصویری و مجازی، بارِ مسئولیتِ خیانتها و غارتِ داراییهای عمومی را به پای دلقکِ چون اشرف غنی و به حسابِ حقهبازیهای همپیمانانِ دیروزیشان مثل زلمی خلیلزاد، واریز میکنند، با استفاده از ابزارهای موجود، کوچکترین کاری را که ما میتوانیم به انجامش مبادرت ورزیم، به گونهٔ منظم و دقیق و شفاف - بدون هیاهوهای معمول و دشنام و هتاکی به حریم خصوصی و شخصیتِ حقوقی این رجالهها - افشایی فساد و خیانتهای کلانِ این جماعتِ شارلاتان و حتیالامکان معرفیشان به مراجعِ قانونی در غرب و برسی حجمِ داراییهای نامشروعِ ناشی از فساد و غارتِشان است.
این جماعتِ کلاهبردار، طوری از جوهرِ انسانی تهی شدهاند که بهجای خزیدن در زیرزمینیهای تاریک و متعفنِ درونِ حیوانیشان، بیهیچ حسِ گناه، هنوزهم، عدهٔشان در کمال چشمسفیدی، توئتبازی و فیسبوکبازی میکنند.
در فرهنگِ متعالی انسانِ آرمانی و ارزشهای والا، به سان زرتشتِ نیچه، به هرچه سایه و سیاهی است نور میپاشد و در رقص و شادابی و پایکوبی و اشتیاق، به جنگِ سیاهی میرود و تیرگی را پسمیزند و سرانجام با تاریکی «یکی» و «یگانه» میشود:
" آسودهخاطر از یک پیروزی،
جشن می گیریم ما یکپارچه
جشنِ جشنها را:
زرتشت، دوستِما میآید،
مهمان، مهمانها!
جهان میخندد، پردهٔ تاریکی دریده شده است
و اینک جشنِ عروسی نور و ظلمت فرا میرسد..."۱
در جامعهٔ فاسد و منحطِ کنونیما، اما، برعکس بهجای زرتشت، دجالی، دجال دیگری را پس میزند و در چرخِ نامیمونِ دوران، بیوقفه آدم هیولایی برای انسان میشود و فرهنگ کشتزارِ لمیزرعی برای جولانگاه ملخ و علفهای هرز و ارزشهای ناب و نجیبِ انسانی کویرِ مشتعل و ملتهبی که در آسمانش بهجای عقاب، کرکس بلندپروازی میکند و بیشههای خشکش آرامگاه مار و عقرب است:
آه که در این جغرافیایی وارفتهٔ وارونگیها، متانتِ انسانی به سستی و سبکی گرد، بیپروا به روی مردابها جاخوش میکند و ریشههای هرزگی و رذالت و حقهبازی و جنایت و پلیدیها، فرورفته در اعماقِ تیرگی، از هر آفتی جان به سلامت میبرد.
همانطوری که اذعان کردیم، کولاکِ ویرانگری مادی و معنوی را که حضورِ آنی امارتِ فاشیستی-اسلامی طالبان، با شدت و قوتِ بیشتر از تندبادهای بنیانکن قبلی به توفیدن آورد، ابرهای تیرهٔ ظلمتِ درماندگی و سرخوردگی و نومیدی را طوری در آسمان بیستارهٔ جامعهٔما به جنبش آورد که باوجود خرابیها و ویرانیها و فقر و فلاکت و وقوع فاجعههای خونین در کابل و پنجشیر و دایکندی و هرات و ننگرهار... در عرصهٔ سیاسی و حوزهٔ فرهنگی دیوارِ کج و بلندی خودنمایی و سفلگی و خیانت و خودستایی و لابیگریهای روستاییمشرب و بلندپروازی و اطوار و افاده و تظار و نمایش را برای مدتی طوری فروریخت که رسانههای چاپی و تصویری و بیشتر رسانههای مجازی، یا از لوثِ قلمِ شکستهٔ این "پهلونانِ" سیاسی و فرهنگی "پاک" شده است و یادر عرصهٔ فرهنگی و کارزارهای سطحی روشنفکرمابانه، باز هم از عقب خرابههای این دیوار زمخت، نقابها از چهرهها - هرچند خاکآلود، ولی قابل رؤیت - برداشته شده است.
سونامی فاشیسمِ طالبانی، متأسفانه در حوزهٔ آموزش و پرورش بهطور عام و به گونهٔ ویژه در زمینهٔ آزادیهای نسبی بانوان و از آنجمله حقِ آموزش و حقِ کار در جامعهای که پدیدههای حیاتی اجتماعی و حقوقی و قومی و زبانی نابرابر است، فاجعهای در کنار فجایع دیگر محسوب میشود.
آنچه اما، در این آشفتگی تیره و تارِ طالبانی در زمینهٔ آموزش و پرورش و در فضای مغشوش فرهنگی میتواند، با چشماندازی به ۲۰ سال گذشته، از زوایهٔ دیدِ متفاوتی برسی شود، حضورِ نابهسامانیهای سیاسی و اجتماعی و مافیاییشدن نهادهای آموزشی و فرهنگی - فراتر از بدنهٔ حکومتهای فاسد - است و پیشپاافتادگی شرارت و فتنهانگیزی سیاسی و حقهبازی و رواجِ بیرویهٔ پدیدهٔ نمایش در عرصههای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی.
خصوصیسازی نظام دانشگاهی و حضور رسانههای متعدد تصویری در جامعهای که فقر فرهنگی همپیمانه با فقر اقتصادی است، قبل از اینکه ارابههای داغانِ فرهنگ و آموزش را در مسیر دانایی بهسوی بلندیهای دانش بهجلو ببرد، موجب آن شد که در همان فاصلههای ابتدایی این «خرِ لنگ» را در باتلاقِ نادانی زمینگیر کند.
شما در کدامِ نظامِ دانشگاهی جهان سراغ دارید که استادش بدون طی طریقِ زمانگیر و گذشتن مراحلِ پیچیده تخصصی و کار و تحقیق و چاپِ رساله و کتاب، به این عنوان اکادمیک نایل آمده باشد؟
از آنجا که در توهمِ کودکِ دانشآموزِ محروم و گرسنه دو بعلاوهٔ دو، بهجایی عدد چهار، چهار کلوچهٔ شیرین میشود، در جامعهٔ فقیر و در حال مرگِما، "فرهنگی" بیبضاعتش در داخل و خارج عناوینِ اکادمیکِ دکتر و محقق و پژوهشگر و استاد را در پس و پیش نامِشان سنجاق میکنند.
در میانِ جماعتِ فاسدِ تکنوکرات، ضمن اینکه احمد یوسف نورستانی۲ رئیسِ کمیسیون انتخابات در حالیکه از حکومتِ مافیایی اشرف غنی حقوقِ کلانِ دالری اخذ میکند، همزمان از کمکهای اجتماعی که برای افراد بیکار و فقیر پرداخت میشود، از ایالت کالیفرنیا، نفقهٔ اجتماعی دریافت میکند.
یک جستجوی گذار در اینترنت برایتان روشن میکند که اکثر این گروه فاسد که به جمع تکنوکراتها محسوب میشوند، هیچگونه مدرکی از دانشگاههای غربی ندارند.
شماری از افغانستانیهای که در فقدان تألیف و ترجمه، حتی یک رساله و کتابِ تخصصی در غرب انتشار ندادهاند، ادعایی محقق و استادی در فلان دانشگاه را میکنند. ممکن است عدهٔشان در دانشگاهی کار کنند، ولی نه به عنوان استاد!
جامعهٔ خانخانیای که باوجود دانشگاههای بیحسابِ خصوصی و عمومی و دسترسی به رسانههای "متنوعِ" تصویری و چاپ و نشر گاهگاهی کتابهای که هرگز خوانده نمیشدند و نمیشوند، با افلاسِ فرهنگی و فقر اقتصادی و بلاهتِ ذهنی کلنجار میرود، چه دلیلِ موجهی دارد که با وجود اینهمه "فرهنگی" و استاد و پژوهشگر و نویسنده و شاعر در قرن بیستویکم، بدون هیچگونه اعتراض و کوچکترین مقاومتی در داخل و بیشتر در غرب، جمعی از رجالههای دجال، جامعهٔ بیمارش را به سرعتِ باد و برق به دورهٔ بدویتِ شبهجزیرهٔ عربستان سوق داده است - و از آنجا که پدیدهها نسبی هستند - از نظر بافت و رفاهِ اجتماعی و شیوهٔ زندگی درون و برون قبیلهای - آنطوری که ناصر خسرو قبادیانی در سفرنامهٔ معروفش، با دقت و ظرافت گزارش میدهد - عمل و کنشِ عامی و فرهنگیاش با نحوهٔ تعاملاتِ خشنِ اجتماعی قبایلِ بدوی عرب این دوره شباهت دارد و مردمِ ناچارش، از فرطِ فقر و گرسنگی کودکانِشان را در قرن بیستویکم میفروشند. تاریخِ انسانی حتا در عصر بردهداری و بردهفروشی، فاجعهای به این انباشتگی را سراغ ندارد.
بحثهای جنجالی سیاسی در تمام تلویزیونهای خصوصی و دولتی که اکثراً به جنگ و نزاع میانجامید، تربیونی بود برای اوباشانِ و "کارشناسانِ" حقهبازِ سیاسی که بیهیچ فیلتری به گروههای اتنیکی یکدیگر دشنام میدادند و هیاهوی ناسیونالیسمِ کور و فاشیسمِ بدوی نخبگانِ سیاسی پشتون، بیشتر گوشها را میآزرد.
این نزاعهای فاشیستی چهبسا یک بخش قابل توجهی از کارِ پارلمانی "نمایندگانِ" مردم را در مجلس شورای "ملی" بهخود اختصاص داده بود.
با آنچه گفته آمد، چنین استنتاج میکنیم که: جامعهٔ در حال انقراضِما، با سرنوشتِ خانوادهٔ «بوئندیا»ی گابریل گارسیا مارکز (صد سال تنهایی)، نکاتِ مشترکی دارد.
اگر با توسل به استعارهای شهر ماکوندو را به افغانستان و خانوادهٔ بوئندیا را، جداگانه به تمام گروههای اتنیکی افغانستان تعمیم دهیم، ضمن اینکه پیوندهای زناشویی در این اقلیمِ اجتماعی درون خانوادگی (درون اتنیکی) است، پدیدهٔ دیگری که موجب فروپاشی این خانواده میشود، بیماری «فراموشی» است.
آنچه، اما جامعهٔما را در این بیماریهای روانی از خانوادهٔ «بوئندیا» متمایز میکند، بعلاوهٔ عارضهٔ «فراموشی»، بیماری مهلکِ «مخموری» است. ذهنِ خمارآلود گذشته و حافظه و دروغهایش را فراموش میکند و دروغگوییها در کش و قوسِ رخدادها، طوری به رویه و روشِ اجتماعی تبدیل میشود که ذهنِ بیمارِ "افغانی" - نه از روی عمد - که ناخودآگاه دروغ میگوید و بهخود، از راهِ تلقین، میقبولاند که دروغ نگفته است.
پدیدهای که کموبیش در مقولهٔ سارتر به «سوءنیت» تعبیر و تفسیر میشود.
اصطلاحِ «la mauvaise foi» واژهٔ مرکبی است که معنای تحتاللفظیِ آن در زبانِ فارسی به «باورِ بد» و یا «ایمانِ بد» ترجمه میشود.
این مقوله که از واژههای بسیار متداول، از زبانِ روزمرهٔ فرانسه وام گرفته شده است، فهمش برای یک فرانسوی بسیار بدیهی است ولی انتقال بار معنایی آن در زبانهای دیگر اروپایی و غیراروپایی مثل واژههای آلمانی «Heimat» و «Sehnsucht» و «Leitmotiv» نیاز به تأویل و تفسیر دارد.
نویسنده و مترجم خبیر ایرانی، مصطفی رحیمی، این اصطلاح را به «سوءنیت» برگردانده است که تا جایی مفهوم را میرساند، ولی جامع نیست. تا آنجا که ما میدانیم، تمام مترجمانِ معاصر دیگر ایرانی به شمول دانشمند و مترجمِ برجسته و پرکارِ اهل ایران بابک احمدی، از ترجمهٔ درست آن کوتاه آمده و اکثراً به همان ترجمهٔ واژهبهواژهٔ آن اکتفا کردهاند.
ما ضمن اینکه در این نوشته به ترجمهٔ مصطفی رحیمی از این مقوله، اکتفا میکنیم، سعی خواهیم کرد از لابهلای افاضاتِ سارتر، به گونهای هرچه موجز، حتیالمقدور به درکِ این واقعیت - یعنی شیوع «سوءنیت» و «دروغ» در تمامِ لایههای جامعهٔما - نزدیک شویم که متاسفانه به فلسفهٔ وجودی مردم و عرفِ جاافتادهٔ اجتماعی تبدیل شده است.
قبل از اینکه توضیحاتِ سارتر را در خصوص «سوءنیت» جمعبندی کنیم، برداشتِ شخصی ما از این مقوله، حالتِ روانی است میان «دروغ» و «یقینِ کاذب».
در چنین وضعیتِ روحی نیمهآگاه، آدم میداند که دروغ میگوید، ولی متیقن است که دروغش، حقیقت است.
سارتر در کتابِ هستی و نیستی فصلی را به توضیح این مقوله اختصاص داده است و رویهمرفته اذعان میکند که" غالباً سوءنیت را بدروغ تشبیه میکنند. مردم، بدون تفکیک به کسی که با سوءنیت عمل میکند، میگویند که او [ناخودآگاه] بهخودش دروغ می گوید.
باکمال میل خواهیم پذیرفت که سوءنیت دروغی است بهخود، به شرطی که فوراً دروغبهخود [دروغ ناخودآگاهانه] را از خودِ دروغ [دروغ مطلق و آگاهانه] تشخیص دهیم.
ما همه موافق هستیم که دروغ یک نگرش منفی است، اما این نفی بهطور کلی به خودِ آگاهی [وجدان] مربوط نمیشود، فقط امر متعالی را هدف قرار میدهد.
جوهرِ دروغ در واقع از آنجا شناخته میشود که شخصِ دروغگو، از حقیقتی که پنهان میکند کاملا آگاه است. ما در مورد چیزهایی که نمیدانیم، دروغ نمیگوییم، وقتی در بارهٔ چیزی خطایی کرده باشیم که حقیقتش برایما روشن نیست، در صورتیکه خلافِ واقع گفته باشیم، خودمان فریب خوردهایم. وقتی اشتباه میکنیم، دروغ نمیگوییم. بنابراین آرمان دروغگو وجدان زشتی است که بهخودش حقیقت را میگوید، اما آن را در گفتارش انکار کرده عملاً حقیقت را برای خودش نفی میکند."۳
از آنجا که مرز میان «سوءنیت» و «دروغِ مطلق» باریک و نامرئی است، در میان کسانیکه در برابر حقایق توأم با سوءنیت برخورد میکنند و به کنهِ دروغگوییشان اذعانِ تمام و کمال دارند، ولی کموبیش به "عذابِ وجدان" گرفتار هستند، برای رهایی از این دغدغهٔ اخلاقی حتماً عذرتراشی میکنند.
سارتر این دغدغهٔ وجدانی را اینطور توضیح میدهد: "کسی که دروغ می گوید با گفتن اینکه همه مردم چنین میکنند برای خود عذری میتراشد، کسی است که با وجدان خود بر سر ستیز است، زیرا عمل دروغ گفتن یعنی به دروغگویی ارزش عام و کلی بخشیدن."۴ است.
سارتر برای توضیح هرچه شفافِ پدیدهٔ «سوءنیت»، آن را با پدیدهٔ «نمایش» و «بازی» بخیه میزند و ژستهای "ماهرانهٔ" گارسونِ کافهای را، اینطور مورد ارزیابی قرار میدهد: "گارسون كافه را در نظر بگیریم. او ژستی چست و چابک دارد. کمی بیش از حد معمول دقیق و سریع، با قدمهای تند و شتابناک
بهسوی مشتریان میآید و با کمی اشتیاق در برابرشان تعظیم میکند. صدا و چشمهایش برای گرفتن سفارش بیانگر از علاقمندی بیش از حد است که میخواهد خدمتی انجام دهد... پتنوس (سینی) را با نوعی از بیپروایی جلو میآورد و با تعادل و همآهنگی آن را روی میز قرار میدهد... تمام رفتارش برای ما شبیه یک بازی به نظر میرسد...حرکاتش به گونهای عمل میکند، انگار مکانیسمیهایی هستند که یکدیگر را کنترل میکنند... او بازی میکند و مصروف سرگرمی است. بازی او برای چیست؟ لازم نیست مدت زیادی به او نگاه کنید تا متوجه شوید: او نقشِ یک گارسون کافه را بازی میکند."۵
سارتر اذعان میکند که ما همه، در زندگی روزمره آگاهانه نقش بازی میکنیم. حالتِ «سوءنیت» اما، زمانی حقیقت پیدا میکند که آدم با نقشی که بازی میکند، یگانه شود. بدان مفهوم که به آنچه و آنکسی که حقیقتاً نیست، باور کند. چنین فردی با این عمل «هستی»اش را نفی میکند.
نیچه قبل از سارتر، به اختصار ولی بسیار شفاف و برنده، این پدیده را به «بازیگری» و فردی با چنین خصلتی را به «بازیگر» و طنزگونه «هنرمند»، اینطور به نقد و نکوهش گرفته است: "آیا بازیگری بهترین نقطه حرکت برای بررسی مفهوم خطرناک هنرمند نیست؟ موضوعی که تا کنون با سادهلوحی غيرقابل بخششی مورد مطالعه قرار گرفته است. دروغ و تصنعی در جلوۂ صداقت؛ لذت درونی تظاهر کردن، لذتی چنان سرریز و فوران کننده که گاه آن چرا که «شخصیت» نامیده می شود، عقب میراند، سیراب میکند و گاه خاموش میسازد.
تمایل شدید باطنی در نقش، در پس نقاب و «ظاهر» ذوب میشود و لبریز از توان تقلید هر نقش، دیگر نمیتواند خود را از خدمت تنگاتنگ و بهرهدهی آنی ارضاکند: این است کاری که فقط «بازیگر» انجام میدهد؟
بیتردید چنین غریزههایی در خانوادههای عامی و سطح پایین جامعه آسانتر رشد کرده است، خانوادههایی که برای حفظ بقای خویش مجبور بودند به هر بندگی و اطاعتی تن دهند و با هر وضع تازهای کنار آیند. با هر موقعیتی بسازند، همیشه خود را غیر از آنچه هستند، نشان دهند.
اینان به تدریج عادت می کنند باصطلاح لباس عوض کنند و به هر سازی برقصند، در نتیجه در این قایمباشکبازیها استاد میشوند و تقلید و ادا در آوردن به صورت خصلت ثانوی آنان در میآید و سرانجام روزی این تقلید و ایفای نقش در اثر میراث به جا مانده از نسل های طولانی، منجمد شده جنبه خصلتی مسلط، نامعقول و غیر قابل کنترل به خود میگیرد."۶
اگر دقت کرده باشید، فیلسوفِ آلمانی حضورِ این ناهنجاری اخلاقی را بیشتر در میانِ «خانوادههای عامی و سطح پایین جامعهٔ» اروپایی، قرن نوزدهم، قابل رؤیت میداند.
از آنجا که بافتِ اجتماعی ذهنِ بیمارِ "افغانی" سنتی و قبیلهای است و سطحِ فرهنگی مردمانش در درون و بیرون این جغرافیایی روبه انقراض پایین و بسیار متوسط و به غایت عامی، اشاره و تأکید نیچه، در حقیقت ارزیابی دقیقی است از جامعهٔ بیمار افغانستانِ قرن بیستویکم که فرهنگی آماتور و بالیوودیاش، ادایی بلندپروازانه به دانایی میکند و مدعی است که تمامِ آثار ویتگنشتاین و داستایوفسکی را مطالعه کرده است... ولی در محتواهایی سطحی فیسبوکیاش شما کوچکترین نکتهای از افکار این دو دانشمند و از کوچکترینِ اثرِ جای پای اندیشههای والاییشان سراغ ندارید.
این جماعتِ مست و ملنگ فرهنگی که همه یا بسیار سادهلوحانه نام نیچه و کانت هاینریش هاینه و داستایوفسکی... را مثل رمه نشخوار میکنند و یا با رویکردِ "رُمانتیک" از "زیبایی و ظرافت و شیکپوشی" زنِ پاریسی و شکوه و ابهتِ شهر پاریس، بادِ توهم به غبغب میاندازند و یا مثل آقای سهرابِ سیرت "دربارهٔ نسلی حرف" میزند "که در بیست سال گذشته در پهنهٔ ادبیات افغانستان ظهور کرد و این مقطع تاریخ ادبیات را به پرشورترین و بیسابقهترین مرحله در تاریخ معاصر این کشور مبدل کرد... آنچه در ۲۰ سال گذشته در ادبیات افغانستان اتفاق افتاد، از نظر کیفیت و کمیت بیسابقه بود." و سرانجام با اظهار تأسف از "فصل رکود ادبی و هنری" و زوالِ "شکوفایی" شعر و نویسندگی و ادبیات در این ۲۰ سالِ اخیر غبطه میخورد. یا به شیوهٔ آقای فرهاد دریا، مثل پاشنهٔ زنگزدهٔ درِ لقی که در گرو هر گَرد بادِ خفیف و تند، پس و پیش برود و وز وز کند، با "چوبِ خدا" جنایتی را با جنایتِ دیگر توجیه میکند، هرچند شخصِ موردِ آزار، در روزگارِ نچندان دور، خود عامل جنایت بوده است و یا مثل آقای یعقوب یسنا مولفِ کتابِ «روشنگری افسون» از مظلومیتِ جامعه تأسف میخورد که از "مناسبات علمی، عقلی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی مدرن عقب مانده" است و بعد میاید با ادبیاتِ "علمی و عقلی و مدرن"ش این گونه، فرارِ اشرف غنی را تفسیر سیاسی میکند: "این همه سال با مشاوران مردگاوش در افغانستان رفع حاجت کرد و در روز فرار خود یک رفع حاجت کلان کرد..."
ما نمونههای دیگری هم از نمایشهای مضحکِ این اربابان فرهنگی داریم که در نوشتهٔ بعدی حتماً به خُزَعبلاتشان خواهیم پرداخت، چون در این فضای گردوخاکی، فرصت آن رسیده است که در حد توانِما دیوارههای پوسیدهٔ ذهنی پادوانِ فرهنگی را، چه بسا به پیمانهٔ یک خشت، خانهتکانی کنیم.
این امر شاید بهتنهایی - وقتی گروهِ کوچکی از فرهنگیانِ متین این جامعه، در برابر این «نمایشگران» با اغماض سکوت میکنند - آب در هاون کوبیدن باشد، ولی عملی شدنش بسیار ساده است. چون این سربازان پیادهٔ فرهنگی در «بازیگری» و هنرِ «نمایش» کمدینهای بیاستعدادِ دستِ سومی هستند که چه بسا در بازارِ مکارهٔ فیلمهای مبتذلِ پیشاوری کسی برای شان ترهای خورد نمیکند، زیرا در نقشِ شاعر و نویسنده و محقق و در یک کلام فرهنگی، نقشِشان را در صحنهٔ «فضلفروشی» بسیار ناپسند و تصنعی و روستایی بازی میکنند.
اینک که نقابها را توفانِ بیبارانِ طالبانی به آغوش تندباد رها کرده و پردهٔ ضخیمِ تحجر، «آبی» را تیره و افق را تاریک کرده است و نبود نور و نومیدی توان فرساست، مگسها را باید تاراند و روشنی و دانایی را میباید در قلمرو بیمرز زرتشت، یعنی حیطهٔ «انسانِ آرمانی» جست و در عمق درهها و دامنهٔ تپهها و تارکِ کوهسار و در پای آبشارش، به نوای این موسیقی ملکوتی گوش سپرد: "ما ثروتمندان و گشادهدستانِ ذوق و اندیشه، چشمه سارانی در گذرگاهها را میمانیم که نمیتوانیم مانع شویم، عابران از آبما برندارند و متأسفانه هر بارهم که بخواهیم توان دفاع از خویش را نداریم. ما را یارای آن نیست، نگذاریم گلآلود و تیرهوتارمان کنند...
عصر کنونی تنها آنچه «موقت»، و گذراست در درونما میریزد: فضولاتِ پرندگان و خرده ریزهای تاچنتهٔ کودکان و بیچارگان آواره و از نفسافتادهای که با بدبختی های کوچک و بزرگ خود، کنارما میآسایند. ولی، ما مانند همیشه عمل میکنیم:
اجازه میدهیم هرچه در ما ریخته شده است، تهنشین شود - چون ما را عمقی است و آن را فراموش نمیکنیم - پس صبر میکنیم و دوباره صاف و زلال خواهیم گشت."۷
_______________________________________________
1-Friedrich Nietzsche - Œuvre - FLAMMARION, 2000 - Édition électronique
2- https://www.bbc.com/persian/afghanistan-53985603
3- Jean-Paul Sartre - L’être et le néant - Essai d’ontologie phénoménologique - Éditions Gallimard, 1943 - Édition électronique
۴- ژان-پُل سارتر - اگزیستانسیالیسم و اصالتِ بشر - ترجمهٔ مصطفی رحیمی، ص. ۳۰ - انتشارات مروارید، چاپِ هشتم، ۱۳۶۱
5- Jean-Paul Sartre - L’être et le néant - Essai d’ontologie phénoménologique - Éditions Gallimard, 1943 - Édition électronique
۶- فریدریش نیچه - حکمتِ شادان - مترجمین جمال آل احمد، سعید کامران و حامد فولادوند، ص.ص. ۲۵۱، ۲۵۲، ۲۵۳ - چاپخانه نیل - چاپ اول ۱۳۷۷
۷- همان، ص. ۳۸۰