روایات زندهگی من.
نوشتهی محمدعثمان نجیب
بخش ۱۹۹
پسا شکستِ طالبان من معاون بخش اردوی نشراتنظامی رادیوتلویزیون ملی بودم که به پیشنهادـ محترم عزیزالله آریافر و حکم مارشالفقید مقرر شدم. سپس آقای شمسالدین حامد رئیسِنشراتنظامی بودند. آقای منصور ریاست عمومی رادیوتلویزیون ملی را بعد از سرپرستی جناب ایزدیار رهبری میکردند. چندی گذشت اما واقعبینانه آن بود که آقای حفیظمنصور یکی از نخستین مبتدیان نقدسیاسی از کرزی بود. و مقولهی کرزی ناخوانده امضا میکند هم از ابداعاتِنوشتاری ایشان بودکه گمانم بعدها عنوان یکی از اثرهایچاپی آقای منصور شد. با ایشان بر اساس رابطهیکاری معرفی شدم و با آقایحامد که رئیس مستقیمِ ما بود زیادتر در ارتباط بودم. من در تمام دورانِ کار آقای منصور اصلاً با عملِ خشن و یا عصبیتمزاج از سوی شان بر نهخوردم و این رابطه از خودشان به بالا و دوباره از خودشان به پائین بود. بازتابِ نوعِ مدیریتِ یک مقام در یک ادارهیکلان نشراتی با تعدد بیشاز یکی دو هزار نفری آنهم رادیوتلویزیونملی توسط یک شخص یا تنها من نه میتواند معیار باشد. اما روایتِ من یا هر کسِدیگر میتواند روشنگر باشد مشروط به راستگفتاری. بههر ترتیبی بوده مقام وزارتاطلاعات و فرهنگ که استادِخردمند رهین صاحب متصدی رهبری آن بودند مصممِ ایجادِ تغییرات در رهبری رادیوتلویزیون ملی شدند که در تشکیلاتِ دولتها امر عادی و مستمر است. قرار بود جناب غلامحسن حضرتی یکی از کادرهایسابقهدار و صاحبتحربهی رادیوتلویزیونِملی بهعوض آقای منصور گماشته شوند و تعداد دیگر هم در کرسیهای ریاستهای ماتحت. نقطهی اختلاف آقای منصور با این تغییرات ظاهراً عدم انجام مشوره باایشان بوده که انتقادرا متوجه آقایاستاد رهین میدانستند. من از آغاز ماجرا که پس از ظهر همان روزِ تبدیلی شروع شد تاختم ماجرا آنجا بوده، گاهی دفتر و گاهی دفتر آقایمنصور میبودم. هدایتهای لازم را مستقیم آقای شمسالدین حامد برای من میدادند. در جریانِ آن پساز ظهر و تا شبِ ناوقت من هیچنوع عملی که نوعی تمرد و چیغ و فریاد باشد از آقای منصور نهدیدم. راستش با خوی دمدمی مزاجی که داشتند از احتمال یک رویارویی زبانی یا تسلیحی دلهره داشتم. آنزمان فرماندهیگانیریون کابل تحت قوماندهی جنرالنجیمخان بود. نجیم خان هم آمدند و برخی دوستان دیگر هم رسیدند. اما هیچکسی بنای کدام رویارویی را نه داشت. حداقل در چند موردی که من آنجا بودم، آقای منصور برخلاف مزاجگرمخویی، بسیار خونسرد بودند. کلیاتِتماسها و گفتارهایشان بامقامات از جمله مارشال فقید را نهمیدانم. چون من متواتر آنجا نهبودم.
آقای شمسالدین حامد با دلاوری زیادِشان و ترسو بودنِ من!
به من هدایت دادند تا امرِ آتش سلاح به موتر حامل دکترصاحب رهین وزیرِ اطلاعات و فرهنگ را بدهم.
تشکیل ریاست نشرات نظامی هشترَخی بود که ما از لحاظِ تشکیلاتی و اکمالاتی تحتِ فرمان رئیس عمومی امورسیاسی و معاونیت اول ریاست و وزیر دفاع بودیم که هردو را مارشالِفقید رهبری میکردند. اما از لحاظ نشراتی تحت مدیریت رئیسنشراتنظامی بودیم. اما بهدلیل نوعی ارتباط مسلکی برخیبرنامههای امنیتی مرتبط به رادیوتلویزیونِملی بهعهدهی معاونیتِاردو بود. هرقدر شام و شب و ساعت اخبار هفتشب نزدیک میشد، لحظات حساستر بودند. سروصدایی شد که جناب وزیر اطلاعات و فرهنگ برای عملیساختن فرمان رئیسجمهور از مسیر دروازهی شمالی موسوم به دروازهی تکنالوژی وارد میشوند. آقای شمسالدین حامد من را نزدشان خواسته و باخود به نزدیک دروازه برده هدایت دادند:
«… وزیر میایه به پهره دارایت امر کو که اجازه نتنش… پس رخصتش کنن… » هنوز من در گیچی صدور چنان هدایت بیترسِ آقای حامد بودم که دوباره برایم امر آتش گشودن به روی وزیر اطلاعات و فرهنگ را داده و گفتند: «… همی که آمد کَی مرمی بزنیش…» امری که اجرای آن فقط دلی به دلداری خودِ اقای حامد میخواست. من سکوت کردم و دلیل هم واضح بود، من هم صلاحیت برای چنینکاری را نه داشتم و نفسِامر هم غیرقانونی و بالاتر از صلاحیت اجرایی حتا رئیسجمهور بود. کشتنِ یکوزیر یا صدور امر آتش به واسطهی حاملِ ایشان آنهم از سوی منی جنرالی که ترسوتر از من برای اجرای قانون و جلوگیری از خطایقانونی کسی نیست و بسیار بعید بود کاری را کنم که در صلاحیت هیچیک ما نه بود. جناب حامد متوجه سکوتِمعنادار من شده و برمن عتابکرده و امر دادند که به دلیلِ ترسو بودنم برگردم و دفترم بروم و خودِشان تصمیم میگیرند. من در راه برگشت به دو مورد فکرکردم یکی آنکه واقعاً آقای حامد چهرهی نهترس داشتند و جرأتِ فراوان. دو دیگر اینکه این نوع جرأتها نوعی حالت هیجان است که جریاناتِ غیرعادی براحساساتغلبه میکنند و بعد کاری از دست انسان ساخته نیست و ندامت هم سودی نهدارد. غنیمت بود که کمی فرصت برای نفسکشیدن بود و برای نشرِ خبرها هنوز وقت داشتیم. من عتابِ آقایحامد را قبولکرده و راضی نهبودم که خودشان یا تعدادی از دوستان شان دچار مشکلِ پس از حادثه شوند. به آقای غلام خان فرمانده کندک محافظت تلفن کرده و گفتم از نظر اقای حامد دور باشند و پهرهداران شان را بدون سلاح ایستاد کنند. در فکر شدم تا عاجل برای وزیر صاحب اطلاع بدهم که به رادیوتلویزیون نیایند. شادروان محمدشعیب گران رفیق و دوست و برادرم بودند و در عینِحال همسایهی آقای حضرتی در بلاکهای شهرداری واقع کلولهپشته. به گرانصاحب گفتم تا خدمت حضرتی صاحب اطلاع دهند که مانع آمدن وزیر صاحب به رادیوتلویزیون شوند. و نظر به کمی وقت خواستم پیامم را زودتر برسانند. چون من امکانات تأمین رابطهی عاجل و مستقیم را نه داشتم. هر دو کار نتیجه داد و کسی به رادیوتلویزیون نیامد و نشر خبر تغییرات هم معطل شد. زمزمهی دیگری شد که خبر فردای آنشب در جراید و روزنامهها نشر میشود و گروهی که نهمیدانم کی بوده به مطابعدولتی رفته و مانع تنظیم خبر در اخبار شده اند که آمادهی چاپ بودند.
آقای حامد مرا امر کردند تامانع نشر خبر در جراید شوم:
وقتی اخبار تعیینات نشر نهشد و جنابوزیرصاحب هم تشریف نیاوردند غمِدیگری برای من شگفت و آقای حامد امر کردند تا به مطبعه بروم و مانع نشر خبرهای مرتبط به مقرری شوم. من از خود پرسیدم من چیکاره هستم که بروم و مانع نشر خبری شوم که هیچ صلاحیتی در آن نهدارم؟ اما تشخیص دادم بهتر است بروم و کاری که لازم است انجام دهم. پیش از رفتن وظیفه دادم تا برای همهکسانی که آنشب بودند از رستورانت شخصی ما عذا بیاورند. من به مطابع دولتی رفتم با آن که الزامی نهبود. باتوجه به شناخت گسترده که آنجا داشتم کسی مانع ورودم نه شد. دریشی عسکری هم به تنِ من بود. از نوکریوالهای چاپ محترم نعمانخان کارگر را بهدلیل همسایهبودن در مکروریان شناختم و یکی دو تنِ دیگر هم لطف کردند. من اصلاً نه گفتم که برایچیکاری آمدهام در دهن دروازهی محل چاپ دیدم اخبار تازه آمادهی نشر است یک نگاه اجمالی انداخته اما به هیچ کسی نهگفتم که چه را نشر نهکنند. نه عقل حکم میکرد و نه قانون و مزید برآن هرنوعی مداخلهی من جرمی بود که بایدجواب میگفتم. محترم کاکا نعمان برایم گفتند که پیش از آمدن من چند نفر آمده بودند که خبر مقرری حضرتی صاحب نشر نهشوه و رئیس صاحب هم هدایت داد که نشر نه کنیم. نوکریوال مطبعهخبره کشید.
من هم در جمعِ تازهمقرر شدهها بودم:
در برگشت به آقایحامد گزارشدادم که قبل از من کسانی رفتهبودند. خبر نشر نهمیشود. عدم اجرای امر آقایحامد سببشد تا ایشان فکرکنند من تمردکردهام. اما دیگر هرگز موضوع را یاد نهکردند. از فردای آنشبِتار بود که میدانهای معرکهگیری علنی آغاز شد. من اما نهدانستم اوامری را که آقایحامد برای من میدادند دیکتهی جنابِ منصور بود یا تصمیم خودِشان؟ بهگمانِ غالب آقای منصور از آن حرکات خبری نهداشتند و آقایحامد هم من را یک دلاور فکر کرده بودند و نسبتِحُسننیتی که بهآقایحفیظمنصور
داشتند نهمیخواستند چنانکاری عملی شود. دوستانی از مطابع دولتی بهمن چندینبار تلفن کرده و پرسیدند چرا شب آنجا بودم و در پهلوی آن میگفتند که خوب بوده در کارِ چاپ مداخله نهکردهام و کسانی را که قبل از من رفته بودند با مشاهدهی ویدیوهای ضبط شدهی دایمی کمرهها شناسایی کردهاند. گفتند پسفردایآن در کدام روزنامهیی نوشته بودند که یک جنرال هم آمده بوده، کسی را مزاحمت نهکرده. اما نَفْس آمدن او قابل پرسش است. من آن اخبار را نهدیدم و از صحت و سقم آن هم نهمیدانم، ولیگپِشان راست بود و رفتنِ من هم ناصواب و اشتباهِ غیرقانونی. توجیهی هم نهدارم که خودفریبی کنم. میتوانستم اصلاً به آنجا نهروم و چنان جرمی را مرتکب نهشوم. اما گاهی عقل هم با آدم یاری نهمیکند. وقتی بعدها تبعاتِ منفی احتمالی بعدی آن رفتن را به ذهن آوردم بسیار شوکآور بودند و آنشب هر اتفاقی که بهگونهی تصادف هم در مطابعدولتی میافتید انگشتِ ظن و گمان بیدرنگ سوی من بود. مجازاتی که میشدم و شرمندهگی ابدی هم نصیب من بود. الحمدالله که همهچیز به خیر گذشت.
دلیلی که من را برای عدم مداخله بهچنان کارها واداشت همانا هدایت قانون بود و اجازه نهمیداد. از دفتر مقام وزارتاطلاعاتوفرهنگ هم جنابجاوید ذهاب ماجرا را پرسیدند و بعدها جنابرهینصاحب و حضرتیصاحب و دوستان دیگر. اما بر سبیل عادت هرگز به کسی چیزی نهگفتم تا اصطکاک جدیدی به وجود نیاید و بهگونهی رسمی حالا مینویسم.
به دلیل موجودیتنام من در مقرریهای همان فرمان احتمالاً برخیها فکر میکردند که من عمداً از اَمرِ جناب حامد سرپیچیکردم. نه اصلاً چنان نهبود و مقرری من یا چوکی دولتی من ارزشی نهداشت که من با اجرای یک امرِ آمرِ درحال احساسات خودم را بهزندان بیاندازم. چون من به قوانین متعهد و از آنها آگاه بوده و تحلیفِ صداقت را انجام دادهام.
به یکی از دوستانکه از مطبعه تماس گرفته بودند گفتم هرگاه موضوع آمدنِ من به مطابعدولتی بسیار رسانهیی شود، هیچکسی من را متهم به جلوگیری از چاپ اخبار کرده نهمیتواند. یکی آنکه من فقط در ساحه و دهنِ دروازهی چاپخانه رفتم دو دیگر چون آن خبر به نفع من بود و من بهعوض آقای شمسالدین حامد مقرر شده و به چوکی ریاست ارتقاء میکردم و انصافاً آقای حامد هم مخالف نه بودند و باری خودِشان به من گفتند تا بهجایشان مقرر شوم.
آقای منصور با جمع دیگری تبدیل شدند اما نهگذاشتند آقایحضرتی در دور اول معرفی شوند:
وقتی دعواها بلندشدند و پای مارشال فقید و خود کرزی در میان آمد و به نوعی اتوریتهی وزارت و کرزی مطرح بود، ناچاری یک تصمیم دوباره گرفته شد. جناب حضرتیصاحب یک قدم جلوگذاشته داوطلبانه از کرسی ریاست عمومی گذشتند. در عوض انجنیرصاحب اسحاق به سمت ریاست عمومی گماشته شده و آقای حضرتی در مقام ریاست نشرات رادیوافغانستان تقرر حاصل کردند. تصمیم مقرری من هم که حتا به نوعی در غیاب من گرفته شده بود، بستهگی به توصیهی مستقیم حضرتی صاحب و بعد موافقهی استاد رهین و مارشال فقید بود که کرزی امضا کرد. انجنیر صاحب اسحاق از ولایت پنجشیر و آدم بسیار بامناعت و با انضباط و برخلافِ گفتههای قبلی که درمورد شان شنیده بودیم آدم با اوصافعالی خوی و خُلقِ نکو بودند و. سرانجام پس از مدتی برکنار و آقای حضرتی به جای شان مقرر شدند. همههمکاران از برخورد و رفتار نکوی انجنیرصاحب اسحاق خاطرههای خوبی دارند. هرچند شنیدیم که ایشان را با مراجعات و خواهش وادار کرده بودند تا رهبری کرسی ریاست عمومی را برای عبور از مرحلهی پر تنشِ گذار به عهده بگیرند و خودشان دلچسپی چندانی به آن نهداشتند. وقتی تبدیل شدند من خدمت شان رفتم گفتند: « … جنرال بعضی ها فکر میکنن که مه مقاومت میکنم و چوکی ره ایله نِمیتم …مگم مه او کارا ره یاد ندارم…هر کی ره میارن بیارن مه بدر میرم به کارای خودم…» و
بهدین سان بود که ماجرای تبدیلیها پایان یافت.
ادامه دارد…
چرا تجزیه مهمتر از فدرالیسم است؟
نوشتهی محمدعثمان نجیب
پارسیگویان، ازبیکها، هزارهها و ترکمنها و ایماق ها و همه اقوامِ غیرِ پشتون بدانند که اگر بهخود نیائیم یا پنبهکاران خواهیم بود یا شالیکاران یا گندم دَرَوهای قبیلهگراها.
بحثِ پانترکیسم در افغانستان عملی نیست و مارشال دوستم هم هرگز به آن تن نهمیدهد اما حقطلبی دارد.
در مروری به فرستههای دوستان یا نشراتِشبکههای اجتماعی با موردی برخوردم که یک جوانِ پشتون برای بزرگان خودشان در آنسویمرز دیورند سخن میگفت و همه پشتون پاکستان و خیبر را مشران خود خطاب میکرد. او از هریک چنین نام میبُرد: اچکزی صایب، منظور پشتون صایب، شیرپاو صایب، حقانی صایب، سراجالحق، … تاته وایم… لینک را فشار دهید:
لینک را فشار دهید:
<VID-20211208-WA0026.mp4>
این آقا پس از چهلوپنج سال خسته شده در حالیکه همه اقتدار دست قبیلهاش بود. یکی از سران قبایل پشتونِ داخلی را نام نهبرد و همه پشتونهای پاکستان را یادکرد. اچکزی را که برای بودنِ یک پرچم پشتونِ افغانستان گلوی مخالفت پاره کرد و گفت باید زمونږ « پاکستان » خپله بیرغ په دغسې جرگو راوړۍ حالا بگوئید که حق با کی است؟ این جوان گله دارد که چهلوپنجسال است لر و بر میگوئیم هم لر برباد شد و هم بر. ما کجا برویم و چی کنیم؟ همهی تان برای ما یک راه نشان بدهید..اچکزی صایب و … صاحبان دگر. وقتی اینان در چهلوپنج سال حاکمیت مطلقه و نوبتوار بالای ما حاکم بودند و لر و بر یکی نه شد و پشتونِ خیبری و پاکستانی بارها ایشان را از خود راندند حالا از خستهگی مینالند. پس ما که سه صدسال یعنی شش برابر بیشتر از اینان زیر ظلم و ستم و تکرویی پدران و نیاکانِ شان گذراندیم و حد پنج تا شش نسل قربانی دادیم حق نهداریم برای سرنوشت خود تصمیم بگیریم؟ پسا انتشارِ دیدگاه ابتدایی من در مورد تجزیهی افغانستان به بخشهای شمالی و جنوبی همانگونه کهپیشبینی کرده بودم مورد انتقادات برخی از تاجیکتبارها و پارسیگویان و تاجیکشدهها قرار گرفتم. پشتون تاجیکشده که گناهی نهدارد و درک او از تاریخ تاجیکها بسیار نازل است و حتا تاریخِ اصلی پشتون را هم نهمیدانند. برخی تاجیکتبارهایی که با شعارهای مصلحتی و کهنهی افغانستان واحد در آمیخته اند فکر میکنند که با بحثهای آرمانگرایانهی شان مدال پیروزی علیه من یا دیگر طراحانِ جدایی از سوی پشتونها برایشان تفویض میشود چون خودکُش و بیگانهپروری کردهاند. نه بانوان و آقایان ، شماها یک ترسِکسبی و ارثی را تجربه میکنید. من و امثال و همسالانِمن از گذرگاه حقیقت میآئیم. سالها افغانستانِواحد گفتیم، تمام عمر وحدتِملی گفتیم، همهی روزگاران برادری و برابری گفتیم. اما تنها ما گفتیم و نوشتیم و قلقله کردیم. جانبمقابل فقط گاهی برای ظاهرسازی سخنبر زبان آورد و در کاغذنوشت و به مخازن و انبارهای نوشتهها فرستادش و دیگر هرگز درپی آن نهشد و نهمیشود و نهخواهدشد تا منی پارسیگفتارِ مادرزاد را بهحیث عضو متساویالحقوق کشوری و افغانستانی بپذیرد. جایگاه من همیشه در صفِ سوم و چهارم آنهم بهطور بیاعتماد و ناپایا است و خواهد بود و باوری هم نیست که بمانندش یاخیر؟.من حقدارم برای فرزندم و نوادهام و نسل آیندهی کشورم برابری را ارمغان کنم یا مبارزه در راه کسبِ آنرا برایشان بیاموزانم تا مثل من و نسلِ من و ششنسل پیش از من نهباشند. من یقین دارم که مبارزات اقوام برای تثبیت جایگاهحقوقی شان بیشتر ومدنیتر و غیرقابلِ مدیریت قبیلهسالاری میشود. هزاره و ازبیک و ترکمن توانسته اند مسیر خودها را بیابند. باوجود آنکه رهبران شان معاملهگر بودند. اما دیدیم که هیبت حضور هزاره در کابل و کلانشهرهای دیگر چیغوغا برپا کرد حتا ارگ نشینانِ دزد و بیوجدان و شرففروشِارگ ایشان را با انتحاریها استقبال نمود چون از قوتِشان ترسید. دیدیم که ازبیک و ترکمن چیگونه ولایاتِشمال را بهلرزه آورد تا دوستم را از تبعید برگرداند. اینکه چرا دوستم برخلاف دههیشصت و نیمهی اول دههیهفتاد بسیار محافظهکار و عزلتگزین و حتا نوعی با ترسهمراه شد برای من که بسیار و بسیار او را میشناسم موجبِ حیرتزدهگی گردیده. از خلیلی و محقق و مهدوی و بازماندههای کاظمیشهید و انوری که گلهیی نیست. آنان در رزم و بزم از تقیهی خود استفاده کرده خودرا با هرنظامی برچسپ میزنند و راهی برای بقایقوم خود جستوجو دارند و خودشان هم منفعتهای گزافِ مالی و اداری و سیاسی نصیب میشوند. معاملهگری رهبرانسیاسی هزاره اظهرمن الشمس است. و دیدیم که حالا در پهلوی طالب هم قرار دارند. همانهایی مثل مهدوی که دیروز فرعونسان به رویجادههای کابل پرسه میزدند. اما باخونشهدای دهمزنگو جنبشروشنایی معامله کردند. مارشال فهیم غنیمتی از تاجیکتباران بود که باوجود اشتباهاتاش ارگ از او میلرزید. او هم میفهمید که پشتوناقتدارگرا هرگز میانهی برادری با دیگران بهخصوص با تاجیکتباران و پارسیگویان نهدارد. در معادلاتسیاسی پسا مارشالفهیم باز هم عنانقدرت به دست قانونی معاملهگر افتاد. رهبری عمدهی پارسیگویان محور پنجشیر بود. پنجشیری که مسعود آن را بارها سربلند بهجهان معرفی کرد و ماندگارش ساخت. اما برخی کلانهای پنجشیرِی پسا مسعود و پسا مارشال و حتا در دوران اقتدار مارشال راه شان را از همهکس جدا کرده و ارتباطات مستقیم با ارگ و ایادی آن را پیشهکردند. همچنان تمام امتیازات را چند نفر از نام پنجشیری و تاجیکتبارها بهخود قاپیدند. در همهی امور خودرا جازدند و تاجیکهای دیگر برای بار دوم دستِ دوم شدند. حتا پنجشیریهای مستحق برای برگزیده شدن در مقاماتِ
دولتی از نظر انداخته شدند. در بیرون از محدودهی پنجشیر من بر اساس ایجاب وظیفه ناظر حالاتی بودم که کسی تا هنوز نهمیداند. من میدانم که آقایجنرالعتیقالله بریالی چهگونه قربانیبازیهایاوپراتیفیارگ شد. من میدانم که چرا استاد عطامحمدنور طبلاختلاف بارهبری محوریتپنجشیر را پسا مرگِمارشال کوبیده عمرش را برای عقدهکشی و پشتیبانیهای هرگاهی گذشتاند. من میدانم که امراللهصالح چرا عروج کرد و چرا از پنجشیر و پنجشیری رو گرداند و میدانم که عبدالله چقدر در عقدهمندسازی امرالله علیه پنجشیریهای خودش نقش داشت. من میدانم حمیدخراسانی چهگونه به دستِ امرالله برای اجرای گزینههایی پرورده و بعد دور انداخته شد که حالا یکجانی و طالبنمای خطرناک از او ساخته شد. من میدانم که شادروان مارشال تا چیحد فشارهایی را به سبب دریافت اطلاعات نادرست بالای آقایان ایزدیار و حفیط منصور وارد کرد و بعد توسط شخص ایزدیار برای شان دلایل گفته شد که قانع گردیده و گفتند از دل شان برآمد. من میدانم که اشتباهات خُرد و کوچک در برخورد با کادرهای دیگر پنجشیر مثل آقایان ریگستانی، ضیایی، بعدها مولاناصاحب عبدالرحمان، آمرصاحب پنجشیر و دیگران سبب بروز کینههای درونی شد. روزی من در ریاست دفتر وزارت دفاع با آقای څارنوال کرامالدین خان صحبت داشتم گپ جالبی گفت : « هر وختی مارشال یک ملاقات رسمی داره و مه رفتیم داکتر تاجمَد ده جای مه شیشته. ده صدارت، ده وزارت و ده هرجای. ای دفه به مارشال میگم که جای مه ده کجاس…؟ » هدفش آن بود چون رئیسدفتر وزارت دفاع است قانوناً باید در تمام امور مربوط بهوزارتدفاع در رکاب مارشال میبود اما از داکتر صاحبتاجمحمدشکوه داشت که هیچوقت جایش را برایش خالی نهکرده است. عقدههای درون پنجشیریگری که حالا سبب شده تعدادی بهنوعی عقدهگشایی کرده و حتا با طالب همگام و همراه شده خیانت را پیشه کرده و پنجشیر یک دست را چنددسته بسازند. در بیرونِ پنجشیر از پهندشتِ شمالی تا شمالکابل و نقاط دیگر افغانستان مرتبط به پارسیگویان و تاجیکتباران بود که همه فرماندهان دورانِ مقاومت در پشت دَرهایبسته ماندند. جنرال بابهجان و جنرال اماناللهگذر دو فرمانده زبردستی که خطوط اساسی دفاعی مقاومت را مدیریت میکردند و مدافعاناصلی و اساسی سنگرها بودند. جنرالبابهجان حتا زمانیکه آقایان بصیر سالنگی و ایوب سالنگی سالنگها را رها کرده در پروان به طالب پیوسته بودند برحسب هدایت فرمانده مسعود غرض دفاع از سالنگها توظیف شد که بامتانت و مردانهگی آنجا را دفاع کرد و زمانیکه بصیر سالنگی دوباره پشیمان شده و برگشت قهرمانملی باوجود تأکیدات جنرالبابهجان، بصیر سالنگی را تحویل نهگرفته و در مخابره با او صحبت نهکرد و گفت که بگیل شدهها دگه به حال نهمیآیند. الماس زاهد برای منافع خود آدمزیرکوهوشیاری بود. در اول آمدنِ به کابل یکی از منازل را در محلهی وزیراکبرخان که بعدها دفتر تکتفروشی و سیاحتیسکای شد غصبکرد، مالک آن تعمیر صاحبِ واسطه بوده، یکی دوبار خودش را به آقایکرزی رسانیده بود تا بهعرض او رسیدگیکند. هرباری که کرزی مستقیم به آقایالماس میگفته تا خانهرا تخلیه کند، وعدههای بیعمل میداده. مارشال فقید از اولین سفر امریکاییخود برگشته و در رستورانتشاندیز همه جنرالان و فرماندهان را دعوتکرده گزارشسفرشان را میدادند. حین صحبت چشمشان بهچهرهی آقایالماس زاهد افتاد. بیدرنگ برایش گفتند: « هموخانی مردکه ره تخلیه نکدی… کرزی چند دفه مستقیم برت گفت مه برت گفتم … فکر نکو که زور کرزی برت نمیرسه … مگر کرزی خوب آدم اس حوصله میکنه… اگه دلش شوه دوتا از همو قطی گوگردکا “ هدف شان موترهای زرهی مجهز با سلاحهایسنگین آمریکاییها بود “ پشتت روان کنه خانی خوده هم برش میتی ….» الماسخان گفت که هزار دفه تخلیه میکنم صایب. همان تخلیه و همان آشنایی او با کرزی بود که دیگر کرزی بی حاجیالماس غذا صرف نهمیکرد. کرزی دو هدف داشت: منزوی ساختن مارشال از طریق استخدام فرماندهان اش. ایجاد افتراق و دودستهگی بیننیروهای به شدت مسلح و نیرومند شمال و مقاومت. باچنانترفندی مؤفق شد. حتا یکی از جنرالان برازندهی پنجشیر که مارشالِفقید همه صلاحیتها را خالصانه برایش داده بود در صحبت تنهایی با من مارشالفقید را جنایتکار گفت. من گفتم مارشال صاحب اما بیشتر از همه برای شما صلاحیت داده است بازهم چنین گفت: ( ….پاککاری جنایاتی که مارشال کده بسیار سخت اس…) من روزی را شاهد بودم که همینآقا از همان دفتر خود به آقای معصومی رئیسِ دفترکرزی زنگ زد و درست تضرعکنان گفت برخی وعدهها مثل ترفیع و دادنِمدال برای شان و سپردن یککرسی دپلوماتیک برای شان باید عملی شوند که آقایکرزی وعده داده بود. وقتی آنحالت را دیدم تضرع آقای اشکریز یادم آمد که به یارمحمد برادر مزدک باگلوی پر از بغض و گریه از آن ولینعمتخود تقاضای کمککرد، اما چندساعت بعد یک دوستِ من از فرودگاهکابل برایم در تلفن گفت یارمحمد هم گریخت. وقتی تلفن شان ختم شد من شیوهی تلفظ واژهی حول و حوش را که غلط کرده بودند برای شان توضیح داده و گفتم: بالای کرزی مرزی اعتبار نیس ناحق زنگزدید. راستی هم چنان بود، سیاستمدار، استخباراتچی، تاجر اصلی و سابقهدار افغانستانی بهخصوص که از تبارِقبیله باشد هرگز مدار اعتبار نیست. و ما دیدیم که نادرغدار حتا به قرآنکریم هم اعتنا نهکرد. جنابِ جنرالصاحب عرایض منی فقیر را نادیده انگاشته و بهتکاپوی دپلومات شدن افتادند و من تمام مراحل بعد از آن را شاهد بودم که نه و نهشد تا امروز نهشد. بعدها مفصلتر میخوانید. اما آنچی شد خلعسلاح مجاهدین و مقاومتگران خودشان شد که زرادخانههای پنجشیر و شمالی را داوطلبانه به ارکانِقبیله سپردند فقط وعده گرفتند و موترهای شان اجازهی دخول به ارگ را بدون تلاشی داشت و بس. اما هیچکسی از اعضای کمیسیونهای جمعآوری اسلحه که حقیر هم یک عضو آن بودم شاهد سپردن اسلحه از جنوب و شرق و جنوب غرب و مناطق پشتون نشین نهبود.
دلیلی که من سخن را به درازا کشانیده اینجا آوردم آن است که وقتیما به جریان یک فدرالیسم نهادینه ناشده در افغانستان برآئیم و سالها پس باز هم با چنان روحیه و افراد و خود رهبر خواندهها و خودبزرگبینها در نظام فدرال شمال یکجا باشیم، اینگونه افراد قبرکَنهای ما میشوند و مرکزیت فدرال را میفزوشند. سیاست خارجیما، سیاست دفاعیما، سیاست اقتصادیما و روابط بینالمللی ما به صورتمطلق تحت حاکمیتقبیله قرار میگیرد و هرگز کسی برایما اجازهی استقلالیت را نهمیدهد. درنتیجه ما یا پنبهکاران خواهیم بود یا شالیکاران یا گندم دَرَوهایی که مکلف میشویم تا حاصل دستخود را دودسته تقدیم یک جابر دیگر کنیم. چنانیکه همینحالا در اروپایمدرن برخی افراطیهای جرمنی هالند را باغ و فارمهایشان میدانند و مردمان آن را دهقانان خود. در کشور ما هم به گونهی آخرین مثال دیدیم، طی بیستسال فعالیتمجلسنمایندهگان و سنا چیزی را که پشتونسیاسیاقتدارگرا خواست به هزار نیرنگ و حیلهتصویب شد. اما در چیزیکه حتا پس از تصویب هردو مجلس به آن اعتراض کردند خانقبیله به بهانهیی آن را توشیح نهکرده دوباره بهمجلسین فرستاد تا زمانی که مطابق میل شان تصویب شد. من که آنچی و چه را مینویسم آگاهانه مینویسم نه خیالپردازانه. ما درگیر تئوریهای کهنه و نو هستیم که عمدتاً انگلیس و آمریکا و به تازهگیها چین و هند و روس و ایران نسخههای آن را برای ما میدهند. پشتوننگری و پشتونقدرتمداری در افغانستان از برنامههای پسا هندبرتانوی است که انگلیس آن را به ما میراثشوم داده. طرح فدرالسازی امروزی که نمایندهی اروپا هم عنوان کرد اگر برنامهی از پیش تعیین شدهی جهانی و بهخصوص انگلیس نهباشد فقط در حد ابرازنظر باقی میماند. مگر جهان چرا در بیستسالِ پسین به داعیهی فدرالخواهی لبیک نه گفت؟ من هم میدانم که تار سیدن به فدرالیسم و یا تجزیه راه درازی در پیش است و هیچکدام یکشبه اتفاق نهمیافتد، شرایط برای تجزیه آماده نیست و فیصدی بیشتر تحصیلکردههای تاجیکتبار و پارسیگو محافظهکارانی اند که حتا با نامبردن از کلمهیتجزیه تنشان میلرزد.
بانوان و آقایان! وقتی در خانههایمان دچار مشکل همزیستی میشویم صدبهانه میتراشیم تا از پدر و مادر و از خواهر و برادر جدا شده ره خود را بگیریم. چهگونه است در کشور مشترکی باشیم که یک بخشیملت ترا نهمیپذیرد و تو مثل عاشق به پای او خم شوی؟ و او ادې تیرې ادې میرې… میگوید.
لذا بسندهگی و بسیارهگی کاری و ناکاری ما هم در سیستم فدرال و هم در مکانِ تجزیه زمانگیری و فداکاریخواهی دارد و ما باید از جایی آغاز کنیم. ما هنوز به خود نارسیده تشویش ظهور پانترکیسم را داریم. جناب بهرمان نجیمی وعده داده اند که آن را بررسی میکنند. اما این بررسیهای قبل از وقت بیباوری تازه است به یکی از قویترین همگامانِ ما در مسیر فدرالیسم یا تجزیه. مارشال دوستمی را که من میشناسم هرگز تن به قدرتگرایی ترک و ازبیک نهمیدهد. بهخصوص که حالا محافظهکارتر شده است. اگر ما تاجیکها و پارسیگویان شهامت پیشقدمی در راه جدایی را نه داریم پس بودن ما در رکاب ترکتبارانِ کاکه و عیار و همسطح خود ما ظلمدیدهی دستِ پشتونِاقتدارگرا بهتر است. سهصدسال هیچ بودیم بقیه دوران را که در یکنظامِ انسانی و قدرتمداران با معنویت و درددیده باشیم هزاربار بهتر از امروز است. و یا اگر ترکیسم به عنوان یکقدرتِ فدرالطلب ظهور کند و اقدام نماید توانِ آن را هم دارد. پس بگذاریم ترکتباران یا حتا خود قبیلهگرایان از تمامیتخواهی به سوی فدرال یا تجزیه بروند تا مترسکهایی برای تاجیک و پارسیگوی ترسو شوند. اما به تأکید و تکرار یاد میکنم که روزی خواهد رسید تا اسلاف ما برای عبور از فدرال به تجزیه ناچار شوند و میشوند. پس چرا از همینحالا اساسات مبارزهی ایجاد افغانستان شمالی را نهگیریم. انگیزه که بخش اساسی این کار است بسیار قوی و بلاتغییر وجود دارد، شرایط عینی و ذهنی اگر برای عملی شدن امروزِ تجزیه وجود دارد برای تداوم آن گامبرداری های نخست ضرور است.
برخی تاجیکتبارها در بیستسال پسین چنان طول و عرض را از دستداده و مسحور قدرتکاذب پشتونسیاسی و اقتدارگرا شدند که وقتی سخنان شانرا میشنوی شاخ میکَشی. با چنین اشخاص که هرقدر مقتدر و آگاه هم باشند و برایت قابل حساب باشند ره به جایی برده نه میتوانی.