شاه رحمان افضلی
... به دروازهی پنجشیر یا راهِ تنگ رسیدیم، رنگِ غمزده و اندوهِ بیپایان این درهی مردخیز از سنگ و چوبش پیدا بود. گویی هر متری که حرکت میکنیم ذره ذره خاکش از ما شکایت دارد که چرا با من چنین کردید، مرا به کیها رها کردید و کجایید عزیزان!
کم کم بهطرف نگارههای شهدا که در ورودی پنجشیر است نزدیک شدیم، تصاویر شهدا پارهپاره شده بود، پارهشدن نگارههای شهدای ما در پنجشیر ما!
تصویر پارهشدهی مجاهد اسلام و مقاومتگر باصلابت احمدشاه مسعود قهرمان ملی کشور در پنجشیر عین قیامت برایم بود. کاش چشمانم کور بود!
پرچم تالب بالای دروازه و واسطههای اطراف دروازه نمایان بود. کسی موتر/ماشین ما را متوقف کرد و گفت، از کجا آمدید و کجا میروید. این پرسش قلب مرا پاره پاره کرد.
راننده گفت، از کابل آمدیم و به دشتک میرویم. طالب مغرورانه گفت، برو.
دریای پنجشیر مانند گذشته مستی نمیکرد، کوههای این خاکتوده درخشش نداشت، سخرههایش از مردانگی یادی نکرد. اما با من حرف زدند و از نامردی روزگار شکوه کردند.
از ورودی پنجشیر تا عنابه با خود میگفتم، ای کاش زنده نبودم تا پنجشیرم را به چنین روزی نمیدیدم.
روبه روی بیمارستان عنابه کسی با لباسهای ژولیده، قرون وستایی و رفتار عجیب و غریب دست تکان داد و برای توقف موتر دستور داد. راننده را گفت، "از کُوجاه آمدی و به کُوجاه میروی". راننده گفت از کابل آمده و به دشتک میرویم. چُرتی زد و فرمود برو. این برو گفتنش بسیار مغرورانه و برای ما دردناک بود که چه کسانی برای ما اجازهی رفتن به دیار خود ما را میدهند.
شمار اندکی از مردم پنجشیر در جادهها و دکانها دیده میشد، اما با چهرههای ناامید و المناک. از رفتار و طرز نگاهشان میدیدی که چهگونه پنجشیر درد میکشد. بر عکس میدیدی که جوانانی ناآشنا با چهرههای بشاش، دندانهای زرد و معلوم از خنده، سوار بر موترها و موترسکلتهای چهارچرخ مغرورانه پایین و بالا میروند که از عجایبهای روزگار بود.
هیچ باورم نمیشد که پنجشیر نازنینم به چنین روزی رسیده باشد، چرا که این دره در طی حملات عظیم، سنجیدهشده و یازدهگانهی ارتش شوروی سابق، پوزِ متجاوزین را به خاک مالیده بود، اما حالا چرا چنین!
به هر حال از دشتک که بر میگشیم، بر کوهی پارچهی سفید را دیدم که باد اینطرف و آنطرف میکشاندش. مطمئنم این پارچه بر ارتفاع بلند در پنجشیرم توسط تالب نه، بلکه با دستان کثیف و توسط فرد ناخلفِ این دیارِ مردخیز نصب شده است، نه کسی دیگر.
باورِ همه چیز برایم بسیار سخت بود، آیا الگوی جهاد و مقاومت به چنین روزی میرسد! اکنون که رسیده، اما چهگونه!
در برگشتم تا راهِ تنگ از طرف سنگ، چوب، سخرهها، کوهها و حتا آکسیجن پنجشیرِ خوبم هزار لعنت شدم که ای نامردها، ای بزدلها چهگونه مادرتان را تسلیم نامحرمان کردید؟!
من از شرم جوابی نیافتم، صرف اینقدر گفتم که مادرم، شرمندهتم!
دردنامهی پنجشیر باید روایت شود، هر کسی هر چه از حقایق میداند روایت کند تا کتابی از دردنامهی پنجشیر منتشر و جهانیان بدانند که درختی کهن به این بزرگی که زخمی شده است، دستهی تبر از شاخچهی خودش بوده است.
در زمان جهاد به دستور احمدشاه مسعود نازنین و آزاده در سخرههای پنجشیر هک شده بود که "جاسوس اعدام میشود" اما امروز جاسوسان پنجشیر و تبرهایی که آنرا تسلیم کردند اعزاز شوند؟
روزی از شما پرسیده خواهد شد!
چرا که آبروی صدهاسالهی پنجشیر را برباد دادید!