بعد از اینکه افغانستان سقوط کرد و کابل را ترک کردیم، وقتی هالند رسیدم با “روزنامه شمال” این کشور همکاری را شروع کردم و برخی مقالات و یادداشتها در مورد چگونگی سفر، زندگی در کمپ مهاجرت و همچنان وضعیت جاری افغانستان نوشتم که با زبان هالندی منتشر شدند. متن فارسی این یادداشتها را اینجا برای دوستان میگذارم.
[][][][][][]
از کابل تا آمستردام
بعد از سقوط پایتخت افغانستان، و حضور طالبان در پسکوچههای شهر کابل، همه ادارهها تعطیل شد، فروشگاهها بسته شدند و شهر در سکوت مطلق فرو رفت. اولین چیزی که مردم با آن مواجه شدند ترس بود. با آغاز ترس، برخی فعالان مخالف طالب در خانهها پنهان شدند و حسابهای فیسبوک و توییتر خود را بستند. برخی دیگر با سرعت تمام به سمت فرودگاه کابل هجوم بردند که شاید به سرزمین امن و آرام انتقال داده شوند.
من بهعنوان یک روزنامه نگار و فعال مخالف گروه طالبان، اگر بگویم که نترسیده بودم، دروغ گفتهام. چون ترس از مرگ امر فطری و بدیهی است و اعتماد به طالبان و زندگی زیر چتر امارت آنها، برای کسی که به دموکراسی، آزادی بیان و حقوق برابر برای زن و مرد باور دارد، بسیار دشوار می نماید.
۱۸ اگست ۲۰۲۱ بود و دنیا تاریک و شب آغاز شده بود، در کف خانه قدم میزدیم و به این فکر میکردیم که برویم یا بمانی. در نهایت سوار تکسی شدیم. به فرودگاه بین الملل حامد کرزی نارسیده در ترافیک گیر کردیم و سی دقیقه باید پیاده میرفتیم. هر قدر به دروازه جنوبی میدان هوایی کابل بیشتر نزدیک میشدیم، صدای تیراندازی بیشتر شنیده میشد، صدای تفنگ و هیاهوی مردم در درب ورودی میدان هوایی، مرا به یاد فیلم تاتیانیک انداخت، صحنهای تراژیک که هیچکس دست کسی را نمیگیرد و نبرد برای بقا و برای زنده ماندن به ضوح دیده میشد. بچهها را بغل کردیم و وارد ازدحام و تقلا شدیم.
همه تلاش میکردند تا به پیش سرباز امریکایی برسند، اما صف و ازدحام آنقدر فشرده میشد که صدای چیغ و ضجه زنان و فریاد دردمند کودکان، بند دل آدمی را پاره میکرد. وضعیت زنان حامله و کودکان شیرخوار، دیدن آن صحنهها و لحظات سیاه تاریخ افغانستان، به یقین که در شرح نمیگنجد. درست گفتهاند که رویدادهای هست که دیدنیاند و شرح ناشدنی.
تقلا برای رسیدن ادامه داشت، من به شدت ترسیده بودم از وضعیت بچههایم، که مبادا زیر پا شوند، دلم میلرزید، و لحظهای که پسر سهسالهام نمیتوانست درست نفس بکشد و در میان انبوه از آدمها گیر کرده بودیم، چیغ میزدیم و هیچکس، صدای هیچکس را نمیشنید. انگار روز قیامت بر پا شده بود که هیچ التماسی کارگر نبود و هرکس تلاش میکرد نجات پیدا کند.
لحظهای رسید که از حال میرفتم و هرچه داشتم و نداشتم دور انداختم، جز پسرم، پسرم را سخت به سینه فشردم و لحظهی بود که سرباز امریکایی از دستم گرفت، اگر دستم را در آن دقیقه آخر نمیگرفت سقوط میکردم و شاید حالا این متن را نمیتوانستم بنویسم و بگویم که فرودگاه کابل، آبستن از رنج و شکنجه بشری است، بشری که نام دیگرش افغانستانی است.
از دقایق سخت و شکنجه آور عبور کردیم و برای چند لحظه بر زمین نشستم و نمیتوانستم حرف بزنم یا چشمانم را باز کنم. وقتی کمی به حال آمدم، دیدم که زنی گریه میکنند که طفل شش ماههاش، آن طرف دروازه ماندهاست. اما کسی به گریه های او عنایت ندارد، چون اکثرا خانواده ها نیمه و ناتمام گذشته بودند، یکی شوهرش جا مانده بود، یکی پسر و دیگری خانمش…
بعد از آن که مدارک لازم را سرباز امریکایی بررسی کرد، به چیکپاینت دوم رسیدیم، تعداد زیاد بود و در صف طولانی تا صبح منتظر ماندیم. بدون هیچ آب و غذا بر کف خیابان نشستیم و اطفال خسته و گرفته روی دست مان به خواب رفتند. در امتداد صبح، نارسیده به محل بررسی نهایی فرودگاه کابل، منتظر موتر ماندیم تا ما را به داخل کمپ سلیوان منتقل کند.
از ساعت ۱۲ روز تا ۵ عصر در صف طولانی نشستیم و بی نظمی و هیاهوی پناهجویان بیداد میکرد. سربازان آنقدر فریاد زدند که نظم را مراعات کنید ولی نشد، و هر بار صف و نظم را بهم میزدند و با چشمان نگران و دل پریشان به فرار از کابل می اندیشیدن.
بعد از ۲۴ ساعت انتظار و بررسی در چیکپاینتها، به آخر خط رسیدیم و ما را به سمت طیارهها هدایت کردند. بیشتر از ده طیاره نظامی روشن بود و به کشور های مختلف این پناهجویان را منتقل می کردند. وارد طیاره نظامی شدیم و راهی اسلام آباد.
در میانههای شب در فرودگاه اسلام آباد پیاده شدیم و ما را به بخش بررسی ترانزیت راهنمایی کردند. ماموران پاکستانی با کم مهری دور ما حلقه زده بودند و با وجود اینکه می دانستند چقدر خسته، گرسنه و گرفتهایم، اما در بررسی و پذیرایی تعلل و بی توجهی میکردند. در آن لحظه پسرم را در آغوشم خواب برده بود و پمپر هم نداشت و لباسهای خودش و مرا تر کرد. با همان وضع ماموران میدان هوایی پاکستان سه ساعت طولانی ساختند بررسی وضعیت ما را و صالون به صالون سرگردان نمودند.
بعد از سپری کردن شب در اسلام آباد که زیاد با کابل تفاوت نداشت، صبح به سمت طیاره هدایت شدیم و وقتی وارد طیاره به مقصد هالند شدیم، روحیهمان عوض شد و پذیرایی در هواپیمایی هالندی و امکانات آب و غذا موجب شد تا کودکان روحیهشان تازه شود. ده ساعت در هوا بودیم تا به سرزمین هالند، به سرزمین ملکه رسیدیم.
وقتی در فرودگاه آمستردام پیاده شدیم، آدمها و اتوبوسها صف بسته بودند برای پذیرایی. فوری برایمان غذا توزیع شد و به سمت اتوبوس هدایت شدیم، اتوبوسی که ما را در مدت دو و نیم ساعت به زوتکمپ به ولایت خرونینگن هالند رساند.
از فرودگاه تا زوت کمپ، فضای مطبوع، آرام و سرسبز هالند، برای لحظاتی مرا در فکر فرو برد، که سهم ما از جهان زیبا، از جهان مترقی و آرام چقدر است؟ ما افغانستانیها چقدر با آرامش و زندگی کردن واقعی بیگانه ایم، سالها جنگ، آوارهگی، فقر و بی عدالتی.. به آسمان ابری هالند و به زمین سبزش خیره شدم، همچنان که گلویم را بغض گرفت، این سوال ذهنم را اشغال کرد که چه وقت جنگ تمام میشود؟ چه وقت…
وقتی به زوت کمپ رسیدیم، گروهی از ماموران اداره مهاجرت هالند منتظر پذیرایی بودند. پذیرایی فوقالعاده و خدمات کامل و مهربانی فراوان هالندیها ما را شگفت زده کرد. همه نیازمندیها را از قبیل غذا، لباس، کفش، لوازم بهداشتی را فوری آماده و توزیع کردند. این آغوش باز و لطف ماموران اداره مهاجرت هالند بقدری التیامبخش خستگیها و نگرانیهای ما شد.
سعادت “موسوی”
۲۴ اگست ۲۰۲۱، زوتکمپ، هالند.