زمستان سال ۲۰۰۸ در یکی از برنامههای سفارت امریکا در کابل درس میخواندم، با جمعی از دانشجویان حقوق. در صنف ما مرد میانسال ریشوی پکولپوش بدبوی کریهی هم بود که میگفت اهل ننگرهار است و در دورهی اول حکمرانی جهال عضو ادارهی مخوف امر به معروف و به ویژه نهی از منکر بوده است.
این آقا دربارهی تمامی دختران حاضر در برنامه نظری داشت و با اطمینان کامل میگفت فلانی و فلانی و فلانی به این و این و این دلیل در همخوابگی با مردان همتا ندارند، ویژگیهای بدن هر یک را برمیشمرد، از خردی و بزرگی اندامهای زنانهی آنان با شور و شعفی بیبدیل یاد میکرد و بعد، هنگامی که ناگهان شغل شریف قدیمیاش را به یاد میآورد، میگفت در یکی از سالهای پایانی سدهی بیست زن و مرد جوانی را در حال معاشقه در پستوی بزازیای در جلالآباد گیر کرده است. او و جمعی از یاران انسانخوارش. هر دو را کشانکشان میبرند به محل فرماندهی. مرد را میاندازند به دخمهای و زن را میگذارند دم دست. و بعد تجاوزهای گروهی شبانه (به اینجا که میرسید لاحولکنان میگفت او در این قضیه دخالتی نداشته است، همکاران نهچندان مسلمانش دمار از روزگار آن زن برآورده بودند).
نیز قصه میکرد که جوانی را در جلالآباد تا حد مرگ تازیانه زده است. چرا؟ چون آن ابله موسیقی میشنیده و باور داشته که بدون موسیقی نمیتواند زندگی کند. بدیلی که همصنف جانی من و دوستانش به آن جوان پیشنهاد میکنند این است که قرآن بشنود. ولی فقط طرح پیشنهاد کافی نیست: همزمان با اینکه تن او را با تازیانه خیشاوه میکنند، در تیپی قدیمی نوار تلاوت قاری باسط را میگذارند و او به میگویند بشنو، این است موسیقی واقعی. خلاصه، در یکی از نخستین جلسههای گروهی مسئول پروژه که یک خانم امریکایی بود از این مسلمان محترم پرسید نظرش دربارهی اشتراک زنان در چنین برنامههایی چیست. جواب ساده بود و رک و بیباکانه: اگر خواهر من بخواهد در چنین برنامهای شرکت کند سرش را میبرم.
هفت سال بعد در یکی از پروژههای حقوقی سفارت امریکا کار میکردم، در کمپی در حوالی قصبه در کابل. جمعی بودیم بیدین و بیباور به خدا و رسول کریمش. وقتی ماه مبارک شکنجه فرا میرسید، ما که اهل دود بودیم و روزه نمیگرفتیم، از ناگزیری به بنکرها یا همان مکانهای خاص حالات اضطراری پناه میبردیم و سگرتی را که کشیدن آن پنج دقیقه وقت میگرفت در بیست ثانیه تمام میکردیم. و بعد نفسسوخته ولی شادمان به دفتر برمیگشتیم. درست در همان دفتر، در اتاق کناری، یک ریشوی بدبوی پیراهنوتنبانپوش دیگر هم بود که تمام روز تلاوت قرآن گوش میکرد و به بچههای کمپ دربارهی وظیفهی مقدس جهاد علیه بیگانگان اندرز میداد. چندین و چند تن از جمع ما در آزمون شرمآور پلیگراف ناکام ماندند و از دفتر اخراج شدند. چرا؟ چون آن ماشین مسخره نشان داده بود که گویا فلان دوست من اندیشههای افراطی طالبپسند داشته است. همانی که افراطیترین اندیشهاش این بود که میگفت به جای کشتن حیوانات گیاه بخورید. همو اخراج شد ولی آن ریشوی طالب تا آخرین نفس به کار و تبلیغش علیه کفار ادامه داد.
امروز به این ماجراها فکر کردم و گفتم اینجا بگذارمش. یک یادآوری. تأملی نیز دربارهی گذشته و چرایی رسیدن به امروز.