یک اداره و صد خاطره
روایاتِ زندهگی من
بخش ۲۰۵
نوشتهی محمدعثمان نجیب
رحیم مومند، یکی از هفتصد چهرهداری که هارون یوسفی و هیواددوستها بالای دستِ او آب میریخت…
در بخشهای گذشتهی روایات جسته و گریخته بحثهایی داشتم که تقدیمِ خوانندههای گرامی کردم.
اما برای شناختِ بعضی از ما ها حتا دورانِ حیاتِ دنیوی هم کافی نیست. آقای مومند یکی از آن هاست.
۱۶ حوت سال ۱۳۶۷ بود و نشانههای ختم زمستان. همه به میلهی نوروز و برافرشتنِ جهنده در بلخِ باستان آن مادرِ شهرها و آن مهد مولانا و ابنسینا و کانونِ مهر و عرفان و عشق رابعه و ده تای دیگر چشم دوخته بودند. کوی و برزنِ وطن آمادهی پوششِ سبزِ بهار بودند و دشت و دمن خواندهای کرم گسترده بودند تا گلهای بهاری و لالهها سنبلها را میزبانی کنند و تپهی گلهای پروان بساطِ طبیعت را نظاره داشت تا ازغوانهای بهاری دامان مهرش را آراسته سازند و شقایقها هم نمایشی از میزبانی مهمانان در مهمانستانِ بی سروپا و بیممانعتِ شهرخدا داشته باشند و هر شهروندی و هر بندهیی را نوازشِ مقدم داده و خوش آمد گویند. شمال و شرق و جنوب و غربِ کشور همینگونه. ننگرهارِ همیشهبهار هم بهارِ گُلنارنج و زیباییهای خدادادِ خود را به رخِ طبیعت و ملت میکشید. اما آنسوی مرزهای شرقی افغانستان خبرهای بدی در راه بودند که دزدانه برنامههای کُشندهیی برای واژگونی سرنوشت وطنِ ما طرح میشدند.
حکمتیار با تنظیمهای دیگر جهادی و رهبرانِ شان مستقر در پاکستان به موافقه رسیده بودند تا طرح کنفدریشنِ گلبالدین را عملی کنند که پاکستان و افغانستان یک کشور تحتِ رهبری پاکستان شود. به این مناسبت با فوجِ پاکستان همدست شده و برنامههای عملی تجاوز به افغانستان را مطرح کردند. اجرایی ساختنِ چنان یک برنامه در مقابلِ قوای مسلحِ نیرومند، متعهد، وفادار به آرمانهای بزرگملی و میهنی و حزبی جمهوری افغانستان توسطِ تنظیمهای جهادی غیرِممکن و شکستپذیر بود. حکمتیار در رأس و رهبرانِ دیگر جهادی در قاعده سَرِتضرع به فوج پاکستان فرود آوردند تا در راه اندازی برنامهی وسیع تعرض و تخریب و تسخیرِ شهرِ جلال آباد و مجموع ولایتِ ننگرهار نیروهای به شدت خسته و بیرمق و پراکندهی اشرار به خصوص حزب اسلامی را کمک کنند. جنرالانِ جنگ نادیده و کم تجربه و مدام خوابیده و نوشیده و لمیدهی پاکستان که اثراتِ مشت قوی و آهنین قوای مسلح افغانستان میدانستد و عمداً خود را ملزم به مقابله با کشور ما نهخواسته و در ناچاری و کبر غرور زاری و عذر حکمتیار را لبیک گفته و آمادهی تعرض شدند. شرمی که حالا ۳۵ سال بعد گلبالدین را به مرادش رساند و افغانستان در اشغالِ پاکستان قرار گرفت. جنگی به شدت بیرحم و غافلگیرکنندهیی که براساس محاسباتِ غلط و آرمانی استخباراتِ پاکستان و انگلیس طرح شده بود. در آن برنامهی تعرض رشادت و توانمندی مدافعانِ وطن ما را صفر محاسبه کرده بودند. احضاراتِ محاربوی و آمادهگیهای جنگی، مورال و روحیهی بلندِ رزمی و جنگی قوای مسلح و احساسِ بلندِ ملی اندیشی سپاهیانِ حزب و همبستهگی مردم برای دفاع از وطن همه و همه دست به دستِ هم داده با مدیریت مدبرانهی جنگ توسط فرماندهانِ مدبر، خبیر و آگاهِ قوای مسلح نتیجهی غیرِقابلِ انتظارِ جرنیلان و کرنیلان و تئوری پردازانِ جنگِ غربی و آمپریالیستی را در برداشت. رسانههای دیداری و شنیداری در کشور چندان زیاد نبود، شبکههای اجتماعی و اطلاعرسانی هم وجود نداشتند. رادیوتلویزیون ملی افغانستان و ادارهی نشراتِ نظامی و منسوبانِ بخشهای نشراتی در ارگانهای قوای مسلح و روزنامهها و جراید هم خود را عیار میکردند تا اطلاعات را به موقع و عاجل به مردم برسانند. این اطلاعرسانیها هرگز ممکن نبودند مگر به کمکِ مستقیمِ رهبری فرماندهی جنگ و وزارتِ محترمِ اطلاعات و فرهنگ.
در اوایل من شخصاً با همکارانِ عزیزِ ما مسیرِ اکمالاتی کابل ننگرهار را تعقیب میکردیم که تحتِ ریاستِ شادروان جنرال عبدالغفورخان معاونِ رییسِ ستادِ ارتش تردد داشتند. روزها و شبهای دشوارگذری بودند و جانبازیهای قهرمانان وطن را میدیدیم و تاریخ میساختیم.
اهمیت دفاع مستقلانه و سرسپردهگی مدافعانِ وطن و آگاهیرسانیهای بیوقفه ایجاب میکردند تا تصمیمهای فوقالعادهی نشراتی اتخاذ گردند. ما در برنامههای رادیویی و تلویزیونی بخش مشخصی را ایجاد کردیم به نام ( وضع نظامی ) زیر همین عنوان همه اخبارِ عادی و فوقالعادهی خطوطِ مقدمِ جبههی شرق را منعکس میساختیم. همکارانِ ما مواد را از هر گوشه و کنارِ شهر و اطرافِ خطوطِ تعرضی و ًتدافعی جنگ ثبت و مداوم توسط پروازهای چرخبالهای قوای فداکارِ هوایی به کابل منتقل میکردند و مؤظفینِ ما آنها را از فرودگاه نظامی به دفتر انتقال میدادند. هدایتِ شخص محترم احمدبشیر رویگر وزیر محترمِ اطلاعات و فرهنگ و جنابِ سیدیعقوبِ وثیق رئیسِ باوقار و با مناعتِعالی انسانی و مدیریتی چنان بود که برنامههای وضع نظامی در هر لحظه که میرسند نشر شوند. در چنان حالات برنامههای عادی قطع و سیگنالِ وضعِ نظامی به روی صفحاتِ تلویزیونها آشکار و در امواجِ رادیوها پخش میشدند. همکارانِ محترم و محترمهی اداری، تخنیکی و نشراتی مجموعِ رادیوتلویزیونِ ملی کشور همه در سنگرِ نبردِ نشراتی و اطلاعرسانی برای جنگیدن به خاطرِ قرار داشتند. به خاطر ندارم که در آن هنگام کوچکترین و بزرگترین پیشنهاداتِ ما در تمامِ عرصههای برنامهسازی رد شده باشد. ارچند آن وظیفه یک عبادت برای وطن بود اما جا دارد که اینجا از همهی آن بزرگواران سپاسگزاری کنم که مشتاقانه ما را کمک کرده اند،
آقای اشکریز به ولایت ننگرهار تشریف برده بودند و پس از همرکابی با سفرِ شادروان دکترنجیب به ننگرهار این دومین سفرِ شان به آنجا بود. مواد تازه فرستاده بودند باید آماده میشد.
من سرپرستی ادارهی نشراتِ نظامی را عهدهدار بودم و به دلیل ارتباطِ مستقیم اخبارِ جنگ که مربوط ارتش میشد باید همه امور را نظارت میکردم.
عصرِ یکی از روزهای حملِ سالِ ۱۳۶۸ بود و جنگ در شرق به شدت ادامه داشت. در دفتر بودم که گفتند جناب وزیرصاحب تشریف آورده و مرا احضار کرده اند. از دفتر برآمدم، محترم وزیرصاحب برخلافِ معمول در نزدیکی دروازهی تعمیرِ بدشکلی به نام تکنالوژی از موتر پیاده شده بودند. با آشنایی از خصوصیاتِ ایشان پس از انجامِ رسمِتعظیم دیدم که مزاجِ به حالی ندارند. پرسیدند چه خبرهای تازه است؟ گفتم اشکریز صاحب موادی فرستاده به اخبار ساعت هفت آماده میشود. فرمودند همراه شان به طرفِ استودیوهای تلویزیون بروم. پیاده حرکت کردیم و چندان سخنی نهگفتند و گاهگاهی پرسشهایی میکردند و من هم اگر میدانستم پاسخ میدادم یا از خبری خود عرض میکردم. تازه پلههای زینهی طبقهی دومِ استودیوها مشرف به دفتر معاونِ محترمِ ریاستِ نشرات تلویزیون را تمام کرده بودیم تا وارد دهلیز کلان شویم که دربِ دفترِ معاونیتِ محترم ریاست نشرات به شدت باز شد و محترمه صدیقه ظفر کویندهی باسوادِ رادیوتلویزیون با عصبانیت خارج و مقابلِ وزیر صاحب ایستادند و مشکلات به میان آمده بینِ خودِشان و شادروان هاشم پکتیانۍ مدیرعمومی گویندهگان را خدمتِ وزیر صاحب تعریف کردند. من که میدانستم وزیرصاحب با افکارِ نارام آمده بودند ( بعدها دانستم که مشکلی با ریاست جمهوری داشته اند. )، برای مهربانو صدیقه گفتم کمی از عصبیتِ شان بکاهند تا کدام جنجالِ دیگری رخ ندهد. اما افکارِ بانو ظفر از مرز اداره گذشته بود و سرانجام کاری شد که وزیرصاحب وعدهی عاجلِ رسیدهگی به موضوع را دادند که تحت نظرِ خودِ شان حل شود. ماجرای بانو ظفر به خیر گذشت. ما آمادهی ثبت برنامهی خبری وضع نظامی بودیم. اجازه خواستم تا متنِ برنامه را بنویسم. وزیرصاحب فرمودند که در وقتِ ثبتِ متنِ برنامه ایشان را اطلاع دهم که در دفترِ معاونِ محترمِ نشرات اتراق کرده بودند.
برنامههایی که ایجاب ثبتِ متن را میکردند بهصورتِِ عموم در دو استودیو به نامهای تولیدِ۲ و پرودکشن ثبت میشدند. آن روزِ نحس استودیوی پرودکش برای ما از جانبِ ریاست محترم تخنیکی اختصاص داده شده بود. آمادهگی برای ثبتِ برنامه را گرفتیم و حسبِ معمول گویندهگانِ گرامی ما از جانب مدیریت محترمِ عمومی جویندهتان توظیف میشدند. آن شب قرعهی بدبختی بهنامِ من رقم خورد. وقتی گفتم جویندهی محترم را دعوت کنند تا برنامه را ثبت کنیم، چنددقیقه بعد محترم نورالله بُرگان از گویندهگانِ زبردست تشریف آوردند. پرسیدم با متن مشکلی ندارند، فرمودند نه. من با محترم منانِ رزممل از دوستانِ نزدیک محترم رویگرصاحب و در عینِ حال سرباز ما در استودیو بودیم و همکارانِ محترم تخنیکی ثبت را آغاز کردند، تا تصمیم بگیرم وزیرصاحب را دعوت کنم که دربِ بیرونی باز و ایشان با همان آشفتهحالی داخل شدند. گویی آن روز همه چیز بیانِ یک حادثه را از قبل میدادند، آقای برگان با همه بصیرت و دانایی آنشب چنان سرگیچهگی روحی داشتند که گویی عالمِ برزخ و دوزخ همین استودیو برای شان بود. گاهی بدتر از ما بی سلیقه شده بودند، گاهی متن را اینسو و آنسو میکردند. وزیر صاحب متوجه شدند و با عتاب به من گفتند که چرا آمادهگی درست ندارم… یکباره متوجه شدند که ما کاغذهای متن نوشته شده را بدون یک پوشه روی میزِ گوینده گذاشتهایم. هرچند کارِِ ما آنقدر غیرِ معمول هم نبود اما بخت از من برگشته بود. وزیرصاحب بلند امر کردند که یک دوسیه روی میزِ گوینده بگذاریم. منان رزممل با شنیدنِ امر عاجل بیرون شد و محبت کرده یک دوسیه پیدا کرد ملامت هم نبودند هر چیزی که یافتند آوردند و ترسیده داخل استودیو شدند. من، بیخود غرقِ خود شده بودم وقتی دوسیه را دیدم که لیمویی کم رنگ و چرکین است و آن طرف هم آقای برگان کارهای عجیب و غریبی دارند و در پهلویم هم وزیرصاحب با چنان عصبیت مراقب اند، حیران ماندم که دایرکتِ ثبت را چهگونه آنجام دهم؟ اینجا کمی لبخندِ غیرِارادی از ناچاری ترسِ حضورِ وزیر مملکت به لبانم نقش بست و در حالیکه شانه به شانهی وزیر صاحب ایستاده بودم و یک حلقه کست موسوم وی. سی. آر هم در دستم بود، دیدم دستی به شدت یقهام را گرفت و عتابم کرد که چرا میخندم؟ شدتِ این عتاب و عصبیت چنان بود که کلافه شدم. تا به خود آمدم آبِرویم رفته بود و هر آنچه بغضِ عصبیتِ روز وزیر صاح را میرنجاندند بالای من ترکیدند. کمی فکر کردم، دیدم بودنم دیگر آنجا به صلاح نیست. با کمی ناراحتی کست را روی میز ثبتِ صدا گذاشته و به وزیر صاحب گفتم که من خنده نهکردهام خدا حافظ. عکسالعملِ من برای ترکِ استودیو در آن مقطع واقعاً عقلانی و زیردستی و به مصلحتِ آنشبِ خبری و وظیفهوی نبود. چون نظامی بودم معنای ترکِ خودسرانهی جبهه را داشت. وقتی با افکارِ پریشان رادیوتلویزیون را بدون آن که موترِ خدمتی خود را بخواهم پیاده ترک کردم، نزدیکهای وزارتِ هوانوردی به خود آمدم و یادم آمد که در محترم دگروالصاحب انورخان آمرسیاسی فرقهی ۸ در کندهار من را به جرمی که نهکرده بودم سیلی زد و به دلیل بودن در جنگ چیزی نگفتم. اینجا هم عینِ موضوع است نباید ترکِ وظیفه میکردم.
روایاتی را که بعدها شنیدم آنچه پس از من رخ داده عجیب بودند. جنابِ وزیر صاحب باوجود عتابِ من و افکارِ آشفته برنامه را تعقیب کرده و هدایتِ تکمیل آن را داده بودند. در عینِ حال سر و کلهی آقای پیدا میشود این که به گونهی تصادف بوده یا به رغمِ یک آگاهی عاجل از رخدادِ آنشب نه میدانم. وزیر صاحب ضمنِ هدایاتِ دیگر به آقای رحیمِ مومند هدایت میدهند تا پیشنهاد انفکاکِ من از رادیوتلویزن و معرفی دوبارهام به وزارتِ دفاع را ترتیب و فردای آنشب به دفترِ کارِ شان ببرد. اینجا تبرِ آقای مومند دسته پیدا میکند و احتمالاً که شب را از خوشی نهخوابیده بوده است. محترم منانِ رزممل که دوست و رفیقِ بسیار صمیمی و سابقهدار رویگر صاحب اند و در عینِ حال بسیار خیراندیش، سعی میکنند تا خشمِ وزیر صاحب را فرونشانند. اما هیچ کاری آن شب سودی نهداشته. من که خانه رسیدم و با افکارِ پریشان نه به خاطرِ سرنوشت که برای بروزِ سوء تفاهم در آن شب. کاغذهای یادداشت به سایزهای چهارم حصهی یک ورق را گرفته، نامهیی خدمت وزیر صاحب نوشتم ( هههه من در طولِ حیاتم چنان نامهها زیاد نوشتهام. ) در نامه توضیح دادم که رخدادِ آنشب هرگز عمدی نبوده است و حالا منتظرِ تعیینِ سرنوشتِ خودم هستم هدایت بدهید. وقتی ناوقتِ شب این نامه را نوشتم، وقتی نوشتن ناگهان یکی از نوشتههای منسوب مربوط به شادروان نورمحمدترهکی یادم آمد که گویا در بازگشت از خارج به داودخان زنگ زده گفته از خارج آمده اند، به محبس بروند یا به خانه؟ اما کسی تا امروز از ایشان نپرسید که چگونه و از کجا به اجازهی چی کسی طور مستقیم به تلفنِ داودخان زنگ زده و او هم منتظرِ جنابِ ترهکی بودند…) تاریخ هم عجیب حافظهیی دارد.
صبحِ وقت نزدیکِ تعمیر وزارت اطلاعات و فرهنگ بودم. پَلباغِ عمومی مکانِ شلوغی بود. ایستگاههای منتهی به دانشگاهِ کابل و چندین مکتب و وزارتخانه و محلههای مسکونی. رستورانهای پگاهی چای و شیر و پراتههای بسیار با مزه عرضه میکردند. مخصوصاً که شهر پاک بود. آلودهگیهای اخلاقی، محیطی، فضایی، رفتاری، گفتاری و کرداری جاهای شان را به آدمیت، پاکی، اخلاص، حقوقِ معلومدارشهری و شهروندی خالی کرده بودند. برخلافِ ادعاها آنزمان نوشیدنِ چای سیاه در کابل زیاد معمول بود و وقتی مجاهدین از پاکستان آمدند نوشیدن چای سبز را باخود آوردند. چای سبز بیشتر در مناطقِ قطغنزمین و شمال کشور رواج داشت و در کابل هم خال خال چای سبز نوشیدن رواج بود. البته من از دورانِ حیاتِ خود قصه میکنم. به هرحال چای سیاهِ تیرهی شیرین با پراته نوشیدم، قابودار بودم تا دربِ وزارت به گونهی رسمی رأسِ ساعت هشتِ صبح گشوده شود. اولین فرصت به تحریراتِ وزارت رفتم که مهربانو نسرین سکرترِ مقامِ وزارت تشریف داشتند. بانوی مهربان و خوش برخوردی بودند و به اساس مراجعاتِ من برای ملاقات با وزیر صاحب معرفتی با ایشان داشتم. ملاقاتهایی که غالباً کمتر پذیرش داشتند و اگر میداشتند طولانیترین ملاقات میبودند. اینکه مهربانو نسرین در آن گاهِ پگاهی چهگونه ماجرای گذشته بر من را خبر داشتند ندانستم ولی به هرحال مؤسسهی اطلاع رسانی بود و رسیدنِ خبرها آنقدر هم حیرتانگیز نبودند. پس از سلامعلیکی خدمتِ شان عرض کردم که زود رفتنی هستم تا با وزیر صاحب روبرو نشوم. باشیصاحب طاهر خندیده و گفتند ما خلاصگیر هستیم. گفتم نامه را بالای میز وزیر صاحب بگذارند و حتمی برای شان بگویند. از دفترِ وزارت بیرون شده مستقیم خانه رفتم. دوستانی بودند که از رخداد های دفتر برایم اطلاعات میدادند.
نامردی رحیم مومند این بوده که به جای درک از مناسبات اداری بینِ آمر و مادون ذوقزده شب را تا صبح پیشنهادسخیفی با واژههای منفینگرِ رنگینی با الفاظ رکیکی علیه من نوشته و پگاهِ وقت دفتر رفته تا آن را تایپ کند. جنابِ منانِ رزممل که ناراحت بودند نیز خودِشان را به دفتر رسانیده و هرقدر توصیه میکنند اثری در گوشهای رحیمِ مومند نه میکند. رحیم مومند از زمان سبقت جُسته تلاش برای رفتنِ وزارت را سرعت بخشیده به پابوسی وزیرصاحب میروند و بهانهیی هم در دست داشتند که هدایتِ وزیر صاحب را عملی کردند. بعدها منانِ رزممل برایم روایت کرد که وزیر صاحب به مومند گفته اند. عثمان یک کتابچه خط برم روان کرده و مهربانو نسرین هم خدمتِ وزیر صاحب عرض کرده اند که نباید عثمان را تبدیل کنند و خودِ جنابِ وزیر صاحب هم بدونِ آنکه به مومند سخنی بگویند، مهربانو نسرین را هدایت داده اند تا به من بگویند که به وظیفه برگردم. منان گفت هرقدر برای آغای مومند گفتم که ای کاره نکو وزیر صایب عثمانه دوست داره قبول نکد… و در دفتر وزیر صاحب هم حتا یک کلمهی خیر اندیشانه نهگفت. من دوباره به وظیفه برگشتم. جنابِ مومند را دیدم که بسیار احساسِ ندامت کرده و وانمود میکرد که امرِ وزیر صاحب را بهجا کرده است. من کوتاه گفتم از شما مردم همی انتظار است، نیکی اگر یاد می داشتی به هارون برادرت میکدی. یک روز بعد از آن که من دوباره به دفتر رفتم آقای اشکریز از ننگرهار برگشتند… نبیل که در دفتر اشکریز بود برایم روایت کرد وقتی آقای اشکریز از رویدادها خبر شده اند و در اخیر دانستند که من دوباره به وظیفه گشتهام با زهرخندی نشانداده بودند که کاش من تبدیل میشدم.
در روایات بعدی میخوانید که رحیم مومند دیگر چی جنایاتِ علیه من مرتکب شده در حالیکه همه دروغ و بوده و افترا…
ادامه دارد.