روایاتِ زندهگی من
نوشتهی محمدعثمان
بخشِ ۲۱۳
دو مارشال، دو اقتدار، دو اشتباهِ مرگبار
آقای فوزی مرا تهدید به مرگ کرد. آقای قانونی من را برطرف کرد.
قسمتِ ششم
تلفنِ شماره ۶۲۲۲۸ خانهی ما زنگ زد و جواب دادم که حامد نوری بود و گفت فردا بچهها در
ریاستِهفت جمع میشوند. پرسیدم آنجا چی میکنند؟ گفت… دفتره همونجه جور کدیم. به هر حال، فردارفتم در ریاستِ هفت. دروازههای دفاتر شکسته، اثاتیههای دفاتر همه در روی ریاست
پراکنده افتادهبودند و گویی آن ریاستی که من دیده بودم از بیخ و بُن ویران شده بود. اما در ذهنم
پیچید که حامدچرا اینجا را انتخاب کرده و چهکسی برایش مشوره داده؟ من آن روز لباس مکمل
رسمی دریشی بانکتایی به تن داشتم. داخلِ تعمیرِ الحاقیهی ریاست شدم که به طرفِ شمال
موقعیت دارد. دیدم همهکسانی که آنجا بودند مردمانِ محترم و صاحب قلم و جوانانِ مبتکری که
برخیهای شان رامیشناختم و برخیها را نه. گروهی در طبقهی اول مصروفِ پاککاری بودند. من
پس از سلام دادن نخواستم ایشان احساس بدی کنند و با ایشان در پاککاری سهم گرفته اما از خود پرسیدم چرا حامد بالای اینان کار میکند؟ بالا رفتیم و حامد را تنها دیده پرسیدم چی حال انداختی
از همکارا صفاکار جورکدی؟ گپی برای دفاع نداشت و گفتم سر از فردا دفتر به شهر انتقال کند.
گفت کار جریده شروع شدههمی شماری اول چاپ شوه باز کوچ میکنیم.
حامد نوری که مثلِ من از طبقهی محرومِ جامعهسربلند کرده بود، آدمی با حسِ کلانِ خودبزرگبینی، حقارت، انتقام و بلندپروازی بود. که همهیهمکاران و نزدیکانِ او میدانند. خصیصههای منفی او سببِ انزوایش شده بودند. من هم فکر کردم اوبهتر شده میرود اما بدتر شد. چند روز گذشت و
حامد گفت جریده آمادهی چاپ است. گفتمآغاصاحب را پیدا کند و در مطبعهی اردو باهم
میبینیم. برایش گفتم که متوجه همکاران و فامیلهایشان باشد و معاشِ کافی برای هرکدامِ شان
بدهد. اضطرابِ خاطرِ ما برای نظارت دولت و وزارت دفاع در چاپخانه وجود نداشت و بی تفاوتی مقاماتِ وزارتِ دفاعِ مجاهدین تحتِ سرپرستی آقای یونسِ قانونی و به خصوص آقای اشراقحسینی نسبت به آن سرمایهی ملی را قبل بر آن دیده بودم. محلی که اصلاً مکان یا معرکهگاهِ جنگ هم نبود. راکتپراکنی که هرجایی بود. رفتیم به چاپخانه و آغاصاحب به مشکل با همکاری برخی از کارگرانِ محترم مطبعه ماشینهای چاپ را آماده ساخته و چاپ آغاز شد. در جریانِ چاپ میدیدم که حامد نوری مانندِ یک هیولازادهی بیرحم امکاناتِ موردِنیاز دستگاههای چاپ و مواظبت از کارگرانِ محترم را ارزشی نداده و پول را به کَنچوسی مصرف میکند. به هرترتیبی بود جریده چاپ شد، از دفترِ رهبری جنبش در کابل کمک خواستیم تا امنیتِ همکارانِ ما را هنگامِ توزیع جریده تأمین کنند و آنان هم لطف کردند. مشغلهی روحی من در موردِ اعمالِ حامدِ نوری بسیار مرا میآزردند. تازه از جنجالهای دسیسهسازی امنیتِ ملی توسطِ آقای بریالی نوجوانِ بی وقوف رهایی یافته بودم. مدیریتِ بیدردِ سَرِ دفعِ آن دسیسهی بزرگ چندان ساده هم نبود و پهنای چند پهلو داشت. حفظ و دفاعِ حیثیتی، بیداری برای جلوگیری غلتیدن در دامِ دسیسهی گرفتاری غافلکننده، مواظبت از نیروهای به شدت خشمگینِ جنبشِملی مستقر در رادیوتلویزیون که مسببِ کدام حادثه نشوند. کوچکترین اشتباه میتوانست منجر به یک برخوردِ بزرگ و همهگیر و غیرِقابلِ مهار گردد. اگر به گونهی تصادفی هم یک گلولهفیر میشد، آنسوی دروازه نیروهای امنیتِ ملی و این سوی دروازه محشری را برعلیه یکدیگر برپا میکردند و باعثِ منازعهی پُر از کشتار میشدند که من در میانِ آن دود و آتش قربانی بیچارهیی میبودم اما به لطفِ خدا به خیر گذشت. با افکارِ پریشان حامد نوری را گفتم تا متوجه توزیع دقیقِ جراید باشد و هر طوری شده پیش از رفتن به مزارِ شریف همکاران را جمع کند که صحبت کنیم. گروهِ امنیتی با همکاران روانهی شهر شدند تا توزیع را آغاز کنند. آن زمان فروشگاهِبزرگِافغان مرکز تصادماتِ نیروهای متخاصم و اصابت و زمینگیری راکتهای کشتار حکمتیار از چهار آسیاب و حزب وحدت از غربِ کابل به نقاطِ بُردِ راکتها بود و طبعیتاً از سوی دولت هم به آنطرفها پرتابِ راکتها و سلاحها صورت میگرفت. دقایقِ اولِ توزیع بسیار به سرعت انجام و تشنهگی مردم برای دسترسی به اطلاعات و نشرات سبب شدند تا بیشترین تعدادِ جراید توزیع گردند. بختِ آقایان یونس قانونی و اشراق حسینی باز شد و موضوع توزیع جراید را کسی از کدام طریقی برای شان اطلاع داده بود. آقایان تازه از خوابِ غفلت بیدار شده هدایتِ مداخله را داده و تا توزیع صورت نگیرد. این تصمیم درست زمانی توسطِ آنان عملی گردید که جراید تقریباً به صورتِ عموم توزیع شده بودند و بعدها معلوم شد که برخی جراید را دوباره به زورِ اسلحه از مردم جمعآوری کرده بودند. اما کار از کار گذشته بود. آقای یونس قانونی اقدامِ عملی علیه ما و بازداشتِ ما نکردند. با آنکه دانسته بودند من در انجامِ کارِ نشرِ جریده دخیل بودم و تقریباً همه همکارانِ محترمِ ما مثلِ رزاقِ مأمون نویسندهی نامدارِ کشورِ ما را میشناختند و حامدِ نوری که خودش آدمِ شناخته شده و معروفی بود. اما احتمالاً به دلیلِ حوادثِ رادیوتلویزیون مرتبط به حقیر نخواستند میانهی لرزانِ شان با جنبشِ ملی اسلامی افغانستان را خراب کنند که حتا برای گرفتاری من دست به دامانِ جنابِ محترم استاد و سپهسالار دلاور صاحب آنزمان در مقامِ ریاستِ ستادِ ارتش قرار داشتند. من که در سفرِ اولِ مزارشریف بودم فضا و تبلیغات علیهِ من شدت گرفته بود و آقای رحیم مومند به عنوان مارِ داخلِ آستین موقع را مغتنم شمرده به دامن زدنِ دسایس پیشگامتر شده بود. محترمان اصغرِ جاوید، ایوبِ ولی و غلاممحمد سربازانِ ترخیص ناشدهی ما را بازداشت و در یکی ازبازداشتگاههای امنیتِملی موردِ استنطاق قرار داده بودند. روایتهایی که بعداً آقای اصغرِجاوید برایم کردند، آقای رحیم مومند و همان بریالی نام به زورِ فشار از آنها اقرارِ دروغ گرفته بودند که گویا من«نویسنده» دوربینِ دفتر را دزدیده و ه آقای دوستم مارشالِ امروزی بُرده بودم. حماقتی که یک دیوانه هم به آن را پذیرفته نه میتواند. آقای ایوبِ ولی برایم گفتند که حتا ترخیصهای شان را معطل قرارداده و شرطِ رهایی از زندان و اجرای ترخیصهای شان را مربوط به اقرارِ شان علیه من دانسته بودند. غلاممحمدِ سرباز هم عینِ روایات را کردند. وقتی وجدانها میمیرند آدم باز مانندِ رحیمِ مومند شخصیت باخته میشود. با آنکه من مدتِ کمتر از دو هفته دور بودم. به هرحال وقتی برگشتم و ماجرا ها اختتام یافتند، هر سه جوان یعنی اصغرِجاوید، ایوبِ ولی و غلامِ برقِ لچ هنوز در دفتر با من بودند و ترخیصهای شان را اجرا کردیم. ایوب و غلام را مدتی ندیدم و بعدها هم خودم توسطِ آقای قانونی برطرف شدم. اصغرِ جاویددر دورِ حکومتِ مؤقت و تا زمانی که کرزی صاحب به مشورهی آقای جلالی به اساس مخالفت با مارشالِ فقید ادارهی ما را لغو نکرده و من را از وظیفه برکنار نکرده بود با من همکار بود و او را به عنوانِ مدیرِ عمومی بخشِ نظامی رادیو مقرر کردیم. پسا انحلالِ اداره بخشهای نظامی را به وزارتهای شان معرفی کرده و بخشهای ملکی را هم مطابق هدایتِ محترم غلامحسنِ حضرتی در تشکیلِ قبلی بخشِ ملکی حفظ کردیم. محترمان محبالله فاروقی و عبدالکریم عبدالله زادهی (الماری ساز) یکی بعدِ دیگر مدیرانِ عمومی تلویزیون، محترم عبدالمحمد نیرومند مدیر عمومی سینمایی و محترم اسدالله عبادی مدیر عمومی رادیو بودند. به اساس شایستهگی و اهلیتی که هرسه شان در امورِ کاری داشتند مشکلی در پیشبرد امور نداشتیم و اینجا از همه همکارانِ گرامی بخشهای ملکی، ارتش، پلیس و امنیتِ ملی تشکری میکنم. تشخیص داده شد که این آقایان میتوانند ارتقای بست داشته باشند و کاردانی شان ثابت بود. خدمتِ جناب غلامحسن حضرتی مقامِ محترمِ ریاستِ عمومی تلویزیون عرض داشتیم تا در ارتقای بستهای آنان هدایاتی صادر کنند. برای آنزمان سِمتِ معاونیت ریاستِ محترمِ نشراتِ تلویزیون هم خالی بود و مقامِ ریاستِ محترم عمومی و ریاستِ محترمِ نشراتِ تلویزیون آقای عبادی را در کرسی معاونیتِ ریاستِ محترمِ نشراتِ تلویزیون گماشتند و آقای اصغرِجاوید را به جای عبادی صاحب به عنوانِ مدیرِ عمومی رادیو مقرر کردیم. آقای اصغرِ جاوید چندی قبل رابطهی تلفنی داشتند و حالا غایب اند. آقای ایوب ولی را سالها بعد و متأسفانه در هنگامِ مرگ عمر برادر رشید و جوانِ شان در کابل دیدم. غلامِ برقِ لچ را ندیدم. « داستان مادرِ کهن سال و محترمهی شان را سه سال پیش و جداگانه نوشته ام. » کمی تأخیر در تماسهای یکسالِ اخیرِ ما با آقای اصغرِجاوید سبب شد که ایشان از من بپرسند شاید به دلیلِ آن شهادتِ اجباری سیسال قبل با ایشان رابطه ندارم و گفتم اگر چنان میبود ترا سالها در تشکیلاتِ اداره حفظ نمیکردم. به هرحال همه چیز گذشت و من سعی کردم پیش از رفتنِ دوباره به مزارِشریف کمکی به خانهوادههای محترمِ همکارانِ ما شود و از محترم جنرال مجید روزی کمک خواستم. ایشان فرمودند که یک بیرل روغنِ دوصدکیلویی برای کارکنانِ جریده داده شود و محبت کرده هدایتِ انتقالِ آن را هم دادند. من روغن را در دهلیزِ طبقهی اولِ بلاک ۴۳ جابهجا به ادریسِ کابلزاد اطلاع دادم که روغن را در مشوره با حامدنوری برای همکاران توزیع کنند. مصروفیتهای کاری من زیاد بودند و حتا داخلِ منزل خود هم نه شده که همانجا بود و برگشتم. قبلاً هم توضیح داده بودم که ما به اساس رابطهی فوقالعاده نزدیکِ برادرانه با عارفِ شهید و ادریس همه مثلِ یک خانهواده بودیم. ما در آپارتمانِ محترم ظاهرِ بامداد شوهر همشیرهی ادریس سکونت داشتیم. فکر کردم همه چیز به انصاف پیش خواهد رفت. ادریس مؤظف شد تا حامد نوری را هم پیدا و مشترکاً در توزیع روغن اقدام کنند. ناوقتتر به خانه برگشته دیدم بیرلِ سبزِ روغن پاک و صاف در جایش اما خالی بود. دیوارههای داخلی بیرل و تهیی آن را چنان پاک و رُفته دیدم که همانجا ضربالمثلِ عامیانهی مردمِ ما یادم که شادروان ادې ما مدام تکرار میکردند: « ثوابِ کاسهلیسیِ بلیسی و بلیسی و بلیسی. » ادریس بیرل را چنان لیسیده بود. راستش فکر کردم سهمیهیی برای من هم در خانه تحویل داده باشند. همسر اولی من را خداوند مغفرت کند آنزمان حیات داشتند. داخل خانه شده و پرسیدم به ادریسِ شان چای میوه دادین؟ با تعجب پرسیدند ادریس کجا بود که برش چای و میوه میبردم؟ گفتم در دهلیز روغن توزیع میکد… گفتند خبر ندارم مگر سر و صدا ده دهلیز زیاد بود. باز پرسیدم به ما روغن آورد؟ کمی عصبی شده گفتند امروز بیسُر هستی مه میگم از چیزی خبر ندارم تو میگی روغن آورد….نی. روغنِ چی آورد…از بیانصافی ادریس متأثر شدم اما او مثل برادرم بود چیزی نگفتم و همسرِ مرحومهی مغفورهام شکوه کردند که. در دهلیز خانه روغن توزیع میکنی و مه خبر ندارم… راست میگفتند. من گاهگاهی با اعضای خانهواده شوخی میکردم. مادر بزرگ ِمادری همسرم از ایران بودند… به شوخی و خندهی واقعی گفتم… دخترِحاجی قصی تشناب رفتنِ پاچای بوبویت شان یادم آمد که ده لندن رفته بود…«ناصرالدینشاهِ داستانِ عجیبی از سفر به لندن و توالت رفتن دارد که در تاریخ قاجاریه ثبت است…» مثلِ هر خانمی گفتند… دگه خویش و قومم خلاص شد حالی پشتِ پاچای مادرم شانام گرفتی. حقیقت آن بود که ندانستم ادریس چطور مؤفق شده بود در مدتِ بسیار کمتر از چندساعت آن همه روغن را توزیع کرده و همکاران چهگونه به آن زودی رسیده بودند؟ بیرونِ بلاک رفتم که اتفاقاً دیدم اصغرِجاوید میخواهد خانهی ما بیاید. حامد و اصغر خویشاوندی پسرِ ماما و پسرِ عمهگی داشتند اما میانهی چندان نیکی بینِ شان نبود و در جدولِ همکاران اصغرِ جاوید و ادریسِ کابلزاد را من شامل کرده بودم. سببِ آمدنِ اصغر شکوه از نرسیدنِ روغن به خودش کرد. دانستم که دردِ ما مشترک است. وقتی شکوهی جاوید را شنیدم پریشانی من زیادتر شد که آیا همهی همکارانِ ما روغن گرفته بودند یا روغنچورها همه را بُردند؟ اصغر را گرفته روانهی منزلِ ادریس برادرخواندهی جان برابرم رفتیم که در بلاکهای مکروریانِ چهارم سکونت داشتند. ناوقتِ شب هم بود داخلِ خانه شده و دیدم ادریس جلوه میدهد که قهر است. اما سالها بود ما یکدیگر را میشناختیم. پرسیدم روغنها چی شدند و به چی کسانی توزیع کرده و چرا به من و اصغرِ جاوید روغن نداد. سر در گُم جواب داد که «…کُلِ روغنا ره بردن…و یک پِیپِ دو سیره اونجه ده آشپزخانه اس…»، ادریس میدانست که من میدانستم گپ چی است؟ ادریس پیپِ روغن را آورد و من هم آن را به اصغرِجاوید دادم تا دردش درمان شود. فشارهای روحی ناشی از ناسپاسیهای برخیها در آن زمان مرا بسیار میآزرد. حامد نوری، ادریس کابلزاد، رحیم مومند، دسیسههای امنیتِ ملی به تحریکِ افرادِ معلومدار و نامعلوم، دلهرهی احساسِ خطرِحیاتی و دهها موردِ دیگر افکارِ من را به چند پارچه تقسیم کرده بودند. اصلاً در ماجرای دزدی یا تقسیم روغن نه میتوانم حامد را مستقیم دخیل بدانم یا گناهِ او را به گردن بگیرم. چون به اثر اشتباه و باوری که من در شناختِ او کرده بودم، وی مستِ پولهایی بود که به شیوهی جدید دزدیده بود و من باید از آن به حکم وجدان برای آقای دوستم حسابی میدادم و حقِ همکاران هم برای شان میرسید. فردا از دفتر به حامد نوری تلفنی گفتم باید. ظرف چند روز با چند صد جریده مزارشریف برویم و پیش از آن حتمی همکاران را ببینیم. از حامد خواستم صورتِ حسابِ مصارفِ جریده و پرداختِ معاشاتِ همکاران را تهیه کند. چون همهی شان واقعاً در یکچنان اوضاعی پرآشوب و آشفتهی نا امینها خطرات را به جان خریده بودند. حامد دل و نا دل قبول که همه،ی در دفترِ خودش واقع تعمیرِ مطابع دولتی و ادارهی روزنامهی هیواد جمع میشوند. شبِ همان روز حوالی ساعتهای ده تا یازدهی شب بود و آمادهی استراحت بودم که به صورتِ ناگهانی یک گلولهی هاوان دقیق در زیرِ کلکینِ اتاقِ مشرف به جانبِ شرق اصابت کرد. من که فیلمهای سینمایی تازه از حالتِ ایستاده به روی تختِخواب غلتیده بودم به لطفِ خدا شکارِ پارچههای منفجر شدهی هاوان و شکستنِ شیشههای اتاقِ خواب نشدم. اما برایم وحشتبار بود که آن گلوله چهگونه بیسَر و صدای زیاد مثلِ سنگِ یک غولک اما کُشنده خانه و اتاقِ خوابِ من را آماج قرار داد. اگر مستقیم داخلِ اتاق اصابت میکرد زنده ماندنِ من و همسرم و شبانه دخترکِ یکسالهام غیرِممکن بود. آنگاه افکارم عاجل طرفِ حامد رفتند چون بعدها تشخیص داده بودم که پس از سالها شناختِ اشتباهِ من او دیگر آدمِ مطمئن نبود و هردمخیال برای به دستآوردنِ منافع شخصیاش هرکاری میکرد. پنداشتم او با استفاده از رابطهاش با افرادِ مسلح مرتبط به حزبِ وحدتِ مزاری و حزبِ شیخ آصفِ محسنی میتواند مرتکبِ هرکاری شود. آنزمان قطعاتِ جنبش بیشتر در مکروریانِ اول یا کهنه وضعالجیش داشتند. جنرالصاحب امینالله کریم فرمانده یکی از لواهای جنبش بودند که مقابلِ بلاکهای ما در غندِ سابقهی ۵۲ مخابره قرار داشت. وضعیت کمی عادی شد و مصروفِ جمعکردنِ شکست و ریختهای گلوله شدیم و بیتردید هراسی هم دامنگیرِ ما شده بود. تلفنی ماجرا را به جنرالصاحب امیناللهخان گفتم. ایشان هم شوکه شده فیصله کردیم تا هردوی ما ساحه را از نزدیک ببینیم. در آن ناوقتِ شب ساحه را دیدیم فقط خرابیهای ناشی از آن انفجارِ عجیب و غیرِقابلِ باور حتا بازماندهی پرههایی که معمولاً از پرتابهای آنچنانی به جا میمانند را هم نیافتیم. کاری هم از ما ساخته نبود ساحه را ترک کردیم و آقای امینالله خان گفتند گزمهها متوجه ما و امنیتِ خانهی ما میباشند. فردا اولِ وقت همسرم و دخترم را به دهمزنگ نزدِ پدرم شان بردم و نوعی هراس و دلهره بر من مستولی شده بودند اما تا امروز هم افکارم حامد را عامل و مسببِ آن قضیه میدانند. پس. از ظهر آن روز به دفترِ حامد رفتم و همکاران هم تشریف آوردند. گپ و گفتها را آغاز کردیم و حامد که پشتِ میزِکاری بسیار مغموم و پریشان نشسته و دانستم که خبری از حسابیدادن ندارد. او عمداً سخن را به بیراهه میکشاند. صحبتها تا جایی رسیدند که دانستم همکاران هم از حامد دلخوشی چندانی نه که به کُلی نداشتند. همهگی به شمولِ رزاق مأمون صریح و مستقیم انتقاداتِ شان را از حامد مطرح نمودند. جالب آن که همه را حامد میشناخت و مقرر کرده بود. آخرِ سخنِ حامد چنان مضحکهبار بود که با عصبانیت و در مقابل همه برای من گفت: « … همی ها کُلِ شان تا پیش از جلسه علیه تو بودن حالی به ضِدِ مه شدن… یک اقرارِ احمقانه… و در عینِ حال اغوا کننده برای لاپوشی حسابی دادن از سوی حامد بود.»، آرزو دارم همههمکارانِ محترمِ ما حیات باشند و حقایق را بنویسند. چون من از آن جمع تنها با آقای مأمون، اصغرِجاوید و ادریس کابلزاد آشنا بودم. جلسه بینتیجه پایان یافت و به حامد گفتم فردای جلسه. به مزارِ شریف میرویم. باید آماده باشد و وعدهی ما مقابلِ هُتلِ آریانا بود. فردا من و رزاقِ مأمون حدودِ دو ساعت منتظر ماندیم تا جنابِ حامد تشریف کشال کردند. روزانه دو فروند هواپیمای AN12 و AN32 مربوطِ جنبش بینِ مزارشریف و کابل پرواز داشتند و جنرال صاحب یعقوبخان در رأسِ آنها بودند. تنظیماتِ حمل و نقل به دوشِ شادروان عمرآغه بودند. سرانجام هواپیمای حاملِ پرواز و در فرودگاهِ شهرِ مزارِشریف نشست کرد. شناختی که با مسئولان و زیردستانِ محترم فرودگاه داشتم زمینهی انتقالِ ما به مهمانسرای محترم دوستم را زودتر مساعد ساخت. در فرودگاههای کابل و مزارشریف هم جرایدِ چاپ شده را به تعدادی توزیع کردیم. خستهی راه بودیم و استراحت کردیم تا آن که شب محترم دوستم تشریف آورده و بِسیار محبت کردند. اما با حامد مثلِ گذشته نه چندان سرد و نه چندان گرم. یکی از شمارههای جریده را دیدند و بعد گفتند فردا یکجا دفتر رفته و صحبت میکنیم. نانِ شب را هم با ما صرف کرده و بعد به من گفتند کمی گردش کنیم و هردویما در محوطهی ساحهی رهایشی فابریکاتِ کود و برق گشت زده و با هم از گذشتهها یاد کردیم. فردا صبح من و حامد نوری همراه باکاروانِ موترهای جنرال صاحب دوستم « مارشالِ امروز » به دفترِکاری شان در قلعهی جنگی رفتیم. در اولین فرصت با من و حامد نوری دیدارِ رسمی کرده و یک شماره جریده را بسیار دقیق دیده از عنوان تا ختم نقد کردند. نقدِ منطقی که سببِ شرمندهگی من شد و حامد را نه میدانم. اینبار اما با ما صحبت کرده ولی به طرفِ هردوی ما ندیدند و فقط به جریده چشم دوخته صحبت میکردند. پسا ختمِ صحبتها ما بیرون شدیم واقعاً من بسیار نگران شده و به حامد هم چیزی نه گفتم اما او خودش دانست که هیچ وجدانی نداشت.
شب در مهمانسرا بودیم و برخلافِ بارهای دگر آقای دوستم آنشب به مهمانسرا نیامدند. من دانستم که خطایی رخ داده، اما نه می دانستم چی خطای بزرگی از حامد نوری بوده و من بیخبر. ساعات دو تا دونیمِ شب ما خواب بودیم که غریوِ مؤظفینِ مهمانسرا بلند شد و اما بسیار خَشَنْ. تذلومنتشا از برکتِ دوستِ حریصی مثلِ حامد نوری نصیبِ من شد. مؤظفین با خشونت به ما گفتند تا مهمانسرا را تخلیه کنیم که اَمرِ پاچاصاحب است. مؤظفینی که سالها به من احترام داشتند حالا که ورقِ روزگار برگشته بود دیگر عزتی به من هم نماند. مهمانسرا را ترک کردیم و ما را به یک اتاقِ متروکه و چرکین جابهجای مان کردند. در جریانِ این حوادث دیدم حامدِ نوری بسیار ناراحت است و ترس از چشمانش به خوبی هویدا بود. با لکنتِ زبان و هراس به من گفت: «… کدام توطئه اس برو و دوستمه ببی…» گفتم به اَمرِ دوستم ما را بیرون انداختن و بی عزت کدن به کدام عقل بروم؟ حامد چنان سراسیمه و ترسیده بود که گویی در دَم سکته میکند. او را گفتم بخوابد و من از اتاق بیرون شده خواستم هر رقم شده دلیلِ آن بیعزتی ما را در آن نیمه شب بدانم حتا اگر مجرم هم میبودیم، اصول کاکهگی و عیاری و انسانی برای دوستم اجازه نه میداد که با مهمانانِ خود چنان رفتار کند. طبیعی بود که با بروزِ چنان حالت دیگر کسی از خادمانِ دفتر دوستم نه تنها به من رحمی نمیکردند و اهمیتی نمیدادند که امکانِ هرنوع بیعزتی دیگر هم وجود داشت. سعی کردم مخفیانه خودم را به حویلی دوستم برسانم. وقت هم کمبود و شاید به استراحت میرفت. دیدم دروازه باز است و کسی نیست. داخل شدم که دوستم تازه میخواست به استراحت برود. به اساسِ رفاقت شخصی که از گذشته داشتیم، مستقیم گفتم تشکر که ده دو بجی شو از خانیت کشیدی ما ره…. با تعجب گفت مه تنها حامد ره گفته بودم. وقتی دلیل را پرسیدم، دانستم که چقدر شرمندهگی را خریدهام. آقای دوستم گفتند از کابل شکایتی برای شان رسیده که حامد نوری همکارای جریده ره بسیار توهین کرده و بسیار پولِ کم برای شان داده و خودش پولها ره ده سرای شهزاده به مفاد گذاشته. این سخنان تیرهای خلاصی بودند که سینهی مرا نشانه گرفته بودند و در آن ناوقتِ شب مرا بی آبِِرو ساختند. جنرال صاحب در ادامه گفتند که به خاطرِ مه حامد نوری را چیزی نگفتند ورنه مستحقِ زندان و مجازات بودند. به من گفتند دوباره تنها به مهمانسر برگردم و به ازبیکی مهمانداران و مؤظفین را موردِ عتاب قرار دادند که چرا من را هم بیرون کرده اند. من گفتم میشد که آبِ روی ما را نه میبردی یک شب بود تیر میشد. و حامد هم همراه مه آمده بود. هرچند آقای دوستم از کاری که نسبت با ما در آن نیمه شب انجام دادند به وضوح ناراحت شدند. اما فایده نه داشت و من بیعزت شده بودم. گفتم فردا کابل میرویم و قبول کرده هدایت دادند که فردا ما را به فرودگاه برسانند. وقتی برگشتم به آن اتاقِ محقرِ که گویی حامد نوری در حالِ نزع است. همه جریان را برایش گفتم و اظهارِ پشیمانی کردم که چرا به تو. باور کدم. پرسید نهمیکُشن ما ره …؟ گفتم آدمکُش نیستن… اگه تو میبودی شاید میکُشتی مره… واقعاً بسیار عصبانی بودم. وعده داد که در برگشت شمارهی دومِ جریده را باکیفیت چاپ میکند و به همکاران هم پولِ کافی میدهد. گفتم دلیلِ نارضایتی هم این بوده که همه مقابلِ تو ایستاد شدند. کابل برگشتیم و من در جستوجوی آن بودم تا بدیلی عوضِ حامد پیدا کنم. اما هرقدر فکر کردم سودی نداشت و امکان نداشت که آن خبرهای بد از مزارشریف به کابل نه رسیده باشد. فقط به حامد گفتم پولِ باقی مانده را با حسابی کامل بیاورد تا به دفترِ جنبش در کابل. تسلیم کنیم. حامد نوری از آن روز برگشت لادرک شد و منیِ بی خبر از حوادثِ دیگر رفتم دیدنِ آقای جنرال صاحب همایون فوزی در دفترِ فرهنگی جنبش واقع مقابل وزارتِ کار و امورِ اجتماعی تا موضوع را برای شان بگویم. بخت دیگر از من برگشته بود و زمانِ اهانت بر من رسیده بود. وقتی داخلِ دفتر شدم آقایان فوزی، اشرفِ شهکار، جنرال صاحب امینالله کریم و شادروان عمرآغه نشسته بودند. به محضِ ورودم جناب فوزی مانند ببرِ تشنه به خونِ بیمهابا و بیپرسان و بیعلیک گرفتنِ سلامم چنان با عصبیت مرا تهدید و توهین کردند که فکر کردم هدایتی از دوستم برایش رسیده است. فوزییی که روزی به امر جنرال دوستم همه قطعاتِ جنبش را در دفاع از من مقابلِ امنیتِملی قرار داده بودند. ایشان در حدی عصبانی بودند که تا ختمِ عصبیتِ شان ندانستم دلیل چی بود؟ یکباره گفتند که «… همی جه چپیت میکنم و اقه میزنمت که خون ده رگایت نمانه، باز ده پشت تانک بسته کده کش میکنمت. میری پیش قومندان صایب از اعتبارش استفاده کده هر چیزه سر میزش میمانی و امضای شه میگیری ... یکی ره تبدیل میکنی یکی ره مقرر میکنی ووو... رفیق شهکاره تبدیل کدی... من با خود گفتم بختت برگشته بچی طاهر خان ... آقای فوزی هم ملامت نبودند چون تبدیلی آقای شهکار مقارن بوده با سفر بسیار بَدِ من به مزارشریف. از سویی هم آقای اشرف شهکار نورِ چشمانِ جنرال فوزی بودند که بدونِ ایشان راه را دیده نه میتوانستند خدا را شکر این آموختهی انسانی را از پدر و مادر و اجتماع دارم که به کسی ضرر نرسانم و از باور کسی علیه کسی استفاده نکنم. به آقای فوزی که مجال سخن گفتن هم برایم نمیدادند گفتم ... مه ده طول عمرم به کار کسی کار ندارم و از چیزی که خودت میگی خبر هم ندارم. و از دفتر شان خارج شدم که با خشونت پرسیدند از ای امر جنرال صایبام خبر نداری؟ که شفر داده به تو آغازاده ده وزیر اکبرخان یا ششدرک خانه بخریم.گفتم این موضوع را خبر دارم ولی از شفر رسیدن به شما نی. خشم شان زیاد بود و گفتن خبر دارن که از مهمان خانه کشیدی تان. اما ای شفرها تازه آمدن. هر سه حادثه در کمتر از یک هفته اتفاق افتاد و حامد نوری هم غایب و رابطه ها قطع شدند. یکی دو روزی دفتر رفته بودم شام یک روز پس از حوادث بود و انوشه یاد صمد مومند درخانه برایم تلفن کرده و به نقل از محترم جاوید ذهاب کاردار صاحب صلاحیت در ریاست اسناد و ارتباط مقام وزارت اطلاعات و فرهنگ از انفکاک من خبر داد. که جریان را قبل بر این با تفصیل نوشته ام و منتشر شده است. پس از ختم تلفن ناخودآگاه به خود خندیدم و در حیرت بودم که در میان این همه مشالفت ها جنرال صاحب دوستم چگونه هدایت داده بود تا برای من خانه خریداری کنند؟ با آن که قبلأ یکی دوبار در شبرغان و در منزل شان با هم صحبت کرده بودیم و هدایتِ نوشتنِ شفر را هم داده بودند. اما فکر نه میکردم جنرال صاحب هدایتِ خریدِ خانه را پس از آن همه فرود و فرازها بدهند. برایم ثابت شد حتا اگر آن شفری که در منزل شان نوشته شده بود را هدایتِ صادر کردن داده باشند آقای فوزی چنان حکمی را عملی نه میکردند که بعداً توضیح خواهم داد…
ادامه دارد…