متنی نوستالژیک و خیلی زیبا از عادله ادیم، دختر فیلم افغانستانی « مرداره قول اس»
امروز چاشت زنگ دروازه به صدا درامد. با دیدن خریطهٔ بزرگ بدست پُسته رسان تعجب نمودم، خریطه را باز کردم یک درجن کاغذ پران بود، با خود گفتم همسرم ریش سفید شد مگر هنوز هم شوق کاغذ پران بازی در سر دارد و حدس زدم که برای مسابقات کاغذ پران بازی کشور فرانسه آمادگی می گیرد.
با دیدن کاغذ پران ها به رویاهای طلایی روزگاران شیرین گذشته فرو رفتم و خاطرات سالهای دور دور مانند فیلم سینما در ذهنم خطور کرد . خاطرات کودکی و نوجوانی ام، خاطرات شیرین کوچه ها وپسکوچه های شهر کهنهٔ کابل نازنین، شوربازار، عاشقان و عارفان، کوچه علیرضاخان، و باغ علیمردان به یادم آمد.
در آن روزگاران قدیم که کابل عروس شهر ها بود در فصل تیرماه آسمان صاف و نیلگونش با پرندههای رنگارنگ کاغذی زیبا و تماشایی جلوه میکرد. به دو طرفه کوچهٔ ما دهها دکان کاغذپران فروشی به اصطلاح عام «گدی پران» فروشی صف بسته بودند، من هر روز که مکتب میرفتم چشمم به گدی پرانهای رنگینِ می افتاد. همچنان در منطقهٔ ما گدی پران بازهای بینظیر وبیرقیب نیز زندگی می کردند.
کاغذ پرانبازی بیشتر در بین جوانان و نوجوانان مروج بود اما بزرگ سالان و کاکه های کابل هم در رقابتها بزرگ گدی پرانبازی اشتراک میکردند. خاطره فراموش ناشدنیام را برایتان قصه می کنم که مثل دیروز به یادم است:
یک روز جمعه همراه مادرم حمام می رفتیم کوچه ما بیشتر از هر روز دیگر پر جمع وجوش بود از در و دیوار کوچه شادی و سرور می بارید. روبروی نانوایی نزدیک یکی از دکان های کاغذپران فروشی موتر سرخ رنگی پارک کرده بود. مردم دور موتر جمع شده بودند. وقتیکه در نبش کوچه نزدیک دکان کاکا شریف پینه دوز رسیدیم مادرم گفت احمد ظاهر آمده احمد ظاهر. مردم دور احمدظاهر جمع شده بودند. احمد ظاهر به دروازهٔ موتر تکیه زده بود و بلند بلند میخندید. دستش به رسم ادب روی سینهاش بود. میگفت قربان تان! سلامهای هر یک را با لبخند جواب میگفت. چند نفر مصروف جابجا کردن کاغذ پرانها در داخل موترش بودند. از دیدن احمدظاهر من نیز مانند دیگران شادمان شده بودم.
در قدیم ها، در خانهٔ اکثریت کابلی ها یک الماری کتاب، یک تختهٔ شطرنج وچند پارچه گدی پران حتماً بر میخ خانهها شان آویزان می بود. بچهها با علاقمندی درس میخواندند تمام هفته انتظار میکشیدند تا روز جمعه فرا رسد و کاغذ پرانهای خوشرنگ شان را بهپرواز در آورند. منهم یک تماشاگر بسیار خوب گدیپران بودم. بازی گدی پرانها را گاه گاهی از گوشهء پردهء ارُسي تماشا میکردم و گاهی بالای بام خانهء ما رفته یک دستم را بالای چشمانم سایهبان میساختم و با یک چشم باز و یک چشم بسته با علاقمندی و هیجان آزاد شدن گدیپرانها را می نگریستم.
در شهر کهنهٔ کابل بامهای همسایهها هم مانند دلهای شان با هم راه داشت. دختران همسایهٔ ما هم به سر بام میبرآمدند، ساعتها در کنج بام قصه میکردیم و از رقص و بازی گدیپرانها در هوا لذت میبردیم. من این پرندههای کاغذی را خیلی دوست داشتم؛ به خاطریکه همیشه برای آزادی رقیب خود می جنگیدند و همچنان پیامهای عاشقانه و حرف دل عاشق را دریک نفس زدن به سر بام خانه معشوقه میرساندند. راستی از شما چه پنهان کنم یگانوقت سر بام خانه ما هم پیام عاشقانه میآمد، قصهٔ فلم را نمیکنم، قصه واقعی است نامش را ذکر نمیکنم. امو بیتلی بچهٔ حاجی قاسم زرگر را میگویم. در آن روزگاران طلایی جوانان و نوجوانان غم و رنجی نداشتند غم شان در زندگی غم عاشقی و در روز های رخصتی فقط وزیدن باد، و داشتن یک کاغذ پران بود.
ما در فصل بهار به میله جشن ارغوان و دیدن بازی پرهیجان کاغذ پرانها به دامان کوه خواجه صفا سرکاریز می رفتیم، گلیم رنگه را زیر بوته های ارغوان هموار می کردیم. با خوردن شور نخود، کچالو و پکوره رقص وبازی پرهیجان کاغذ پرانها را در آسمان نیلگون انتظار می کشیدیم. وقتیکه باد به آرامی می وزید گدی پرانباز ها برای بلند کردن کاغذ پرانهای شان گِرد هم می آمدند. اگر شمال نمی بود، باز روی خود را به سوی آسمان کرده با یک صدا می خواندند : حیدرک جیلانی - شمالا ره تورانی...
مثلیکه دل آسمان برایشان میسوخت، شمالک به وزیدن می آغازید، چرخهگیرها بهدقت کامل کار خود را شروع میکردند. کاغذ پرانهای سرخ، زرد، گلابی، نارنجی...سه پرچه، پنج پرچه و هفت پرچه یکی پی دیگر به هوا بلند میشدند. شور و مستی دامنهی تپه را پُر می کرد: هله لالا گوشک بیگی،
و دردقایق کوتاه، کاغذ پرانها در فضای آسمان آبی در جستجوی رقیب خود مستانه می چرخیدند، وقتیکه پیدایش میکردند باز مسابقه ماهرانه شروع میشد. بچه ها از دامنه کوه و از سر بام وبامبتی خانهها خود صدا می زدند:
- سفید گلدار می بره! بُبُرش، بُبُرش! تار بتی او بچه چه میکنی !. تار بتی « بُبُرش، سرخ می برد زنده باد… زنده باد..لالا رووف
یگان بچههای شوخ چیلک میانداختند باز سر وصدا بلند می شد:
- هله که چیلک انداخت چیلک نپرتو هی، هی چیلک نپرتو ! وقتیکه گدی پران آزاد میشد بچههای نیمچه جوان قد و نیم قد دنبال آزادی می دویدند. هر کسیکه کاغذ پران آزاد شده را می گرفت در بین دیگران قهرمان شمرده میشد.
کاغذ پرانبازی با شور و هلهله تا دَمدمای شام، دوام میکرد.
در موسم زمستان اکثرآ مردم کابل به خاطر چپلیکباب خوردن و جشن گدی پرانبازی بهشهر زیبای مالته، لیمو و نارینج به پل بهسودِ جلالآباد می رفتند..
ناگفته نباید گذاشت در کشور عزیز ما صد و چند سال پیش دو نفر هندوستانی کاغذ و بانکس گدیپران را از هند به کابل آوردند وآرام آرام «کاغذ پران بازی » این سر گرمی جالب و سالم مروج شد. این بازی پر هیجان اولین بار در چین دیزاین طراحی شد تا امروز در کشورهای هندوستان، بنگلهدیش، پاکستان، کیوبا، مکسیکو و... رونق دارد.
در وطن عزیز ما سالهاست که کودکان، جوانان ونوجوانان ما بهجای تحصیل وسرگرمی به فکر پیدا کردن یک لقمه نان استند، به خوشی و شادمانی جوانان وطن کسی نمیاندیشد.
سالهاست که چرخهٔ زندگی ما بهدست وطنفروشان افتاده به هر سمت که دل خودشان بخواهد تار می دهند.
هر کسیکه که به میل دل شان نباشد، مانند کاغذ پران تکه تکه و پارچه ، پارچهاش میکنند. نمی دانم سرنوشت جوانان وطن به کجا خواهد کشید؟ امیدوارم روزی در وطن عزیز ما صلح، آرامی و آزادی برقرار گردد تا در میلههای نو روز، عید و برات همهٔ ما شاهد جشن کاغذ پرانبازی، شادی و سرور کودکان جوانان و نوجوانان وطن به تپهٔ وزیراکبر خان، بند قرعه، باغ بالا، تپه مرنجان باشیم.
با درود ومهر عادله ادیم