جنرال، با شاهنامه اش، در بستر هندوکش خوابید
جنرال خیرخواه، درجایی با شاهنامه اش به خواب رفت که هماره کوه و کمر غلام آن اقلیم است.
درآخرین لحظاتی که در شدید ترین لحظات محاصره و جنگ با خواهراندرش تماس گرفته و پیام مهمی را ابلاغ کرده است.
تا کنون پیام او را نشر نکرده اند.
احمد مسعود از زبان مهدی اخوان ثالث نوشت:
درین سرما، گرسنه، زخم خورده، دویم آسیمه سر بر برف چون باد، ولیکن عزت آزادگی را نگهبانیم، آزادیم، آزاد!
احمد مسعود:
افرادی که به خاطر اکمال نشدن ژنرال خیرخواه شکایت دارند،
اگر خود شان پول یک لباس و یا ساعت خود را به جبهه شهید
خیرخواه پرداخت میکردند، برای یک سال نیازمندیهای جبهه خیرخواه رفع میشدند.
احمد مسعود باید یک تکان تاج الدین را هم می داد که پول های جبهه در نزدش است و سی و نیم میلیون دالر تنها از تشناب خانه اش پیدا شد.
مردانی مثل جنرال خیرخواه، کمی پیش از سقوط کابل بوی فاجعه را گرفته بود.
جنرال شاهنامه به دست،
روزهای خدمتش در ارتش یعنی ماه جولای۲۰۲۱ از بلخ و بیجهت به کابل احضار شد.
دستوراتی دریافت کرد که سربازان تحت فرمانش از اختیارش خارج شدند.
«ضربه جانکاهی به من بود، ولی از آن بدتر برای افسرانم بود که از فرماندهشان توقع داشتند در آن روزهای حساس در کنارشان باشد.»
خیرخواه سربازان کارآزموده اندرآب را گرد هم آورد تا به کمک هم استحکامات اولیه و انبار مهمات بسازند.
افغانستان به دست فراموشی سپرده می شد.
وضعیت نا مساعد بود. جز ایستادن راهی نبود.
ارتش آمریکا انبار های عظیم سلاح پیشرفته در افغانستان برای طالبان بهجا گذاشته؛
جنرال می گفت: دانش و حافظه، ما را ازین تهلکه نجات می دهد.
طالبان به قلب این کوهستان دسترسی ندارند و با این منطقه آشنا نیستند .
ایام خوش زنده گی ما همین است که از سرزمین خویش دفاع می کنیم. خون خود را می ریزیم.
جنرال، با شاهنامه اش، در بستر هندوکش خوابید
روزی رستم برای شکار به نزدیکیهای مرز توران رفقته، پس از شکار به خواب میرود.
اسبش از سوی چند سوار ترک ربوده می شود.
رستم از خواب بلند شده برای یافتن رد پای رخش به سمنگان میرسد.
بزرگان سمنگان به استقبال می آیند.
تهدید رستم: اگر اسبم را برنگردانید، سر همه را از تن جدا می کنم.
شاه سمنگان: شبی را دربارگاه من بگذران تا صبح رخش را پیدا کنند.
رستم در بارگاه شاه سمنگان با تهمینه روبرو میشود و عاشق او میشود.
دختر را توسط موبدی زردشتی از شاه سمنگان خواستگاری میکند.
مهرهای را به عنوان یادگاری به تهمینه میدهد و میگوید:
اگرفرزند ما دختر بود این مهره را به گیسوی او ببند؛ اگرپسر بود به بازویش بیند.
رستم روانه ایران میشود و این راز پنهان می ماند.
تهمینه پسری است سهراب نام که چهره اش همانند رستم.
جوانی تنومند تر از همسالانش، نشان پدر را از مادر میپرسد.
مادر حقیقت را به او میگوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او میبندد.
اما هشدار میدهد که افراسیاب دشمن رستم نباید ازین راز آگاه شود.
آوازه های پدر سرسهراب را به شور می آورد.
تصمیم میگیرد به ایران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند.
و سپس به توران رفته افراسیاب را به خاک ذلت بیاندازد.
حیله افراسیاب:
درحمله به ایران، افراسیاب به کمک سهراب می آید.
به سردارهای خود - هومان و بارمان: نگذارند سهراب، رستم را بشناسد.
سهراب به ایران حملهور میشود. کاووس شاه، از رستم کمک می خواهد.
رستم و سهراب با هم سینه به سینه هم
سهراب طرف رستم نگاه می کند: نکند او رستم باشد.
رستم نام و نسب خود را از او پنهان میکند.
در نبرد اول سهراب بر رستم چیره میشود و میخواهد که او را از پای در آورد.
رستم با نیرنگ: رسم آنان این است که حریف را در نوبت دوم به زمین می زنیم.
درنوبت دوم زورآزمایی رستم پشت سهراب را به زمین می زند اما مثل سهراب رحم نمی کند و او با شمشیر از پا در می آورد.
در همین لحظه ناگهان مهره یادگاری خود را بر بازوی او میبیند.
دو دست به سر می زند و گریه و زاری سر میدهد.
سهراب به نوشداروی که نزد کاووس شاه است میتواند زنده بماند ولی کاووس شاه از دادن نوشدارو خود داری می کند.
وقتی را کاووس راضی میکنند که نوشدارو را بدهد، سهراب دیگر رخت از دنیا بربسته است.
کرشمۀ روزگار، گاه طور دیگراست. در بسترگاه هایی که لانه های رستم و آرش تاریخ است؛ تراژدی هم همان جا پرسه می زند.
چنان که به سهراب اندراب، نوشدارویی نرسید!